۱
مرداد سال ۸۶ دومین سالگرد مادر و خواهرم و اولین سالگرد داییمو با هم گرفتیم
داییم بعد از تصادف اینقد که خودشو مقصر میدونست و غصه میخورد بد از چند ماه سرطان گرفت و سریع تسلیم شد
هفتم داییم و سالگرد مادرم و خواهرام و زن دایی و دختر داییمو با هم گرفتیم
منم حالم خوب نبود
۲
تا وقتی داییم زنده بود بابام کسیو داشت که مقصر تصادف بدونه
بعد از مرگ داییم اما یه مدت گیج بود و بعد تصمیم گرفت من مقصر اون تصادف باشم تا بتونه عقدههاشو خالی کنه
میگفت تو اگه میخواستی میتونستی جلوی مامانتو بگیری با ماشین داییت نره تهران که تصادف کنن
۳
البته حرفش بیربط بود
روز تصادف من گرگان بودم و بابام پیش اینا بود و اینا رو روونه کرده بود
ولی بابامم مثل اکثر نسل خودش همه مقصر یه اتفاق بودن از نظرش غیر از خودش
تو یه سال بعد از مرگ داییم شوک تصادف مامان اینا هم خودشو تازه تو روحیه بابام نشون داده بود
۴
پارانویاش شدید شده بود، وسواسای عجیب غریب پیدا کرده بود
مثلا یهو رو غذا خوردن من وسواس پیدا کرده بود و میگفت من حق ندارم تو خونه غذا بخورم
من بعد از تصادف کارمم از دست داده بودم، چندجا هم که رفته بودم دنبال یه کار جدید بابام رفته بود و زیرابمو زده بود
روم نمیشد به کسی هم بگم
۵
برای همین پیش میومد چند روز نتونم غذا بخورم حتا
اگه میفهید چیزی تو خونه خوردم الم شنگهای در میاورد که تو کوچه آبروریزی میشد
منم پول نداشتم از خونه بزنم بیرون
این فشارای عصبی و گرسنگیهای پشت هم از بهار شروع کرد عوارض خودشو نشون دادن
شروع کردم لاغر شدن شدید
۶
از اردیبهشت تو مدفوعم شروع کردم خون دیدن
خرداد عروسی دخترعمم بود
من لاغر بودم، وزنم شده بود ۷۹ کیلو
با قد و هیکل من این تقریبا کمترین وزنی بود که بعد از بزرگ شدنم داشتم
هرکی تو عروسی منو میدید از لاغری و چشمای گودافتاده و رنگ زردم تعجب میکرد
چند نفر از بابام علتشو پرسیدن
۷
من دیدم یهو آدمایی که تا اون موقع براشون تره هم خورد نمیکردم منو میکشن کنار و ضد اعتیاد نصیحتم میکنن
اول فکر کردم برای قیافمه که همچین نتیجهای گرفتن خودشون
تا اینکه عمو بزرگم که اصولا اهل نصیحت نبود و اتفاقا منم خیلی دوس داشت منو کشید کنار و گفت از عموصمدت عبرت بگیر
۸
تعجب کردم
عمو صمدم تنها کسی بود تو فامیل که معتاد بود، از یه مرد خوش قیافه و مغرور شده بود یه پیرمرد کم شکوه
دیگه حرصم در اومد
از عموم پرسیدم کی گفته من معتادم؟
گفت بابات، دیگه بابات بد پسرشو نمیخواد که؟
منم دیدم اینجوریه همه ماجرا رو براش تعریف کردم
گرسنگی
خون ریزی
۹
عموم یهو قاطی کرد و از همونجا داد زد ضیااااااا
عمه شکوفم اومد از بابام دفاع کنه، عموم گفت این خاک بر سر به یادگار زیبا گرسنگی میده بعد برای اینکه آبرو خودش نره اومده دروغ گفته حبیب معتاده، آبرو بچه رو جلو غریبه و آشنا داره میبره
عمم هم قاطی کرد و ماجرایی شد آخرش
۱۰
برگشتیم گرگان و بابام برای اینکه بگه به فکره مثلا منو برد دکتر
دکتر ام ای ار و آزمایش نوشت که وقتی برگشتیم خونه گفت من وظیفم دکتر بردنت بود، بقیش به من ربطی نداره
و دوباره وسواسش رو غذا خوردن من شروع شد
گرسنگی از سر گرفته شد
مرداد باز رفتیم گیلان برای سالگرد
۱۱
خالم به عمه بزرگم گفته بود که دخترش خواب دایی علی رو دیده، تو خواب بهش گفته بود حبیب خیلی مریضه، اگه بدادش نرسین یه تشییع جنازه هم برا اون دارین
عمه بزرگم خیلی مادرمو دوس داشت
به من میگفت می دوروشت چوم برارزه ( برادرزاده چشم درشتم )
بابامو صدا کرد گفت ...
۱۲
... پول درمانشو من میدم، اینو بفرست تهران، بلایی سر یادگار زیبا بیاد زندگیتو سیاه میکنم
بابامم به غیرتش برخورده بود گفته بود مو خور دهم، تو چره با می وچه دوکتور پوله هدی؟
(من خودم میدم، تو چرا باید پول دکتر پسرمو بدی)
۵۰۰ تومن میده به خالم، به این شرط که یه قرونش دست من نرسه
۱۳
منم با خالم میرم تهران
اول قرار میشه بریم پیش پروفسور زالی، ولی پسرخالم میگه اون دایی رو کشت کافی نبود؟ حبیبم بدیم زیر دست اون قصاب؟
مرگ داییم البته غیر از دق تا حدی قصور پزشکی هم توش دخیل بود
بعد از عملش یه دوره شیمی درمانی میکنه، بعد که متوجه میشه کل تومور از بین نرفته...
۱۴
... یه دور اضافه شیمی درمانی براش تجویز میکنه و این دوره دوم باعث خونریزی معده داییم میشه و داییم از دست میره
تو همون روزا پدربزرگم زنگ میزنه حال منو بپرسه (من نوه سوگلیش بودم) قضیه این که دنبال یه دکتر خوب میگردنو بهش میگن، بابابزرگم میگه پروفسور باقرپور فامیله
۱۵
فرداش زنگ میزنن نوبت بگیرن، معلوم میشه تا ۶ ماه دیگه نوبت نمیده، ولی فرداش از مطبش زنگ زدنو گفتن برای دوروز بعد برم
معلوم شد بابا بزرگم بهش زنگ زده و پارتی بازی کرده
روز موعود رسید و رفتیم مطبش
همین که قیافمو دید گفت چرا اینقد دیر آوردینش؟
برام آزمایش نوشت
۱۶
خون و مدفوع
یه هفته بعد نتیجه رو بردیم پیشش، یه سری داروی اولیه داد و فرستاد امآیآر
اونجا گفت یه تومور کلیت بزرگ تو روده بزرگت داری باید کلونوسکوپی کنی نوع تومورو تشخیص بدیم
یه سه شنبه تو شهریور رفتیم کلونوسکپی
اونجا بود که نشون داد یه آدم چقد میتونه بدشانس باشه
۱۷
موقع نمونه برداری پیچ چنگک تو رودم گیر کرد و شکست، چنگک نمونه برداری موند تو رودهم
گفت من یه تلاشی میکنم، اگه نشد مجبور میشیم عملش کنم
هنوز درد آمپولای بیحسی که تو شکافای اطراف مقعدم میزد یادم میاد مغزم سوت میکشه
حالا چرا بیحسی؟
یه لوله اندازه چی بگم کرد توم
۱۸
از مسیر اون یه چنگک بزرگتر فرستاد تو، چنگک اولیه رو در آورد
نمونهها رو داد دستم که ببرم پاتولوژی
ولی قبلش خالهمو بیرون کرد بهم گفت چیزی که من دیدم اصلا امیدوارکننده نبود، ولی تو ناامید نشو، بعد از نتیجه پاتولوژی معلوم میشه چیکار باید کنیم، ولی بالای ۹۰٪ مجبور شیم عمل کنیم
۱۹
قرصام از روزی سه تا شد روزی ۱۲ تا
دو هفته طول کشید نتایج پاتولوژی آماده شه
روزی که داشت نتایجو میدید یادمه
رنگش پریده بود
دقیقا تابلو بود مونده بود جواب بابابزرگمو چی باید بده، یه نسبت دوری با هم داشتن ولی خوب همو میشناختن
یه نگاه به من انداخت و یه نگاه به خالم
۲۰
معلوم بود داره کلماتو تو ذهنش مرتب میکنه
ازم پرسید کار عقب مونده زیاد داری؟
گفتم چطو؟
گفت کار بعمل نمیرسه
متاستاز شروع شده و نوع تومورم خیلی بدخیمتر ازونیه که من حدس میزدم
یه سری کلمه سنگین تخصصی هم ردیف کرد
ولی تنها یه جملش تو ذهنم فریاد شد
۲۱
«من بیشتر از دو ماه نمیتونم تضمین کنم»
فقط دو ماه
مهلتی بود که برام تعیین کرد تا کارای عقب موندمو انجام بدم
سرگیجه اون لحظات عجیب بود، یه حس تهوع همراهش بود که معلوم بود بیرون نمیریزه
خستگی ۳۴ سال زندگی ریخته بود توی تموم بدن و روحم
یه لحظه فکر کردم بهتر
۲۲
ولی زود خودمو جمع کردم
من کلی کار و آرزوی انجام نشده داشتم
هنوز هیچ ماهیای بزرگتر از یک کیلو نگرفته بودم
هنوز یه شعر ۷۵ صفحهای ننوشته بودم
هنوز با قارچ تهدیگ درست نکرده بودم
هنوز پراگو ندیده بودم (هنوزم ندیدم)
همین چیزای معمولی، همین چیزاست که میتونه نجات بده یا شکست
۲۳
خاطره طعم چایی (اون وقتا چایی نمیخوردم)
دلم یهو برای رنگ نارنجی تنگ شد
برای تنها نشستن رو صندلی تاشوی سینما وقتی خلوته
دلم برای صدای داریوش و شجریان تنگ شد
یاد یاس عمامهای گوشه حیاطمون افتادم (حالا خشک شده، بابام وقتی فهمید گیاه ارزشمندیه اینقد آب داد ریشهش پوسید)
۲۴
آخخخ
کاکتوسای توپی و ماریم
چرا نباید دیگه گل دادنشونو ببینم؟
یهو تصمیم گرفتم نمیرم
یه حس زنده بودنو زنده موندن همه وجودمو گرفت
گفتم من به این زودیا نمیمیرم
دکتر باقرپور خندید گفت کاری از دست من برنمیاد، مگه خودت خودتو نجات بدی
گفتم نجات از چی؟ من هستم پس هستم
۲۵
دکتر گفت حالا ما تلاش میکنیم
قرصام شد روزی ۵۲ تا
برنامه این بود روزی ۵۲ لقمه غذا باید میخوردم، بعد از هرلقمه هم یه قرص
البته تو طول روز تقسیم شده بودن قرصا
روزای کشدار
بیچاره خالم باید حواسش به تعداد لقمههای منم بود
ولی این قسمت بد ماجرا نبود
قسمت بد ماجرا بابام بود
۲۶
روزی که دکتر بهم گفت دوماه بیشتر وقت نداری به خاله گفتم به بابا نگو، اون ممکنه قاطی کنه شروع کنه اذیت کردن، منم تنش روانی برام خوب نیست
ولی خاله به این نتیجه رسیده بود که بابا باید در جریان باشه و بهش گفت
حدس من درست بود
بابا قاطی کرد
هر روز به خاله زنگ میزد و...
۲۷
... خاله هم بعد از تلفن بابا گریه میفتاد و میرفت تو اتاقش
هرچی ازش میپرسیدم چی میگه جواب نمیداد
ولی یه روز گذاشت رو اسپیکر و شنیدم
«حبیبه هنو نمورده، اونه بوگو زوتر بمیره مو خوانم زن بگیرم»
(حبیب هنوز نمرده؟ بهش بگو زودتر بمیره من میخوام زن بگیرم)
۲۸
میشه از بیرون نگاه کرد راحت گفت خوب مریض بود، پارانویید بود، دست خودش نبود
ولی فقط از بیرون میشه این حرفو زد
آدم رابطه پدر و پسرای دیگه رو میبینه
شوهر خالم همونجا بود، میدیدم چطور برای بچههاش هرکاری حاضر بود بکنه
شنیدن این حرف خیلی برای آدم سنگینه...
۲۹
... میتونه آدمو نابود کنه، حتا یه آدم سالمو
ولی من تصمیم گرفته بودم زنده بمونم
این حرف بابام باعث شد بیشتر لج کنم
دکتر گفته بود این قرصا که میدم تیری در تاریکیه، سعی میکنیم متاستازو قطع کنیم و شاید تومورو کنترل کنیم
اگه شد بعد برش میداریم
بازم رفتیم کلونوسکپی
۳۰
دکتر از تعجب حرف نمیزد
تومور کوچیک شده بود
۳ماه دیگه هم قرصا رو خوردم
بعد با یه عمل کلونسکپی کل توییتو برداشتن
یه دور پرتو درمانی هم برا ازبین بردن سلولهای باقی مونده انجام شد
هزینه بقیه درمانو عمو بزرگم داده بود
خالم بهش گفته بود بابام چی میگه
اونم اومد و...
۳۱
کارا رو راست و ریس کرد
بعد از تموم شدن پرتو درمانی عموم اومد دنبالمو منو برگردوند گرگان
پدرمم تهدید کرد که اگه یه بار دیگه حالم بد شه حسابشو میرسه
البته بعدها پدرم دوباره اذیت کردنو شروع کرد
اما من دیگه کار داشتم و سریع ازش جدا شدم
ولی بعدش به کلی از آرزوهام رسیدم
۳۲
تونستم چندبار ماهی بزرگتر از یه کیلو بگیرم
چند تا شعر نوشتم بیشتر از ۷۵ صفحه
بعضی حسرتامو درست کردم
شروع کردم چایی خوردن
سه ماه تو جنگل زندگی کردم (قبلا داستانشو تعریف کردم)
تونستم دوباره یکیو پیدا کنم که دوسش داشته باشم
درسته، سخت هم گذشت، حتا کارتونخوابی هم کردم
۳۳
پدرمم از دور و نزدیک اذیتاشو ادامه داد
ولی تهش اینه که الان میدونم زندگی با همه سختیها و شادیهاش چقدر چیز ارزشمندیه
باور نمیکنید
من همین الان که دارم اینا رو مینویسم تو بدترین آمپاسهای مالی و عاطفیم
ولی دودستی زندگی رو چسبیدم
از غر زدن لذت میبرم
۳۴
از شوآف شادیهای کوچیکم لذت میبرم
از مبارزه لذت میبرم
از فریاد زدن حرفی که فکر میکنم حقه لذت میبرم
از گیردادن به کارایی که فکر میکنم کثیفه لذت میبرم
از چایی، قهوه، نوشابه
از کم خوابی، پر خوابی
از شکم گندم
کله کچلم
ازین که همیشه دارم دنبال عینکم میگردم لذت میبرم
۳۵
اگه میمردم کدوم یکی از این لذتا رو داشتم؟
مثلا امیدواربودن به اینکه یکی شاید منو بازم ببره ماهیگیری؟
من به #روز_زندگی امیدوارم
به اینکه بالاخره یه روز تولدم یه کافه رو قُرُق میکنیم و میخندیم و میرقصیم و به یاد اونا که به خاطر آرمان #زن_زندگی_آزادی از دست رفتن گریه میکنیم
۳۶
من به امید همین روزا زندهام
زنده موندم
زنده میمونم
من بالاخره به #روز_زندگی میرسم
شک نکنین
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
یه فامیل داریم، تو ماههای آخر قبل از انقلاب ۵۷ از کارمندای ارشد مایکروویو مخابراتی بابل بود
میگفت یه روز بابل شلوغ میشه، شاه شخصا زنگ میزنه به فرمانده شهربانی بابل، اینام بخاطر شغلشون امکان شنود مکالمه رو داشتن
میگفت شاه تأکید داشت نباید خون از دماغ کسی بیاد
↓
↑
یه جمله شاه خیلی رو فامیلمون تأثیر گذاشته بود، گفته بود من برای دونه دونه این جوونا کلی هزینه کردم
فرماندهی شهربانی هم جواب داده مطمئن باشید، مأمورین ما فقط دارن کنار تظاهر کنندهها راه میرن
میگفت دقیقا وقتی این حرفو میزد صدای تیراندازی از بیرون میومد و چند نفر کشته شدن
↓
↑
سه نکته به ذهنم میرسه
دو تاش دو تا اشتباه مهلک شاه بود
اول اعتماد شاه به کارگزاریی بود که به راحتی میتونستن دروغ بگن و فکر کنن میشه خشونت رو پنهان کرد
دومیش کیش شخصیت شدید شاه بود، طوری که نمیگه مملکت برای جوونا هزینه کرده، تأکید میکنه من براشون هزینه کردم
↓
۱
خب
درسته که از ایمپرشنش راضی نیستم، اما چون لفظشو اومدم دیگه میگم
کین دوکونه یا دل دوکونه و بانجان گوده و به قول فارسا بادمجون کباب یکی از خوشمزهترین غذاهای گیلکیه به نظر من
یه غذای وگانی کامل که برای وگانایی که فسنجون دوس دارن تداعی اونو میکنه البته به نظر من خوشمزهتره
۲
یه جور بادمجون شکم پره که خیلی خاصه
بادمجونای قلمی ریز براش انتخاب کنین
مایه داخلش:
پیاز ( ترجیحا سفید و تند )
گردو چرخ کرده
رب انار ترش
بعضیا یه سبزی محلی به اسم چوچاق ( چیچاق، شیشاق ) هم میسابن و تو مایه قاطی میکنن که من خودم دوس ندارم و توصیه هم نمیکنم
۳
نمک و دارچین هم تو مایه بزنین
مایه رو خوب هم بزنیم که موادش به خورد هم برن
بادمجونا رو پوست بگیرین و از پهلوها شکاف بدین جوری که سر و تهشون جدا نشن
مایه رو از همین شکافا بریزین تو بادمجونا، طوری که فقط تو شکمش باشه و به گوشت بیرونی بادمجون نچسبه
اگه چسیبد با انگشت تمیزش کنین
۱
آخرای تابستون ۸۹ دیگه ناامید شده بودم
ماجرای حصر محکم شده بود، ریخته بودن رورنامه اعتماد و بچهها رو گرفته بودن و کلا جنبش سبز دیگه معلوم بود تموم شده
یه جور سکوت سیاه ریخته بود تو فضا که همه چیز باعث شکنجه میشد
برگشته بودم گرگان، ولی عملا جایی برای زیستن پیدا نمیکردم
۲
یه روز قرار بود برم جلسه شعر، زد به سرم که بعدش برم جنگل، ولی یهو دیدم جای مسیر جلسه دارم میرم طرف جاده ناهارخوران
فقط یه کبریت داشتم، یه بسته سیگار و یه دفتر که شعرام توش بود
عصر رسیدم نورالشهدا و رفتم بالای منبع آب نشستم، حس کردم دوس دارم آتیش کنم
آتیش درست کردم
۳
هوا دیگه تاریک شده بود که یهو فکر کردم دیگه برنمیگردم، همینجا میمونم و میمیرم
نه غذا دارم نه آب، منظره بینظیره، یه آتیش خوشگلم دارم، شاید مردم و یه دنیای دیگه باشه و همینجا فیکس شم
کسایی که بالای منبع آب نورالشهدا رو دیدن میدونن بهشت اگه باشه همون شکلیه
۱
خیلیا اومدن گیر میدن چرا من با مشروطه سلطنتی مخالفم، فکر میکنم توضیحاتی لازمه، اگرچه میدونم فایدهای نداره و بازم یه سری حتما بدون خوندن کامل این فحش میدن ولی باز چون ازم پرسیده شده اونم چندین بار توضیح میدم
۱- من مخالفتی با ایدهی مشروطه سلطنتی به طور کلی ندارم
۲
به نظرم جاهایی که سنت دموکراسی توشون اینقد قوی و ریشه داره که فرد امکان اعمال نظر بدون نظارت و کنترل نداره، در عین حال مردم نقش سمبلیک خانواده سلطنتی در حد همون نقش سمبلیک پذیرفتن و به شاه امکان دخالت در امور مملکت نمیدن چیز خوبی هم میتونه باشه به عنوان نماد وحدت ملی
۳
و البته میدونیم که سنت دموکراسی مانع تبدیل نمادهای ملی به ناسیونالیسم افراطی هم خواهد شد ( اینکه ناسیونالیسم غیر افراطی هم داریم مگه یه بحث دیگهست که به نظر من نه نداریم )
۲- تجربه تاریخی یک ملت همیشه میتونه فرهنگ سیاسی رو نشون بده
مشروطه سلطنتی اینجا دو دوره اجرا شده
۱
دیروزش مادر و خواهرامو دفن کرده بودیم، داشتم از جمعیت دیوونه میشدم
بهترین کار ماهیگیری بود، رفتم تو اتاقی که چوب ماهیگیریم بود، سالها بود همونجا بیکار افتاده بود
دیدم شکسته
اومدم به پسرعموم گفتم بریم کلاچای، میخوام خیزران بگیرم
یه پیرمرد شیک اومده بود تسلیت
نمیشناختمش
۲
پرسید لَلیک خهنی زهی؟ ( نی میخوای بچم؟ )
گفتم آره
گفت بیه بشیم می خانه ور، دو ته للیک بزن، مو خور داس دهرم ( بیا بریم خونه من دو تا نی بزن، خودم داس دارم
رفتیم طرف بالا بیبالان، نرسیده به جاده سلاگجان رفتیم تو یه حیاط یه محوطه بود که دورش پر بود از خیزران
۳
رفت داس آورد دو تا نی برام انتخاب کرد زد
گفت می وچهنه جی یه فاتحه بهخوٰن ( برای بچههام یه فاتحه بخون )
تازه متوجه شدم که اون حصار خیزرانی دور دو تا قبره
ای یکی می وچَــه، او یکی می جُوانه لاکو ( این یکی پسرمه اون یکی دختر جوونم )
نشستم فاتحه خوندم
ولی یه پتک خورده بود رو سرم
۱
اگه بری امامزاده امیربنده، درست جلوی زائر سرا، سه تا سنگ قبر هست با مرمر سیاه برزیلی، نوشتههای روشون شبیه همن
یه مصرع شعر
یه عبارت که با این جا مزار... شروع میشه
یه اسم
آمدن
گذشتن
تاریخ گذشتن هر ۳تا یکیه
سمت راستی خواهر بزرگمه
وسطی مادرم
سمت چپی خواهر کوچیکمه
۲
رو سنگ خواهر کوچیکه نوشته گمان مبر که مرا درد این جهان باشد
عاشق مولانا بود، برای همین یه مصرع از دیوان کبیر رو سنگشه
پایینش نوشته اینجا مزار سرزندگیست
آخه اگه تو فامیل میخواستن یه آدم شیطون و سرزنده مثال بزنن اون بود
زیرشم اسمشو نوشتن
معصومه سادات موسوی بیبالانی
۳
صداش میکردیم ریرا
یعنی وقتی به دنیا اومد رفتن شناسنامشو بگیرن ریرا، گفتن چون سیده اسم غیر اسلامی نمیذارن، بابام دعواش شد، ولی تهش زورش نرسید و اومد خونه با مادرم مشورت کنه
طرفای ما خوب نمیدونن اسم آدم زنده رو بذارن رو بچه
گشتن دیدن معصومه نداریم