1/13) اواسط دههی هشتاد میلادی، بیبیسی دست به ساخت مینی-سری جسورانه زد به نام
Edge of Darkness
که در ایران با نام "لبه تاریکی" دوبله شد.
فارغ از تمام زیباییهایی که این اثر داشت، موزیک آن بیش از هر چیزی در خاطرهها ماند.
چرا؟ چرا بین این همه سریال آن سالها این موزیک؟
2/13) این سریال 1985 پخش شد. فارغ از تمام جسارتهای دیگر، تهیهکنندهی بیبیسی ساخت آهنگ آن را به #اریک_کلاپتون سپرد که آن روزها 39 ساله بود و هیچ تجربهای در ساخت موسیقی فیلم نداشت!
او هم که دیده بود کار برای او بیش از حد بزرگ است به سراغ #مایکل_کیمن رفت که چارهای بکنند.
3/13) نتیجه اثر فوقالعادهای شد که در توئیت اول شنیدید.
این چند خط در این مورد است که امروز با توئیت لیلای عزیز به یاد این موزیک افتادم. (همین جا از دوستان داخل ایران که ممکن است صیانت شده باشند و نتوانند ویدیوها را ببینید، معذرت میخواهم).
4/13) اگر سریال را ندیدهاید، میتوانم این طوری برایتان اسپویل کنم که دختر قهرمان فیلم در وضعیتی بسیار رازآلود کشته میشود تا قهرمان را درگیر هزارتوهای پیچیدهی و کثیف قدرت و سیاست کند.
کلاپتون و کیمن این تقابل را با تنهایی گیتار الکتریک در یک ارکستر سمفونیک تجسم کردند.
5/13) آن چه که در توئیت قبلی دیدید، اجرای عمومی این کار است.
به شروع آرام آن را با کنتراباس و سازهای زهی خانوادهی ویولن توجه کردید؟
با وجود این شروع آرام، گویی آرامشی در کار نیست. تعلیق از همان ابتدا با بمترین گسترهی صوتی در خانوادهی سازهای زهی، شکل میگیرد
6/13) تا حدود ثانیهی 30 که اعضای کوچکتر این خانواده با صداهای زیرتر حدود ده ثانیه همان تم را ادامه میدهند. و ناگهان صدای ناآشنا با این فضا، گویی این نظم را آشفته میکند.
این صدای گیتار الکتریک کلاپتون است. اما با وجود تفاوت آشکارش، گویی سر آشوب ندارد.
7/13) حالا سریال را به خاطر بیاورید. کاراکتر رونالد کرِیوِن، با بازی باب پک، شاید وصلهی ناجوری در نظم هارمونیک قدرت باشد، اما اگر دخترش کشته نمیشد، سر آشوب نداشت.
8/13) اما کشته شدن "اما کرِیوِن" نظم دراماتیک اثر را از هم میپاشد.
رونالد پدر او در قامت پروتاگونیست داستان، تصمیم به تقابل با تمام نظم پرقدرتی میگیرد که صداهایی بسیار متفاوت و کهنتر از او دارند.
این قسمت را گوش کنید:
9/13) از این جا دیگر خط ملودیک روایت موسیقایی به طور کامل از دست سازهای آرشهای خارج شده است. گیتار الکتریکی که ملودی اینسترومنتال راک دههی هفتاد را روی صحنه آورده، راوی یگانهی موسیقی است.
10/13) این تقابل، فضای تاریک داستان را تقویت میکند. چیزی که در طراحی بصری اغلب سکانسهای فیلم هم میبینیم.
سکانسهای آغازین را ببینید:
11/13) حالا میشود فهمید که چرا موزیک آهسته گام برمیدارد، و پیش از آن که به اوج برسد، گویی در محدودهای بسته و فضایی به شدت درونگراست و حس خطر، بیثباتی و ناامنی تصویر شده است.
12/13) اما در نهایت آن فروپاشی رخ میدهد. فضای فیوژنی که با اینسترومنتال راک در محیط ارکستر سمفونیک شکل گرفته، با هیجان بالای سازهای کوبهای و بادیهای برنجی به اوج میرسد و با تنهایی گیتار و آرامش شدنش، و ضربههای درامز تمام میشود. (داستان را یادتان هست؟)
13/13) این موزیک جایزههای ارزشمندی را برای کلاپتون و کیمن به همراه آورد و به خاطرهی جمعی نسلی از دوستداران جادوی تصویر و موسیقی تبدیل شد.
از این که حوصله کردید و خواندید و شنیدید، ممنونم.
و مرسی از لیلای عزیز که بحثش را پیش آورد. @Leila52959782
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
1/12) الزا وارد کافه آمریکایی #کازابلانکا میشود و سراغ ریک را میگیرد.
سم، در کافه پیانو میزند و به الزا دروغ میگوید که ریک نیست.
الزا از او میخواهم که آهنگ "زمان که میگذرد" را بنوازد و خودش اول آن را زمزمه میکند.
ترانهای که ریک بعد از رفتن الزا نواختنش را ممنوع کرده بود.
2/12) این جا یکی از دیالوگهای به یادماندنی تاریخ سینما شکل میگیرد. دیالوگی به غایت ساده:
Play it, Sam
اما آن چنان به یاد میماند که با عنوان اصلی ترانه، مترادف میشود.
3/12) سم که مصرانه مدافع منافع ریک است، در مقابل لحن و خواست مقاومتناپذیر الزا با بازی درخشان #اینگرید_برگمان تسلیم میشود و با وجود اطلاع از عواقب آن، موزیک را مینوازد.
1/18) چون فک خودم از دیدن این عکس چسبید، گفتم شاید برای شما هم جالب باشد.
دوست بزرگواری این عکس را کلیسای استپانوس مقدس در جلفای، در آذربایجان شرقی، برایم فرستاد و نقاشی روی سقف برایشان جالب بوده. به نظر میرسد تعدادی کبک نقاشی شده باشند.
2/18) برای این که بهتر ببینید در مورد چی داریم حرف میزنیم، این جا آنها را با دایرههای قرمز مشخص کردهام:
3/18) اما چرا کبک رفته آن بالا؟
رابطهی ما با حیوانات (فارغ از این که بعضاَ از دیدن تکههای جنازهشان توی غذایمان لذت میبریم) جنبههای عجیبی دارد. گویی بخشهایی از بود و باورهای ما را نمایندگی میکنند.
1/11) این چند روزه مدام بحث از تنهایی روی تایملاین من اومد. برای من این مفهوم ربطی به این نقاشی دارد. نقاشی مشهور "شب پرستاره"ی #ونگوگ به اندازهی کافی مشهور است.
زیباست و همه دیدهایم.
فقط یک مشکل کوچک این جا هست.
2/11) این که حالا یک جورهایی ستارههای توی آسمان هستند و دهکده و کلیسایش هم آن پایین دیده میشود. با این حال چرا از خودمون نمیپرسیم یه چیز به این گندگی سمت چپ نقاشی دقیقن چیه؟ اصلن زیباست؟!
3/11) احتمالن هیچ آدم بزرگی در طول تاریخ عقل درست و حسابی نداشته، عقل معاش و زیست مثل باقی آدمها. دیوانههای دوستداشتنیای که زندگی رو برای ما لذتبخشتر کردند. دیوانگی ونگوگ باعث شد که سال ۱۸۸۹ در آسایشگاه روانی بستری بشه. در این جا:
۱/۸) از دید #کامو زندگی ذاتأ پوچ است. با این حال پوچگرایی کامویی جنبهی جالبی دارد. او در مقالهای به نام "اسطورهی سیزیف" -که احتمالن همه اسم را شنیدهایم.
۲/۸) اول این که زئوس، خدای خدایان یونان باستان، #سیزیف را به مجازاتی بیحاصل و بیپایان محکوم میکند که باید سنگ بزرگی را تا بالای قلهای ببرد و قبل از رسیدن به آخر، این سنگ پایین میغلتید و سیزیف باید شاهد بازغلتیدنش باشد و تا ابد مجازات ادامه دارد.
نقاشی تیسین را ببینید:
۳/۸) اما #کامو تعبیر عجیبی دارد. او در مقالهاش مینویسد:
"خود تلاش برای به سمت بلندیها برای این که قلب انسان را از شعف لبریز کند، کافی است. باید سیزیف را خوشحال تصور کرد."
1/9) امروز نیمهی مارس است. یا به قول #شکسپیر:
Ides of March
آن جا که یکی از مشهورترین ضربالمثلهای انگلیسی در نمایشنامهی او خلق میشود:
"مراقب نیمهی مارچ باش"
چرا برای دنیای غرب این روز این قدر مهم است؟
2/9) این جملهی "مراقب نیمهی مارچ باش" چیزی است که در نمایشنامه جولیوس سزار، پیشگویان به سزار میگویند.
آیدز (ides) کلمهای برگرفته از واژهی لاتین (Idus) است، به معنای نیمه.
در فرهنگ رومی نیمهی ماه مارس زمانی برای تسویهی حسابها بود.
3/9) در سال 44 قبل از میلاد، ژولیوس سزار، در این روز به قتل میرسد. اتفاقی که در بیشمار اثر هنری و ادبی غرب حضور پیدا کرده است.
یکی از مشهورترین آثار نئوکلاسیک از این اتفاق را ببینید. اثر وینچنزو کاموچینی:
۱/۹) این اولین پوستر فیلم در تاریخ سینماست.
اما فارغ از ارزش تاریخی آن، حرفهای دیگری هم برای گفتن دارد.
پوستر فیلم L'Arroseur Arrosé
(آبیار آبیاری میشود) به کارگردانی #لوئی_لومیر در سال ۱۸۹۵.
۲/۹) از خود فیلم شروع کنیم. این فیلم ۴۰ ثانیهای اولین نمونهی ژانر کمدی سینما، اولین استفاده از این مدیوم برای بیان داستان تخیلی است. و البته برای اولین بار کسی به فکرش رسید که نقاشی و گرافیک برای تبلیغ فیلم استفاده کند و این پوستر خلق شد.
۳/۹) این فیلم را تماشا کنید تا برویم سر باقی ماجرا: