Hosseyn ShanbehZaadeh Profile picture
Jun 18 50 tweets 11 min read Twitter logo Read on Twitter
رولر کوسترِ* عمدتاً در حال سقوط
*ترن وحشت. از این قطارای شهربازیا که مسافتي رو معمولاً با شیب کم می‌ره بالا بعدش یهو با شیب وسرعت بسیار تند میاد پایین.
زمان وتاریخ از دستم در رفته. گمونم یک ماه پیش بود که کلمۀ سین‌دار از دهن مامانم دررفت. «فاطمه سرطان داره.» چه سرطاني؟ سرطان خون.
وحشت. وحشت براش کمه. یخ زدنِ خون تو رگ‌ها. سرطان فقط اسمش ترسناکه؟ به کسي که عزیزترین شخص زندگیش رو به سرطان باخته این حرفو نزنید. فقط اسمش نیست که ترسناکه؛ اصولاً کمتر بیماری‌اي به قدر سرطان، اونم سرطان خون، خودشم ترسناکه.
دو ماه بود که درگیر بود، و مامانمم تازه خبردار شده بود.
یک‌تنه رفته بود به جنگ مخوف‌ترین بیماری رایج، و خب، تازه یکي دو جلسۀ آخر شیمی‌درمانیش، که فهمیده بود داره رو به بهبود می‌ره، مامان رو خبر کرده بود.
اما اگه خدای‌نکرده عزیزي رو به‌خاطر سرطان از دست داده باشید یا حتی عزیزي‌تون سرطان گرفته باشه و خوب شده باشه، اون موقع می‌دونید که/
تا لحظه‌اي که جواب آزمایش نهایی نیاد و نگن حتی یک سلول سرطانی هم تو بدن بیمار نمونده، مثل مرغ پرکنده می‌شید، یا لااقل من شده بودم.
درست قبل از آزمایش نهاییش بود که من خبردار شدم. و از شدت اضطراب و گریه و بی‌خوابی به حال مرگ افتادم و سه چهار روز هم نیومدم اینجا.
از این واون پرسیدم، از جمله از دکتر جواد پیرانی، استاد و دوست عزیزم، و بهم اطمینان خاطر دادن که نوع سرطاني که گرفته، موسوم به سی‌ال‌ال، به بیان خود دکتر پیرانی، «بی‌عرضه‌ترین(!)» نوع سرطانه، و به بیان دوست این‌کارۀ دیگه‌اي، «مهربون‌ترین».
تو این مدت فقط چند رفیق تو دایرکت خبردار/
شدن و @neegaarin که یکي از عزیزاش سرطان داشته و خوشبختانه خوب شده، محکم‌ترین حمایتا رو ازمون کرد و تا عمر دارم بهش مدیونم. همه‌جوره، انگار دور از جونش، عزیزای خودش درگیر باشن، پشتم ایستاد. در هر حال نتیجۀ آزمایش آخرش اومد و منم اومدم نتیجه رو به شما، خونوادۀ دوم و بزرگ‌ترم بگم. Image
ولی افتاد مشکل‌ها.
بگذریم از کارش که با حمایت من - و به طریق اولی، شما - راه انداخته بود و زمین خورد و ورشکست شد (یه تهیۀ غذای جنوبی داشت و دستپختش محشره؛ ولی بعد از بیمار شدنش دو ماه کارو به یه شاگرد ناتو و بی‌شرف سپرد و با مخ زمین خورد و کارش تموم شد.)
مشکل بزرگ‌تري در راه بود.
بیشتر از یک سال بود که مشکل سنگ صفرا داشت. درمان رو به تعویق انداخته بود به‌خاطر مشغلۀ کاری. بلافاصله بعد از خوب شدنِ سرطانش، مشکل عود کرد و شدتِ درد، فلج و حتی دیوانه‌ش کرد. تو بیمارستان کفر می‌گفت و فحش می‌داد، حتی به مادرمون. امیدوارم با این مشکل آشنا نباشید.
این‌طور نیست که هر روز بگیره، ولی وقتي که بگیره، به گواه خودش که تجربۀ زایمان طبیعی داره، و به تأیید دکتر پیرانی عزیز، بدترین دردِ ممکنه و اگه درد زایمان رو یک در نظر بگیریم، درد سنگ صفرا رو باید ۱۰ در نظر بگیریم. خودشم می‌گفت هر بار که می‌گیره انگار صد بار زایمان می‌کنم.
یه شب دردش گرفت و بردنش بیمارستان عملش کنن. مادرِ قدَری‌مسلکم که داغ عزیزان براش جانکاهه ولی به جهان باقی اعتقاد داره، خیلي بی‌خیال (گریه‌هاشو کرده بود) اومد خونه وگفت بردیم عملش کنیم، ولی دکترا گفتن چون سیستم ایمنیش به‌خاطر سرطان اخیرش ضعیف بوده، خطر برنگشتنش دست‌کم پنجاه درصده.
حالا حال من رو تصور کنید. سر مادرم داد می‌کشیدم که چرا رضایت داده. بذاره درد رو تحمل کنه. خواهر دردناک بهتر از خواهر ازدست‌رفته‌ست (این جملۀ آخری رو البته پرت نکردم چون دیالوگ نسبتاً سنگینیه و بیشتر به درد پارودی فیلمای اصغر فرهادی می‌خوره وقتي شهاب حسینی تو ماشینش داره به یه/
\دختري می‌گه: «یه خواهر دردناک بهتر از یه خواهر ازدست‌رفته‌ست.» هه.)
و البته مامانم اضافه کرد: از همون موقع که سرطانش خوب شد دکترا گفتن باید به خودش برسه که بشه. صفراشو عمل کرد. با این سیستم ایمنی ناممکنه. به‌خاطر کارش که از دست رفته بود و به‌خاطر دِینش به تو، انگیزه نداشت.
و بعدش زینب، خواهرِ دیگه‌م، همون که دو سه ماه به اتهام شرکت تو چهلمِ یکي از شهدای ۴۰۱ تو بدترین شرایط زندانی بود، زنگ زد و گفت ریسک عمل این‌قدر بالاست که دکتر نپذیرفته. بهش مسکّنِ بسیار قوی زدن و گفتن بره خونه، حسابی خودشو تقویت کنه، و بعدش بیاد عملش کنیم.
دخترش ساحل رو، که اسمشو خودم انتخاب کرده‌م، حسابی پختم که عزیز دلم دایی حسین قراره با مادرت دعوا کنه. اما اصلاً نترس عزیز دلم. مامانت یه کار بد کرده. تو توی اتاق باش تا دعوای دایی با مامانت تموم بشه.
تا از در اومد داخل، وسط گریه فریاد زدم فاطمه، اگه فکر می‌کنی به من مدیونی،/
\اگه به خودت نرسی هرچی دِین به من داری از گوشت سگ حروم‌تر. اگه به خودت برسی از شیر مادر حلال‌تر. تو می‌فهمی من به چه حالي افتادم؟ به خودت نرسیدی چون به من مدیونی؟! چون طلبکار اومده درِ خونه‌ت؟ من زنده باشم و هنوز چیزي تو حسابم مونده باشه و تو با این حالِت نگران طلبکار باشی؟!
بعدش رفتم تو اتاق و چنان بلند گریه کردم که از بعد از مرگ بابام مثلشو یادم نمیاد.
(با چیزایي که برام مونده بود، بدهیاش رو صاف کردم و تمام. هیچ شدم. فدای سرش. گرچه دیره و پیرم، ولی هنوز می‌تونم از صفر شروع کنم. دم شما هم گرم.)
بچه‌ش خوشبختانه نترسید و خودشم تشرِ حسابی خورد و خودشو/
بست به مکمل و ویتامین و تقویتی.
قرار عملو تعیین کردن وجمعۀ قبل نه، قبلیش بود. درسته؟ نمی‌دونم. همون روزِ آخرین توییتم. واقعاً حساب زمان ازدستم دررفته و طوري افسرده‌م که روزها برام مثل یه سیال خاکستری شده‌ن.
تو این حیص وبیص، که هر دو سه روز از درد ناتوان می‌شد تا زمان عملش برسه،/
\توی یه بستنی‌فروشی از روسریِ روی گردنش فیلمي گرفتن و گزارش کشف حجاب. ماشین توقیف، خودش راهی دادسرا. قاضی‌اي بهش گفته بود: بابات زنده‌ست؟ بیچاره به تصور این‌که چنین موجوداتي دارای قابلیت شفقتن، گفته بود بابای جانبازم وقتي شیش ماهم بود فوت کرده بود.
جواب قاضیه چی بوده باشه خوبه؟
بدترین جوابي که به ذهنتون می‌رسه چیه؟
تبریک می‌گم. ذهنتون معصوم‌تر از اینه که شایستۀ قضاوت تو این رژیم باشید. گفته بود: «پس همون. بی‌پدرمادری که این کارا رو می‌کنی.»
میزان بهت فاطمه، بهت واستیصالش رو از شنیدن این حرف، بهت و استیصال منو از شنیدنِ/
\و اشک‌هایي که از چهرۀ جفتمون بیرون زد، بعیده بتونید تصور کنید. فاطمه‌اي که همیشه تو اتاقش یه عکس از بابا نگه می‌داره و می‌گه بزرگ‌ترین حسرتم اینه که ندیدمش، و بزرگ‌ترین قهرمانم که هرگز ندیده‌مش باباست.
گاهي حالتم در مقابله با رفتارای این جماعت از نوع همون حالتم موقع دیدن طرفدارای خودکُشِ محمدرضا گلزاره: هولی شت! شما وجود دارید؟ با هم توی یه کشور زندگی می‌کنیم؟!
اما در مورد طرفدارای معصومِ اون شبه‌بازیگر به‌خاطر بلاهتشون، در مورد این قبیل اشخاص به‌خاطر رذالتشون.
برام راحت باورپذیر نیست که یه نفر بتونه به این درجه از رذالت برسه که خیلي بی‌تکلف بپرسه بابا داری؟ و در جواب «نه»، همراه با تبصرۀ «بابام جانباز این کشور بود»، بشنوه «پس بی‌پدرمادری که این کارا رو می‌کنی.» و کدوم کارا؟
از بیمارستان برگشته بود، طبق معمول بهش مورفین زده بودن،/
\و تو اون شرایطِ منگی و گیجی دخترکش هوس بستنی کرد، و بقیۀ ماجرا رو گفتم. هر قدر منِ مرد تو اون شرایط می‌تونم حواسم به این باشه که بند کفشم رو درست و دقیق بسته باشم، خواهرمم می‌تونست حواسش باشه که این یه تیکه لچک رو سرش هست یا نیست. و البته دادگاهش در راهه. احتمالاً با همون قاضی.
یا یکي دیگه از دست‌نشانده‌های نظام مقدس. حرفي نمی‌مونه. فقط یاد بیتای زیبای مولانا می‌افتم که فرمود:

خوش می‌روی در جان من؛ خوش می‌کنی درمان من؛
ای دین و ای ایمان من! ای بحر گوهردار من!

ای شب‌روان را مشعله! ای بی‌دلان را سلسله!
ای قبلۀ هر قافله! ای قافله‌سالار من!/
هم رهزنی هم رهبری، هم ماهی و هم مشتری
هم این سری هم آن سری، درود بر مقام معظم رهبری با قضات شایسته‌اي که قوۀ قضاییۀ تحت امر ایشون انتصاب فرموده، من‌جمله محمد مقیسه، و قاضی یتیم‌پرورِ فاطمه‌مون. بگذریم. هم این سری، هم آن سری، درود بر بیت رهبری. مولانا گفته.
(ادامه داره، اونم خیلي)
روز قبل از عمل رفتم پیشش، و عملش همون‌طور که بهتون گفتم با موفقیت انجام شد.
هیچ‌کس بالای سرش نبود. کیسۀ صفراش رو کردن تو قوطی فرستادن آزمایش. با یه تیکه از کبد و حتی یه تیکه از روده‌ش که درگیر شده بود (درگیرِ چی، نمی‌دونم. و این به‌شدت نگرانم می‌کنه. سه چهار روز دیگه جوابش میاد).
وقتي گفتن «همراه شنبه‌زاد بیاد»، مثل فشفشه از جا پریدم، تا تونستم اشک شوق ریختم که به‌هوشه، و صورت نازنینشو غرق بوسه کردم. تا بخش زنان، تا داخل اتاق که دو بیمار دیگه هم بود درکمال تعجب رفتم وهی می‌گفتم ممنوع نیست من بیام؟ (هی زده بودن ورود آقایان ممنوع) هی می‌گفتن نه بابا بیا. 😐
ظاهراً شوهرای زیادي میان بالای سر زائوشون، یا دقیق‌تر بگم، «زائوها»شون (اگه همۀ شوهرای شهر با هم می‌اومدن بالای سر یه دونه زائو یا حتی یه خانمِ مریض، ماجرا قدري مریض می‌شد). منم به‌عنوان برادر و تنها همراه بیمار، تونستم باهاش برم توی اتاق بخش زنان. عرض کردم، همراه دیگه‌اي نداشت.
وقتي از تخت سیار می‌ذاشتیمش روی تخت بخش، نیاز بود خودشم حرکت کنه و بی‌نهایت سختش بود. یه ذره که مونده بود و تقلا می‌کرد، گفتم «فاطی یه تکون». اتاق رفت هوا وفاطمه اومد بخنده، از بخیه‌ش خون زد بیرون. از هیچ شوخی‌اي تو زندگیم این‌طور به گه خوردن نیفتاده‌م، شامل اون شعر ایرج‌میرزا/
\که پیرارسال با لحن نامناسب خوندم و همگی حملــــه. و بابتش عذرخواهی مکرر کردم.
روی تخت بیمارستان موند و موندنِ من تو بخش زنان، بسیار معذب‌کننده بود. هر نیم ساعت یک ساعت، خانم پرستاري می‌اومد داخل و می‌گفت باید این بیمار (زائوی تخت بغل) رو پانسمان کنیم، لطفاً شما بیرون.
بیرونم که می‌رفتم به‌دقت سرمو می‌نداختم پایین مبادا شوهري فکر کنه به زن تازه‌زاییده‌ش که می‌دونیم در اوج خواستنی‌بودنه نظر دارم. چشمۀ جوشانِ غیرت وناموس‌پرستی اهالی اون خطه، وقتي خیال می‌کردن قصد ناموس‌نگری دارم یقه‌مو قبلاً گرفته (تو بالکني که مشرف به حیاطي بود سیگار می‌کشیدم،/
و دو نوجوون با لهجۀ مینی‌منتظری بهم تذکر سفت‌وسخت دادن. سه شب قبل از اون تو تهران با زیباترین دختري که تو عمرم تا اون موقع دیده بودم رابطۀ صمیمانه برقرار کرده بودم و قدري بعید بود توی یه محلۀ حاشیۀ شهر نجف‌آباد، منتظر باشم یه خانمِ خونه‌دارِ حیاط‌دار بیاد بیرون تا بگم آه. بگذریم.
بهشون گفتم واقعاً فقط سمت نگاهم اونجا بود وقصد چشم‌چرونی نداشتم. امیدوارم ازسر بزرگواری بخشیده باشنم.)
این عمل هم تموم شد، ولی بازم افتاد مشکل‌ها.
دیدم نیاز به مراقبتایي داره که اگه یه مرد جز شوهرش - که سخت‌ترین وپرمشغله‌ترین روزای کاری‌شو می‌گذرونه - براش انجام بده بسیار سختشه.
زینب رو، و کمي بعد مادرشوهرش رو، باهاش گذاشتم و از نجف‌آباد برگشتم قم.
و حالا دردش هر روز در تزایُده. خوب نمی‌شه که نمی‌شه. داره جیگرمو می‌خوره این دردش. انگار خودمم که دارم درد می‌کشم. و از اون عجیب‌تر: تو این شرایط، که حتی از پله نمی‌تونه درست بره بالا،/
\و بخیه‌ش هی خونریزی می‌کنه، هر روز منتظر احضاریه‌ست برای دادگاهه.
فاطمه بر خلاف من، دختر به‌شدت جسوریه و شرح یکي از جسوریاش اینجا داستان شد و من این‌قدر از تنش بدم میاد که مجبور شدم حذفش کنم: مردي رو که با وجود هشدارای قبلی بهش حمله کرده بود کتک زده بود و معترضای کوت‌کننده از/
از این شاکی بودن که خواهرم خشونت ورزیده، و عدۀ زیادتري عزیـــــز هم شاکی از این‌که اگه جریان برعکس می‌شد و یه مرد یه زن رو می‌زد بازم این‌قدر با افتخار تعریف می‌کردی یا نه. و حوصلۀ بحث نداشتم، حذفش کردم. ولی خب، می‌خواید گیر بدید می‌خواید ندید؛ دو مورد دیگه رو هم تعریف می‌کنم:
یکي این‌که وقتي با سازش (دف) از آموزشگاه برمی‌گشت یکي از اهل ارزش/ عرزش بهش گیر داده بود و بی‌اعتنایی فاطمه جری‌ترش کرده بود. یارو دف رو قشنگ ازش گرفت کوبید به تیر چراغ‌برق. فاطمه می‌گفت صدای شکستن سازم رو که شنیدم انگار کمر خودم شکست. با همون سازِ شکسته... از ذکر جزئیاتش بگذریم.
این‌قدر بگم که به پول دو سه سال پیش، هفتصد هزار تومن دیۀ دماغ شکستۀ طرف رو داده بود. و ببینید بچه‌ها، واقعاً، واقعاً نمی‌دونم اگه یه مردِ نوازنده یه زنِ نهی از منکر کننده و سازشکننده رو بیمارستانی کرده بود (در حد مو برداشتن دماغ؛ نه اون‌قدر جدی) واکنشم چی می‌بود.
اما ببخشید که وقتي فاطمه اینو تعریف کرد، ناراحت‌ترین انسان کرۀ زمین نبودم. و یه مورد دیگه که شاید بابتش جِرَم بدید، ولی خب، فدای سر فاطمه: به شهادت سوپریِ محلشون، یه یاروی مشخصاً معتاد، ببخشید عذر می‌خوام، خود فاطمه هم با صد عذرخواهی تعریف کرد، سوار موتور آلت‌نمایی کرده بود، اما/
نه برای خواهرم، بسیار بدتر، برای یه دخترِ شاید ۹ ساله یا ۱۰ ساله، و دست دختره رو گرفته بود و... می‌دونید دیگه. می‌گفت سوار ماشین بودم. دختره مثل گچ شده بود و تقلا می‌کرد فرار کنه. روبه‌روش همون سوپری وایساده بود بی‌خیال داشت آبمیوه می‌خورد و نگاه می‌کرد، و بعدها گفت جون داداش/
\می‌خواستم زنگ بزنم پلیس بیاد! عجب.
فاطمه می‌گفت یه آن به دلم افتاد که انگار اون حرومزادۀ آلت‌نما داره این کار رو با زهرا می‌کنه (دختر برادرمون). و طوري خون جلو چشممو گرفت که دیگه نفهمیدم دارم چی‌کار می‌کنم، وگرنه داداش به‌خدا تو می‌دونی من اهل این حرفا نیستم.
(اهل این حرفا نیستی؟ فقط مونده منو رب‌گوجه کنی. گرچه خداییش راست می‌گه. تو حالت عادی بی‌نهایت صبور و مهربونه. خیلي بیشتر ازمن. دوسه بار که حرفمون شده از من منطقی‌تر بوده) می‌گفت سوار ماشین بودم، باعقب ماشین زدم به موتورش وصاف افتاد تو جوب. شانس آوردم قفل فرموني چیزي دم دستم نبود.
توی همون جوب... الآن باز کوت می‌کنن می‌گن به خشونت افتخار می‌کنه. نمی‌کنم. فقط می‌خواستم با جزئیات تعریف کنم که نمی‌کنم دیگه. خلاصه همون توی جوب به‌شدت مورد سرزنش فیزیکی قرارش داده بود. دختر بیچاره هم هر قدر فاطمه اصرار کرده بود که بمون، با گریه و «مامانم می‌کُشدم» دررفته بود.
سوپریه برای فاطمه یه آب معدنی آورده بود (با لحني می‌گفت انگار دهقان فداکار بوده و بزرگ‌ترین ازخودگذشتگی رو انجام داده بود.) آلت‌نما زیپشو کشیده بود بالا و با لحني که ژ می‌زد (آبژی، ژدیمون دیگه ولمون کن) می‌خواست فرار کنه. فاطمه پا گذاشته بود رو سینه‌ش گفته بود بتمرگ تا پلیس بیاد.
و سوپریه زنگ زده بود به پلیس و... خیلي خیلي ببخشید، خشونت بد، بد، بد. اجرای قانون باید به دست پلیس باشَد نه مردم.
اما پلیس که خبردار شده بود موضوع «ناموسی» در کاره خودشو به‌سرعت رسوند و، خب، خودتون می‌دونید دیگه. سر همون صحنه طرف رو مورد سرزنش فیزیکی خیلي خیلي شدیدتر قرار داد.
بعدشم برده بودنش آگاهی و احتمالاً سرزنش فیزیکی اصلی اونجا در راه می‌بود. فاطمه در مورد سوپریه که وایساده بود بر و بر به صحنه نگاه می‌کرد تعجب کرده بود، و برای خواهرم، که خودش لیسانس روانشناسی بالینی داره، در مورد نظریۀ by-stander effect (اثر عابر) توضیح دادم و گفتم/
\یارو هم صحنۀ شنیع زیاد دیده وترجیح می‌ده دخالت نکنه، هم این‌که تو این مواقع، اگه شخص دیگه‌اي اطراف باشه، ظاهراً تحقیقاتي نشون داده که افراد ترجیح می‌دن جلوگیری از جرم وجنایت رو یه شخص دیگه انجام بده. خودمو می‌ذارم جاش. نمی‌دونم واکنش فیزیکی نشون می‌دادم یا نه. من رزمی‌کار نیستم.
ولی احتمالاً کسونه واویلا بازی درمی‌آوردم واگه هم زورم به طرف نمی‌رسید، دست‌کم می‌ذاشتم یارو منو بزنه و دخترک بره. بعدشم با خیال راحت سوار موتورش می‌شد می‌رفت پی طعمۀ بعدی. ببخشید توراخدا. اصلاً بلد نیستم دعوا کنم. شما رو جون عزیزاتون چند صد بار کوت نکنید. چند ده بارواقعاً کافیه.
خلاصه ببخشید که با خشونت مخالفم ولی در بعضي شرایط زیاد بدم نمیاد. می‌دونم برادری/ خواهری می‌کنید و تیکه پاره‌م نمی‌کنید.
حالا با این روحیۀ نترس و جسور، باید منتظر احضاریه و البته رأی دادگاه بمونه. و هی فکر می‌کنم چرا پاشونو این‌قدر روی گلوی خانوادۀ کم‌حاشیۀ شنبه‌زاده فشار می‌دن.
اون از زینب، که تو ملاقاتمون تو اوین گفت موقع دستگیری بهم دست‌درازی کردن اما کار به تجاوز نرسید و نیروی انتظامی تو اون بلبشو از دست برادرای خدوم سپاه نجاتم داد (از عقرب جراره به مار غاشیه پناه بردن یعنی همین)، و تو زندان تا آستانۀ خودکشی رفتم بابت این حرفش....
همچنان ادامه داره.

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with Hosseyn ShanbehZaadeh

Hosseyn ShanbehZaadeh Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

More from @hosseyn1988

Jun 7
حوصلۀ منبر دارید؟ داشته باشید. نکات عبرت‌آموزي توشه از تلقی اهل حوزه از دنیای امروز، یا بهتر بگم، اون روز.
بخشي از سخنرانیِ یه شخص به‌نام علامه کرباسچیان، که تاریخ نداره ولی یه جاش که گفته دنیا ۴.۵ میلیارد نفر جمعیت داره، نشون می‌ده ظاهراً مال سال‌های منتهی به ۵۷‍ه. بخونیم:
«الآن اگر ما فکر صحیح داشتیم، آیا در روز در تهران یک میلیون و نیم پول سینما مى‌دادیم؟! این پول شوخى نیست، ممکن است تمام مشکلات مسلمان‌ها را حل کند. این‌همه فقیر، این‌همه مریض، بهایی‌ها جوان‌هاى شما را خریدند! به دانشجویان شهرستانى ماهى ۱۲۰ تومان کمک خرج مى‌دهند و/
با همین عمل آن‌ها را بهایى مى‌کنند. بعد از آن‌که بهایى شد، میلیونها تومان از او درمى‌آورند! اگر ما مسلمانها مى‌فهمیدیم این‌که پیغمبر فرموده "سینما حرام است" علتش چیست، قدمى به سینما نمى‌گذاشتیم. حالا مى‌گوید: برو بابا، آن‌وقت مگر سینما بوده؟
Read 25 tweets
Jun 6
هشدار! محتوای به‌شدت چندش‌آور. در مورد سوسک.
یکي دو روز پیش یه عزیزي در این مورد نوشته بود که سوسک‌ها بو دارن. من تأیید کردم و تأییدم بیشتر از اصل توییت دیده شد و چند نفر از رفقا هم اومدن متأسفانه سوسک‌هراسی (کاکوفوبیا، کاک مخفف کاکروچ) رو ترویج دادن.
خود منم متأسفانه در این دام افتادم و ترویج امر ناپسند سوسک‌هراسی رو در پی گرفتم؛ فارغ از خدمات این موجودات عزیز و دوست‌داشتنی.
دیشب حوالی ساعت ۱۲ بود که با خارش و سوزش صورتم بیدار شدم.
دیدم یه سوسک حمام، همقد خودم، نشسته رو صورتم داره با تیغ پاهاش صورتم رو نوازش می‌کنه.
یعنی قشنگ «ما به شما گُل می‌دهیم شما به ما گلوله» و «اگر به سمت چپ صورتت سیلی زدند سمت راست را نشان بده» بود. ماهاتما گاندیِ سوسکا. هم بخشیده بود هم فراموش کرده بود هم عوضش محبت می‌کرد. جیسوسک کرایست.
با وحشتِ تمام از جا جهیدم و اون بیچاره هم بال‌هاش رو تِق باز کرد و پرید.
Read 9 tweets
May 27
@zooop112 ببین شری جونم، هیچ‌کس قدر من سر این موضوع پاره نشده. تو زندان هم دست از سرم برنمی‌داشتن و چون می‌دیدن من سردی و گرمی رو مسخره می‌کنم، از صبح تا شب سربه‌سرم می‌ذاشتن فلان چیزو نخور سرده، نخور گرمه...
پس بذار اگه حوصله‌ت می‌کشه، یا نمی‌کشه، یه‌کم مفصل بهت بگم. گرچه «تخصص‍»‍م نیست.
@zooop112 اما خوشبختانه اینجا قدري شهرت دارم و اگه اشتباه کنم، رفیقایي هستن که تصحیح کنن.
طبع سرد و گرم غذا یه ایدۀ فسیل بازمونده از طب جالینوسه که نه فقط غذاها رو به چهار گروه سرد و گرم و تر و خشک تقسیم می‌کرد، بلکه بدن انسان رو هم تشکیل‌یافته از چهار «طبع» یا «خلط» می‌دونست:
@zooop112 صفرا و سودا و بلغم و خون.
ضمناً این سرد و گرم و تر و خشک هم درجه‌بندی داشتن، از یک تا چهار. و هر کدوم از این چهار خلط، به یه کدوم از این چهار طبع (گرم و سرد و تر و خشک) مرتبط دونسته می‌شد.
و نه فقط بدن، که مریضی‌ها هم دارای این طبایع دونسته می‌شدن.
Read 11 tweets
May 25
عطاملک جوینی تو تاریخ جهانگشا از کلمۀ عربی-فارسیِ «حرامزاده»، کلمۀ «تَحَرمُز» رو در معنای حرامزادگی ساخته و چون چنان غولي بوده که سعدی پاچه‌خاری‌شو می‌کرده، و ما اصولاً زبانمون رو مدیون این قبیل غولاییم، می‌گیم کلمۀ درستیه، و به نظر خودمم کلمۀ قشنگیه. مصداق تحرمز:
مامانم تلویزیون رو روشن کرده گذاشته رو شبکۀ مستند و خودش خوابش برده. یه برنامه تموم شد و برای تیتراژ پایانش، یه ملودی بسیار آشنا شروع کرد به نواختن. ملودی‌اي که دست‌کم تو سالای ۸۸-۸۹ هزار بار تو خیابونا و کف دانشگاه، دست در دست هم خونده بودیمش و نماد اتحادمون بود.
پیش خودم گفتم لابد می‌خوان با صدای اون یارو جمشید جم پخشش کنن. دیدم نه‌خیر، قشنگ صدای محزون و قویِ خود فریدون فروغی شروع کرد به خوندن: یاااااار دبستاااااانی من... آهنگ رو قشنگ تا آخر پخش کردن.
زماني که زنده بود، به دلیل عِرقِ خاک یا هرچی، حاضر نشد بره. موند و دق‌مرگ شد.
Read 6 tweets
May 15
در باب «عادی‌سازی»
[خطر لو رفتن. گرچه هرکس سنگ صبور رو نخونده بذا براش لو بره.]
تو نفس‌گیرترین جای سنگ صبور، داداش دو سالۀ راوی رو، وقتي راوی چهار پنج سالشه، از مادرش می‌گیرن و به بهانۀ این‌که مریضه و در شُرُف مرگه و عملاً دیگه مُرده، می‌برن خاکش کنن.
مادره با شدت بچه رو به سینه‌ش چسبونده و می‌گه بابا زنده‌ست، تنش گرمه، صدای قلبشو می‌شنوم.
به هزار زجر و زور بچه رو از مامان گریانش می‌گیرن و می‌برن قبرستون.
بقیه از اصل کتاب:
اون‌وخت رباب [خالۀ شوهر] به‌زور بچه رو از تو بغل ننه‌م بیرون کشید و دادش به کَرَم نوکرمون.
یقۀ ننه‌م درید و پستوناش پیدا شد و شیر ازشون بیرون زد. اونا ننه‌م رو گرفته بودن و نمی‌ذوشتن از جاش تکون بخوره. ننه‌م خودشو می‌زد و کفر می‌گفت. من دویدم با کَرَم رفتم نخلسّون... کرَم با دیلم قبر کوچکي کند و حمید رو با رخت و چل‌بسم‌الله تو گردنش و النگوی فولادی که برای نظرقربونی/
Read 17 tweets
Apr 23
زندونی به‌قدر کافی بگایی داره. روزي که فهمیدم مشمول عفو موردی نشده‌م و باید دو سه ماه دیگه بمونم، از شدت بدحالی داشتم به فاک فنا می‌رفتم. ولی چی‌کار کردم؟
از قرنطینه که می‌بردنمون توی بند - این جهنمِ تمیز - یه بنده خدایي هم بود که متهم مالی (بدهکار) بود، و به‌خاطر دیابت/
\چشاش تقریباً کور شده بود. منم وسایل خودم همراهم بود و وسایل انبوه اون بنده‌خدا رو هم ازش گرفتم، دستشم گرفتم (برف شدیدي باریده بود، تو زندان هم حق کفش بردن نداری، با دمپایی و جوراب توی اون مسیر راهپیمایی طولانی تو گِل و شُل)، هی بهش هشدار می‌دادم اینجا چاله‌ست،/
\اینجا چوله‌ست، اینجا برآمدگیه، اینجا پله‌ست...
بعد فهمیدم این آقا همونیه که پسرش سلول بغلی‌مونه و از خودشم شکایت شده. با پسرش رفیق بودم. خودش تا روز آخر حبس جلوم خم و راست می‌شد و پسرش بسیار هوامو داشت، با این‌که می‌گم جز وظیفه نبود کارم.
Read 7 tweets

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Don't want to be a Premium member but still want to support us?

Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal

Or Donate anonymously using crypto!

Ethereum

0xfe58350B80634f60Fa6Dc149a72b4DFbc17D341E copy

Bitcoin

3ATGMxNzCUFzxpMCHL5sWSt4DVtS8UqXpi copy

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(