بوسهل Profile picture
«آن خط سوم منم؛» اسنیفم کن! https://t.co/lKm1O5rWE3
M. Sharifi Profile picture دِمِنتور Profile picture Sir Sep Blogger  Profile picture AHMAD SHAVANDI Profile picture Msd Vafaei Profile picture 8 subscribed
Jul 6, 2023 4 tweets 1 min read
همیشه نداشتن سهمم بود و حسرت؛ شاگرد اول که شده بودم کلاسِ اول، سرِ صف اسم‌ها را خواندند و از آن همه چیزهای بخشیدنی، نصیبم صلواتی شد و اجرش را حواله کردند به روزِ حساب؛ ماشینِ کنترلی شد مالِ احسان. به کودکی‌هایم خندیدم و یادم رفت و بزرگ شدم؛ موقعِ انتخابِ رشتهٔ دبیرستان، پدر خودم را درآوردم تا پدرم را راضی کنم که بروم فنی بخوانم؛ راضی نشد که نشد. خیال داشت بفرستدم «درسِ علم» بخوانم که عالم بشوم و مساله‌دان؛ تمام زورش را زد که حجره‌دار «حوزه»ام کند؛ نشد؛ نگذاشتم. عالِم الهی شدنم را بی‌خیال شد و به «انسان» شدنم بسنده کرد و انسانی خواندم. «فنی» شد
Jun 18, 2022 22 tweets 5 min read
آقا من دیروز ساعت ده رسیدم کارگاه دو سه تا دونه آلبالو خوردم و کارهام رو جمع و جور کردم و رفتم مجیدیهٔ تهران نصب. تا اینجا همه چی خوب و اوکی بود. ماشین هم نبرده بودم؛
دقیقا زمانی که وسایل رو گذاشتم تو آسانسور، برق قطع شد. چهار طبقه رو چند باری اومدیم پایین و رفتیم بالا و تا رسیدیم دم در واحد، برق وصل شد. رفتم داخل و مشغول نصب سفارشات شدم و یه دل‌پیچهٔ ریزی هم حس می‌کردم و چند باری خواستم برم دستشویی که بی‌خیال شدم و گفتم آخر سر می‌رم که دیگه با خیال راحت راه بیفتم برم سمت کرج. همینکه کارم تموم شد، برق رفت! حالا ساعت چنده؟ نه و یکی دو دقیقه؛
Jun 14, 2021 12 tweets 3 min read
اول دبیرستان رو به ضربِ هزار زور قبول شدم و رسید نوبهٔ انتخاب رشته.
فنی حرفه‌ای، انسانی، کار و دانش و حوزه. این آخری رو یادم نیست اسمش چی‌چی بود دقیق.
با روح‌الله رفیقم رفتیم «ترک‌آباد کرج»، فنی و حرفه‌ای نمی‌دونم چی! گفتن می‌تونی الکترونیک بخونی، اونم بدون آزمون. تو قسمت تحتانیم عروسی بود و خوشحال اومدم پیش بابام که کارت دعوت بدم بهشون که اونا هم در عروسی شرکت کنن.
خیلی بود پسر! از ممدآباد می‌رفتی کرج درس بخونی. می‌دونی یعنی چی؟ خودش برا من که سال‌ تا سال پام رو از ممدآباد بیرون نمی‌ذاشتم نوعی ترقی حساب می‌شد و برای پدرم هم یه دستاوردی
May 7, 2021 33 tweets 7 min read
مسکرات و مخدرات؛
یکم: مسکرات

یه مدرسه‌ای می‌رفتم سر خیابون یکصد و سه مهرشهر به اسم دکتر حسابی. دبیرستان و پیش‌دانشگاهی بود و اون زمان یکی از بهترین مدارس غیر انتفاعی کرج که خودش از مدرسهٔ خاتم‌الانبیا که روزگاری بهترین مرکز پیش‌دانشگاهی کرج بود منشعب شده بود. یعنی اکثر دبیراش و کادر آموزشیش از نیروهای سابق همون مدرسه بودن. حالا این مدرسه خاتم‌الانبیا کجا بود؟ نبش ضلع شمال و غرب چهارراه مطهری کرج قرار گرفته بود و بعدها به دلایلی منتقل شد به میدان مادر مهرویلا و بعد هم که کلاً منحل شد و خاتم الانبیا جاش رو داد مدرسهٔ علی بن ابیطالب.
بعد هم که
May 6, 2021 47 tweets 10 min read
قضیهٔ دوم،
اولین داستان جنسی
رفیقی داشتم مصطفی نام! از سوم دبستان با هم همکلاس بودیم. یه نسبت ریز فامیلی هم داشتیم. مصداق ادبیش می‌شه «من و دوستی، چون دو بادام در پوستی» و یه کم عامیانه‌ترش می‌شه «رفیق گرمابه و گلستان» و خودمونی و دوستانه‌ش می‌شه، «دو کون در یک شلوار». معمولا پسرها تو هجده سالگی چندتا اتفاق زندگیشون رو تحت شعاع قرار می‌ده، مثل احتلام و اولین عشق و پایگاه بسیج و جمکران و عشق الهی و کف‌دستی و استغفار برای هیچ شبای قدر و دنبال شغل رفتن و جوش غرور و زید و آهنگ حبیب و سیاوش قمیشی و و در نهایت کنکور و خدمت.
حالا دورهٔ ما یه جوری بود
Apr 29, 2021 62 tweets 13 min read
سال اولی که تدریس می‌کردم، (حدود دوازده سال پیش) (پسر اگه بیمه رد می‌کردم الان بیمه بیکاری بهم تعلق می‌گرفت) (چقدر پیر شدم) (چقدر پرانتز) آخرای سال تحصیلی از یه مدرسه‌ای تو شاهین‌ویلای کرج، احمد ذوقی طور بهم زنگ زدن که «بیا اینجا صحبت کنیم»!
منم رفتم. حالا مدرسه کجا بود؟ همیشه آخرین انتخاب چیزی شبیه اجباره. یعنی وقتی در یک زمینهٔ خاص هیچ‌ گه دیگه‌ای نمی‌تونی بخوری، مجبور می‌شی که آخرین راه رو انتخاب کنی که دیگه اسمش انتخاب نیست. اسمش می‌شه «دبیرستان کار و دانش غیرانتفاعی شبانهٔ کرج»!
تعاریف:
۱. دبیرستان: که خب مشخصه چه جایی می‌تونه
Apr 10, 2021 71 tweets 14 min read
قضیهٔ اول!
اول داستانی بگم که قصد من همیشه ازدواج بوده‌. حالا ذهن شما هرچی برداشت می‌کنه، بماند!
القصه؛
یه دوستی داشتم مرتضی نام.
آپاراتی داشت و دوست‌دختری داشت که دوستِ سارا که من باهاش در یک فرایند «اومدی زیارت یا که چشم چرونی» دوست شده بودم و «قصدم ازدواج بود»، دوست بود. (چقدر دوست داشت جمله‌م)
یه روزی قرار شد چهارتایی بریم بیرون. حالا شما فکر نکنی بیرون رفتن ما مثل الان بودا که کافه بریم یا چی! بیرون رفتن ما اینجوری بود که اونا از اون طرف خیابون می‌رفتن و ما از این طرف و مترصد فرصتی بودیم تا یه نفر به «زید» ما نگاه چپ کنه، ما هم رگ گردنمون باد