پاییز آلمانی، دستِ سُرخ از آستین سیاه...
#رشته_توییت
در ۲۳ می ۱۹۶۷ (۱۳۴۷) وقتی محمدرضا شاه و ملکه فرح پهلوی بعد از سفر به چکسلواکی و فرانسه وارد آلمان غربی شدند دورهای ۳۰ ساله آغاز شد که در آلمان به «پاییز آلمانی» مشهور است.
آن سال "پاییز" از تابستان شروع شد...
پاییزی سی ساله که فصلی از ترور را بر آلمان پدیدار کرد.
۴سال قبل رییسجمهور آلمان هانریش لوبکه این دور از مناسبات را با آمدن به تهران آغار کرده بود.
هدف ایستادن در مقابل شوروی و روابط تجاری با کشورهای آزاد بود اما در همان زمان هم دانشجویان ایرانی در آلمان دست به اعتصاب زده بودند.
دانشجویان سوسیالیست در سخنرانیها و جَرایدِ خود وضعیت ایران را اینگونه توصیف کرده بودند که صدها هزار نفر در ایران آب و کاه و هسته خرما میخورند!
درصد بالایی از مردم مبتلا به انواع بیماریاند حال اینکه ملکه و شاه با زمردها و الماسهای مملکت به خوشگذرانی مشغولند!
اکنون چهار سال گذشته بود و اینک شاه و ملکه در راه ورود به آلمان بودند.
دانشجویانی که خود با بورسیه حکومت به آلمان اعزام شده بودند بر این شدند تا در بدو ورودِ شاه با کمپینی دست به اعتراض بزنند!
اوضاع جنبشهای دانشجویی در آن روزگار بسیار تغییر کرده بود.
دیگر (رُز سفیدی) گردن زده نمیشد، دیگر رولاند فرایسلری در کار نبود.
پس از جنگ جهانی دوم آمریکا برای آلمانِ غربی دموکراسی به ارمغان آورده بود.
اما جنگِ ناگزیر علیه ویتنام تا حدودی اعتبار آمریکا را بعنوان حامی روابط دموکراتیک مخدوش کرده بود.
جنبشهای دانشجوییِ فرانسه به آلمان رسیده بود و سرمایه داران، ماموران و مدیران دولتی که همسازی با آلمان نازی را تجربه کرده بودند اینبار در مقابل اعتراضات ایستادگی نکردند.
این بهترین زمان برای اعتراضی هدفمند اما "غلط" بود.
در این جنبش دانشجویی در دانشگاه برلین، از همه بیشتر «بهمن نیرومند» دانشجوی چپگرای زبان آلمان در مقطع دکتری تلاش میکرد تا اعتراضات را به سمت ایران ببرد.
دو روز پیش از ورود شاه به آلمان، سخنرانی پر طمطراقی در دانشگاه برلین برای ۴هزار دانشجو انجام داد.
این سخنرانی نقطۀ عطفی در بروز تظاهرات و بعد از آن شکلگیری پاییز آلمانی شد.
آنچه پس از این میخوانید تئوری توطئه نیست!
اِجماعی فکری/عملی بین همدلان و همدستانی است که امروزه با نیم نگاهی به شرایط واپسین همه را نیک میشناسید!
در آن سخنرانی بهمن نیرومند شرایط ایران را اسفبار خواند، دانشجویان به حال شرایط غیر دموکراتیکی که بر ایران میرود متاسف شدند.
«رودی دوچکه» که رهبر دانشجویان معترض بود مبارزه برای ایران را مبارزه برای ویتنام خواند!!
(دوم ژوئن) در حالی که شاه در برلین بود اعتراضات شروع شد. شعارهایشان پوچ و بی مثال بود: شاه، شاه . اِس، اِس!
بعد از ظهرِ همین روز درگیریها بالا گرفت!
در حالی که شاه در سالن اُپرای برلین اجرای یک اثر از موتزارت را میدید پلیس درگیر با دانشجویان بود.
مأموری به نام «کارل هاینتس کوراس» به دانشجویی که اتفاقاً در حاشیه ایستاده بود شلیک کرد و او را کُشت!
آن دانشجو «بِنو اونِه زورگ» نام داشت و پدر یک فرزند.
قتل این دانشجو اوضاع را در آینده پر تنش تر کرد چرا که مأمورِ ضارب با اتکا به اینکه مجبور به شلیک بوده، بیگناه و تبرئه شد.
دانشجویان ایرانی مامورِ ضارب را متهم به این کردند که با ساواک در ارتباط است اما این ادعایی واهی بود.
مأمور چند سالی بود که استخدام شده بود و اسلحۀ او نیز سازمانی بود.
شاهنشاه به ایران بازگشت...
سرتیپ «حسن علویکیا» رییس ادارۀ اروپا در ساواک را به دلیل خبر نداشتن از چنین زمینهای عزل کرد همین عزل کردن باعث شد تا ظنِ همدستی ساواک در قتل دانشجوی آلمانی قویتر شود.
اما براستی چرا یک مامور آلمان غربی در آن روزگارِ پرتنش باید چنین میکرد؟
مگر نمیدانست کشتن یک دانشجو چقدر میتواند اوضاع را در یک تظاهرات ضد امپریالیستی بدتر کند؟ بگذریم...!
در ایامِ بعد از این قتل، رودی دوچکه فرمانده دانشجویان چپگرا خواستارِ کنارهگیری پلیس شد.
این قتل باعث فاشیست خواندنِ دولت دموکراتیک آلمان غربی شد.
جنبشی به نام (دوم ژوئن) سربرآورد که موجی از ترور را با توسل به مبارزه مسلحانه، آتش سوزی، گروگانگیری و باجخواهی روانۀ اجتماع کرد.
از بطنِ این جنبش یک گروه چریکیِ شهری زاده شد که نخست به بادر-ماینهوف شناخته شد.
«آندریاس بادِر» از اعضای تشکیل دهندۀ این گروه قبلتر بخاطر بمبگذاری در یک فروشگاه زندانی شده بود. بادِر آموزشهای چریکی را در اردوگاه الفتحِ اُردن گذرانده بود.
«اُولریکه ماری ماینهوف» دیگر عضو سرشناس این گروه آشنایی با تسلیحات را در سفری به فلسطین شروع کرده بود.
در آپریل ۱۹۶۸ چند آتشْ افروز دو فروشگاه در فرانکفورت را به آتش کشیدند.
آتش افروزان گودرون انسلین (عضو دیگری از گروه) و آندراس بادر بودند.
انسلین در گفتوگو با خبرنگاران گفت: من علاقهایی به چند تُشک سوخته در فروشگاه ندارم من از کودکانی حرف میزنم که در ویتنام در آتش میسوزند!
پس چهار سال آموزش نظری و عملی که بیشتر به گردآوری وسایل و امکانات برای گروه بادر-ماینهوف گذشت، تعداد افراد این گروه به ۲۵۰ نفر رسید.
در سال ۱۹۷۲ اهداف این گروه کاملاً مشخص بود؛
دستبرد به بانک، دزدی مهمات، سرقت اتومبیل و...
به زودی این گروه نام خود را به فراکسیون ارتش سرخ (به آلمانی:Rote Armee Fraktion - RAF) تغییر داد.
در همین سال ساختمان انتشاراتِ «آکسل شپرینگر» در هامبورگ که روزنامۀ بیلد را منتشر میکرد به آتش کشیدند.
ظرف ۲هفته پلیس آلمان موفق شد چهار عضو اصلی RAF که نسل نخستِ این سازمان بودند را دستگیر کند
نسل بعدی اما بیکار ننشستند و برای آزادی رفقایشان دست به ترور زدند
اشغال سفارت آلمان در استکهلم آغاز فعالیت نسل دوم RAF بود.
اما آلمان با درخواست این گروه مبنی بر آزادی اعضای اصلی مخالف کرد.
هدف بعدی ترورِ دادستان کل کشور، زیگفرید بوباک در کارلسروهه بود.
قربانی دیگر، بانکدارِ بزرگ یورگن پونتو بود که این چریکهای چپگرای RAF برای ضربه زدن به اقتصاد کاپیتالیستی آلمان غربی دست به ترورش زدند.
اما مهمترین قربانی این گروه «هانس مارتین شلایر» بود.
رییس اتحادیه صنایع و کارفرمایان...چه شکاری از این بهتر؟!
هنگامی که شلایر با ماشین اِسکورتی در پُشت از خیابانی در کُلن عبور میکرد ابتدا با توسل به کالسکۀ کودک سرعتش را کم کردند
چند متر جلوتر بنز زرد رنگی از پارکینگ خارج شد، عرض خیابان را بَست و تگرگِ گلوله بر سر دو ماشین ریخت.
چهار همراه کُشته شدند و شلایر که بزعم آنها سرمایهداری کثیف بود به گروگان گرفته شد.
بلافاصله او را به مخفیگاه بردند و با تهیۀ ویدیویی از مقامات آلمان خواستند که ظرف ۲۰روز اعضای اصلی RAF را آزاد کنند وگرنه شلایر را خواهند کشت!
صدراعظم هلموت اشمیت به خواست این گروگانگیران وقعی ننهاد، چرا که در موارد پیشین چند زندانی را آزاد و با هواپیما به یمن جنوبی فرستاده بود..
اما زندانیانِ آزاد شده دوباره دست به اقدامات تروریستی زده بودند.
در زندان مخفیِ این گروگانگیران اما ایام سختی بر شلایر میگذشت چرا که مرگ با هر نفس به او نزدیکتر میشد و دولت قصدی برای برآورده کردن خواستۀ تروریستها نداشت.
گروگانگیران هم که عزم دولت را بر مقاومت دیدند در ایامِ باقی مانده تا مرگِ شلایر سکانسِ جدیدی را رقم زدند اما اینبار نه در آلمان و استکهلم بلکه در مایورکا/اسپانیا و بدست جبهۀ خلق برای آزادی فلسطین!
آنها قبلتر با همکاری «کنفدراسیون دانشجویان ایرانی» به کنسولگری شاهنشاهی ایران در ژنو یورش برده و ۳۰۰۰ سند و پاسپورت سفید را غارت کرده بودند.
جالب اینکه (دنیز پایوت) وکیلِ آن دانشجویان که به کنسولگری ایران در ژنو حمله کرده بودند در زمان ربودنِ شلایر سخنگوی گروه RAF شده بود!
سه پاسپورت با نامهای شهناز غلامی، ثریا انصاری و رضا عباسی به مایورکا فرستاده شد تا چهار ستیزه جوی فلسطینی(به همراهِ فرماندۀ خود) وارد پروازِ شمارۀ ۱۸۱ لوفتهانزا به مقصد فرانکفورت شوند.
و شدند...
نیم ساعت بعد از تیکآف رهبر تیمِ رُباینده(زهیر یوسف آکاچی) با نام مستعارِ محمد هفت تیر کشید و عملیات را آغاز کرد.
هواپیما در اختیار آنها بود.
محمد از خلبان(یورگِن شومان) خواست تا اعلام کند که هواپیما بخاطر آزادیِ رهبران RAF به لارناکا در قبرس بُرده میشود.
اما خلبان اصرار کرد به دلیل کمبود سوخت باید در رُم سوختگیری کند
در نهایت هواپیما با ۸۳ سرنشین و پنج خدمه به موگادیشو (سومالی) برده شد!
آلمان زیر بارِ آزاد کردن رهبران RAF نرفت اما در عوض یک تیم سی نفره از خبره ترین کماندوهایش(معروف به GSG9) را به جای ۱۱ زندانی به موگادیشو فرستاد.
گروگانگیری در موگادیشو پنج روز به طول انجامید.
تروریستهای فلسطینی به درخواست خود علاوه بر رفقای زندانی شان در زندان اشتامهایم، ۱۵ میلیون دلار نیز افزودند!
بعد از پنج روزِ سخت کماندوها به هواپیما یورش بردند، خلبان پرواز بدست تروریستها کُشته شد.
فقط یک تروریستِ زن فلسطینی (سهیلا سامی اندروس) زنده دستگیر شد
عملیات شگفتانگیز بود تمامیِ گروگانها زنده نجات یافتند(فقط مسافر مجروح شدند).
غروبِ همان روز خبرِ شکست عملیات هواپیما ربایی در زندان اشتامهایم منفجر شد. چهار نفر از اعضای اصلی این چریکها خود را در سلول حلقآویز کردند
وقتی خبر خودکشی اعضای RAF از رسانهها پخش شد، ماجرا تمام شده بود و دلیلی برای زنده نگه داشتنِ شلایر در مخفیگاه وجود نداشت.
گروگانگیران سه گلوله در مغزش خالی کردند.
جنازهاش به همراه نوشتهای کوتاه در یک آ ئو دی100 سبزرنگ کنار خیابان پیدا شد؛
نوشته این بود:
(پس از ۴۳ روز به زندگانی فاسد و رقت آورِ هانس مارتین شلایر خاتمه دادیم.
در اِزای خشم و رنجِ ما بابت کشتن رفقایمان در موگادیشو و زندان اشتامهایم، کُشتن او برایمان ناچیز و بیاهمیت بود.)
به ریشۀ ماجرا (که همان مرگِ بِنو اونِزروگ در اعتراض دوم ژوئن بود) برگردیم...
۳۰ سال بعد در سال ۲۰۰۹ با دستیابی به چندین برگ از اسناد و پروندههای سازمان جاسوسی آلمان شرقی (اِشتازی) مشخص شد آن مأموری که آن دانشجو با شلیک گلوله از پا درآورد( کارل هاینس کوراس) از سالِ ۱۹۶۵ مأمور غیر رسمی اِشتازی و عضو حزب اتحاد سوسیالیست آلمان شرقی بوده است.
روزنامۀ فرانکفورتِر آلگماینه در اینباره مینویسد:
«کوراس به عنوان یک جاسوس، منبع مهمی برای اشتازی بود. او از سال ۱۹۶۵ در یک گروه ویژهی پلیس جنایی عضو بود که در تعقیب جاسوسان و خائنین بودند.
او جزئیترین اطلاعات مربوط به فعالیت پلیس، به ویژه فعالیت پلیس برلین غربی علیه اشتازی را به تشکیلات متبوع خود انتقال داده است.»
تمام...
Share this Scrolly Tale with your friends.
A Scrolly Tale is a new way to read Twitter threads with a more visually immersive experience.
Discover more beautiful Scrolly Tales like this.