آقا رجب یکی از ساکنان روستا بود ، اهالی به او “ رجب خله “ میگفتند ، مردی ساده و شیرین عقل که گاهی کارهای خطرناکی میکرد ، از شاخه های درختان آویزان میشد ، بالای دکل برق میرفت ، سوار خر چموش میشد و با این حال بسیار خوش قلب و دوست داشتنی بود . /۱
خاطرم هست یکبار برای دیدن پدربزرگم به روستا رفته بودیم ، رودخانه نزدیکِ روستا چنان پر آب بود که پدرم جرات نکرد با ماشین به آب بزند و به ناچار راه طولانی را به مسیر میان بر ترجیح داد . /۲
من خوب نفهمیدم چرا پدر تا این حد عصبانی شده است .
یک روز تلفنِ خانه زنگ خورد و به ما اطلاع دادند که رجب را آب برده ! هنوز چهره پدرم را به خاطر دارم که چگونه سعی میکرد بغض خود را پنهان کند./۴
آخرین بار که به روستا رفته بودم ، در حالیکه روی بستر خشک رودخانه قدم میزدم ، به یاد آن روز و جسارت رجب افتادم ، من اینگونه میدیدم که مردی سالم از رودخانه رد شد /۵
از نظر من عملکرد رجب عالی بود و به زعم پدرم از هر چه خِرد ، خالی .
از نگاه شما چه پنهان که هنوز هم گاهی به همان سبک قضاوت میکنم /۶
باز هم از یاد می برم که هر عملکرد خوبی نماینده تصمیم عاقلانه نیست و هر عملکرد بدی بازتاب فکر احمقانه نیست . /۸