فیلمهایی هستند که عنوانشان از خود فیلم زيباتر است.
"و خدا زن را آفرید" در زمره اینها است. عنوانی محشر، برازنده فیلمی متوسط.
و عجب این عنوان بامسما بود.
و واقعا خدا که نه، اما سینما به واسطه فیلمساز متوسطی به نام روژه وادیم، بریژیت باردو را آفرید.
زادروزت مبارک ب ب.
جمله نخنمای "او دو بار متولد شد"، پارهای از اوقات معنای غایی خود را باز مییابد.
ب ب یک بار در چنین روزی در ۱۹۳۴ زاده شد و يک بار هنگام اکران "و خدا.." در ۱۹۵۶.
این اولین فیلم باردو نبود، ولی باردو با این فیلم اسطوره شد.
چرایش را نمیدانم.
اما مسلم است باردو به موقع ظهور کرد.
امتیاز اقبال باردو همان قدر به خود او باز میگردد که به جامعه فرانسه.
قصد این نیست که از ارزشهای حرفهای او بکاهیم، اما ظهور هر پدیده اجتماعی، جدای از ویژگیها و اصالت خود فرد، مستلزم بستر اجتماعی و فرهنگی مناسب در خود آن جامعه است و جامعه متحجر آن سال فرانسه نیاز به باردو داشت.
فرانسه دهه پنجاه که یکی به میخ میزد و یکی به نعل، هم دم از آزادی میزد و هم روحیه استعمارگر خود را رها نمیکرد، جامعهای که پیرها برای جوانها تعیین تکلیف میکردند، جامعهای به غایت محافظهکار، طالب ظهور یک پدیده بود تا کعبه آمال، امیال و شهوت او بشود.
و ب ب این نقش رو ایفا کرد.
در پس برهنگی، گستاخی و بیحیایی باردو، جامعه فرانسه آنچه را میدید که میخواست باشد و ب ب، در کمال بیآلایشی و سادگی و چه بسا سادهلوحی، بی هیچ ترفند و نقشه از پیش تعیینشدهای، آن را دو دستی تقدیم کرد.
جامعه فرانسه دیگر تاب این قشریت دروغین را نداشت و میخواست پوست بیاندازد.
اما افسوس که سینما هنر کلیشهها هم هست و باردو اسیر آن چیزی شد که خود ساخته بود : نماد "جنسیت". رهایی از این نماد دست و پاگیر آسان نبود.
اسطوره باید اسطوره بماند.
هوش بالای باردو، او را وادار کرد سالهای سال با تصویری که همه از او داشتند، کنار بیاید و آرام آرام آن را تغییر دهد.
خوشبختانه بزرگانی همچون گدار و کلوزو با "تحقیر" و "حقیقت" توانستند تصویر دیگری از این اسطوره ارائه دهند.
تصویر دیگر، اما نه متفاوت. چون باردو، باردو بود و اگر به سراغش میرفتند، برای این نبود که چیز نویی از او بسازند، بلکه تلاش این بود تا او را فقط به یک شی جنسی تقلیل ندهند.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
بزرگترین هنرمندان جهان هم منابع الهام خودشان را دارند. استاد بلامنازع انیمیشن ژاپنی، هایائو میازاکی که به تازگی به همراه استودیو جیبلی در جشنواره کن نخل طلای افتخاری دریافت کرد، از این امر مستثنی نیست.
منابع الهام میازاکی در این رشتو تقدیم علاقهمندان ابن نابغه ژاپنی میشود.
سینمای آکیرا کوروساوا
امپراتور سینمای ژاپن تأثیر عمدهای بر حرفه هایائو میازاکی داشته است. میازاکی چندین بار از خالق "هفت سامورایی" (۱۹۵۴) به عنوان یکی از کارگردانهای محبوب ژاپنی خود یاد کرده است، در مجاورت یاسوجیرو اوزو و میکیو ناروزه.
اما این ادای احترام در "شاهزاده مونونوکه" (١٩٩٧) فراتر رفته است و به یک ادای دین بدل شده است. به اعتراف یکی از بنیانگذاران استودیو جیبلی، "شاهزاده مونونوکه" از"قلعه عنکبوت" (۱۹۵۷) و"دژ پنهان" (۱۹۵۸) کوروساوا الهام گرفته شده است.
"هفت سامورایی" در زمره ده فیلم محبوب میازاکی است.
هر هنر مرجع خود را دارد. داوینچی در نقاشی، شکسپیر در ادبیات، و مارلون براندو در بازیگری...
صد سال پیش در چنین روزی، مارلون براندو، اعجوبه بازیگری چشم بر جهان گشود.
براندو فقط یک بازیگر نبود، او یک نماد بود و پیشوای شمار زیادی از بازیگران سینما.
مروری بر زندگانی او داشته باشیم.
سوم آوریل ١٩٢۴
مارلون براندو در شهر اوماها در ایالت نبراسکا به دنیا آمد.
او فرزند آخر خانواده بود. دو خواهر بزرگتر داشت، و پدرش فروشنده مواد شیمیایی بود.
١٩٢٧
براندو همراه دو خواهرش جاسلین و فرانسیس. مادر براندو بازیگر بود.
به انگیزه زادروز عباس عطار که اگر امروز در میان ما بود، هشتاد سالگی او را جشن میگرفتیم.
عباس قرن بیستم را به تصویر کشید.
با قطرهای از اقیانوس آثار او آشنا شویم.
روحش شاد.
تنتن بچه خوب و منزهای بود که همه کارها را درست انجام میداد. شیطون نبود. مودب بود. دروغ نمیگفت. میخواست دنیا جای بهتری باشد. با میلو که سپیدی پشمهای تنش یادآور روح پاکیزه هرژه بود به مصاف پلشتیهای جهان پیرامون میرفت تا همه جا آباد و قشنگ شود. تنتن خوددگر هرژهی جوان بود.
اما به مرور، هرژه بزرگ شد، پخته شد، مرد شد و دریافت جهان فقط سیاه و سفید نیست و نمیتوان همیشه نگاه آرمانگرایانه خود را به قصه و دو قهرمانش تزريق کرد. هرژه که روحیه پیشاهنگی داشت و در محیطی کاتولیک بزرگ شده بود تحول پیدا کرد. اما چگونه میشد از دامی که خودش گسترده بود رهایی یابد؟
اینجاست که نبوغ هرژه مبتکرانه وارد عمل شد و شخصیت کاپیتان هادوک پا به عرصه وجود نهاد. او نگاتیو تنتن بود. یک آدم بیاعصاب، الکلی، فحاش، با هزار عیب. رفتهرفته هرژه بیشتر خود را در هادوک میدید تا در تنتن. هادوک واقعی بود، شبیه خودمان. قهرمان نبود، دائم شکست میخورد و خیط میشد.
همه چیز در ۱۹۶۸ شروع شد.
استنلی کوبریک سلطان سینمای جهان بود.
با نمایش "۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی"، جهان به نبوغ او اذعان آورد. اما کوبریک میخواست فراتر برود؛ قدرت تخیل و نوآوری او به کمال رسیده بود. به فکر یک شخصیت تاریخی بود که سالها فکر ش را درگیر کرده بود: ناپلئون بناپارت.
ظهور، صعود و سقوط مردی بزرگ با شخصیتی چند لایه، جذاب و در عینحال مبهم.
همه چیز برای یک تجربه سینمایی منحصر به فرد آماده بود.
کوبریک طبق روال همیشه به دنبال ژانر رفت، با همان هدف دائمی که به آن ژانر دخول و از درون آنرا منهدم کند و ژانر جدیدی بسازد، بهترین و بزرگترین آن ژانر.
او اعتقاد داشت که تا به حال در ژانر تاریخی، فیلم بزرگی و اصیلی ساخته نشده است و میدانست بهترین گزینه برای کارگردانی یک فیلم تاریخی، کسی نیست جز خود او.
در سپتامبر ۱۹۶۹، کوبریک نگارش فیلمنامهای ۱۸۶ صفحهای خودش را به پایان رساند. مدت زمان فیلم به بیش از سه ساعت تخمین زده شد.