سربازهایی بودند که برای سال‌ها وقتی در کوهستان‌های افغانستان نگهبانی می‌دادند، کسی را نمی‌دیدند. هلیکوپتری سه بار در هفته به آن‌ها سر می‌زد. وقتی به آن‌جا رسیدم، فرمانده جلو آمد و گفت: دختر خانم، میشه کلاهت رو برداری، من یک ساله که هیچ زنی ندیدم... همه‌ی سربازها هم از سنگرهایشان
بیرون آمدند تا بعد از مدت‌ها یک زن را از نزدیک ببینند... چطور به این‌جا رسیدم؟ ساده است. هرچیزی که روزنامه‌ها -ی حزب کمونیست در شوروی- می‌نوشتند را باور می‌کردم. باور داشتم که اون‌جا جنگه و من این‌جا دارم واسه خودم لباس و مدل موی جدید درست می‌کنم. مادرم گفت: من شما رو به دنیا
نیاوردم که دست‌ها و پاهاتون رو جدا جدا خاک کنم. اگه بری جنگ تا دم مرگ نمی‌بخشمت... در کابل چیزی که می‌دیدی سگ، سرباز مسلسل به دست و سیم خاردار بود. و البته زن‌ها، صدها زن -شورویایی- که به ارتش برای جنگ افغانستان پیوسته بودند. افسران، زیباترین و جوون‌ترین زن‌ها رو انتخاب می‌کردند.
سرگردی مرا صدا و گفت:
-بیا، تو به گردان من میری؛ ولی بار دویست‌تایی توی کامیونه، اذیتت نمی‌کنه؟
بار دویست‌تایی، تعداد مرده‌ها و تابوت‌ها بود‌. تابوت‌ها را مثل جعبه‌های فشنگ روی هم چیده بودند، آدم وحشت می‌کرد. دمای هوا بالای ۶۰ درجه بود و دوش حمام هم نبود. اونقدر مگس وجود داشت
که وقت دستشویی امکان داشت رو بال‌هاشون سوار بشی و بری... دو هفته بعد از ورودم، سرگرد گفت: باید بیای و با من زندگی کنی... دوماه تمام اون رو پس زدم... به کمتر از ژنرال راضی نمی‌شی انگاری؟ وقتی چایی و کره خواستی، خودت میای و راضی میشی.... اولین کسی را که کشتم، به گردان برگشتم
و یک وُدکا را کامل سرکشیدم، ولی مست نمی‌شدم... اگه تیرم خطا می‌رفت چی؟ مادرم هم یه بار دویست‌تایی دریافت می‌کرد... می‌خواستم بجنگم، اما مثل قهرمانی‌های جنگ کبیر میهنی (در شوروی به جنگ دوم جهانی می‌گفتند). چرا می‌کشتیم؟ یک هم‌رزممان کشته می‌شد، در حالی که شب گذشته با او در یک
قابلمه غذا خورده بودیم. در آن لحظات قادر بودیم، هرجایی رو به رگبار ببندیم. ما عادت نداشتیم دلیل کاری را بدانیم... رادیو ارمنستان (در رشته توییت جک‌های شوروی از آن نوشته‌ام) یک جک می‌گفت: +سیاست چیست؟
-تا حالا شاش پشه دیدی؟ سیاست از اون هم ظریف‌تره.
بنابراین سیاست و تصمیم‌گیری
کار دولت بود و ما فقط وقتی خون می‌دیدیم باید به حیوانات وحشی تبدیل می‌شدیم... «-اگه با گروهبانت بحثت شد فقط کافیه تو یه عملیات از پشت بهش شلیک کنی» این گفتگویی عادی در افغانستان بود، چون آن‌جا افسرها تصور می‌کردند که مثل شوروی می‌تونن سربازها رو اذیت کنن...
هرگز ندیدم که دخترها مدال به سینه بزنند حتی وقتی به آن‌ها مدالی داده می‌شد. یکی از دخترها می‌خواست مدالش را به رخ بکشد، مدالی برای «خدمات بزرگ در جنگ» پسرها بهش گفتند: منظورت «خدمات بزرگ جنسی...» دیگه؟ زیرا همه می‌دانستند که می‌شود
در عوض یک شب خوابیدن با فرمانده گردان، به مدال افتخاری برسند. چرا این همه زن این‌جاست؟ (منظورش زنان سرباز در ارتش شوروی است). ساده است، این همه سرباز بدون زن دیوانه می‌شوند. چرا به افغانستان می‌آمدند؟ برای پول شاید... می‌توانند لباس و ضبط صوت و این چیزها رو بخرند و در شوروی
بفروشند و پول خوبی درآورند. صادقانه بگویم در شوروی به اندازه افغانستان نمی‌توان پول درآورد. زنان ما خودشان را به دکان‌دارهای افغان در همان مغازه و زیر سایبان می‌فروختند، باید می‌دیدی اون‌جور جاها چقدر کوچیک بود. تا به مغازه می‌رفتی یک پسربچه کوچک -که از کارت خبر داشت- می‌آمد و
راه را به تو نشان می‌داد. یک جک بین سربازها بود که می‌گفت: در افغانستان، اژدهای کوهستان‌ها، بابا یاگا (یک پیرزن جادوگر در افسانه‌های اسلاو) و کوچچیی نامیرا را می‌بیند. آن‌ها آمده‌اند تا از انقلاب سوسیالیستی دفاع کنند. دو سال بعد دوباره یک‌دیگر را می‌بینند. اژدها فقط یکی
از سرهایش باقی مانده، کوچچیی نامیرا تقریبا به حال مرگ افتاده است، ولی بابایاگا از سر تا پا لباس جین پوشیده است.
+تو دیوونه شدی بابایاگا؟
-تو روسیه بابایاگا هستم، اینجا بهم می‌گن واسیلیسا خوشگله....
آدم‌هایی که از این‌جا خارج می‌شوند، همان آدم‌هایی نیستند که وارد این جنگ شدند‌.
این‌جا سربازان می‌بینند که همه چیز فروخته می‌شود... یک زن خودش را برای دو قوطی کنسرو به مردی می‌فروشد. وقتی اون سرباز به خونه برمی‌گرده، حتی زن خودش را هم به این چشم می‌بیند... این سربازها عادت کرده‌اند که همه چیز را به زور اسلحه پیش ببرند و آدم بکشند...
وقتی که این‌ها به شوروی برگردند، بهتر است کسی پای این پسرها را در اتوبوس لگد نکند، یا مانع جلو زدن آن‌ها در یک صف نشود...

-Svetlana Alexievich: Boys In Zinc در فارسی: پسران روی/سوتلانا الکسیویچ/ابوالفضل الله دادی
مصاحبه بعدی نویسنده، یک زن کارمند: روزنامه پراودا (یا حقیقت، روزنامه رسمی حزب کمونیست شوروی) مقاله‌ای در ستایش زنان ارتشی در افغانستان نوشته بود و بسیاری از دوستان من با خواندن این‌چیزها تصمیم گرفته بودند به دفتر جذب نیرو بروند و برای جنگ داوطلب شوند. این در حالی بود که
امکان نداشت ما از جلوی سربازی (پسران) رد شویم و آن‌ها تیکه‌ای به ما نندازن.
-هی دختر واگنی، دیشب وظیفه دفاع از انقلاب سوسیالیستی رو تو تخت‌خواب فرمانده خوب انجام دادی؟
فرمانده‌ها در اتاق‌هایی مانند واگن زندگی می‌کردند و به ما دخترهای واگنی می‌گفتند. حتی می‌توانستند جلوی خودت
به تو فحش بدهند. مادرم با افتخار به اطرافیانش می‌گوید که دخترش برای خدمت به افغانستان رفته است. چقدر ساده‌دل است! می‌خواهم برایش بنویسم: «مامان ساکت باش، اون‌ها فکر می‌کنن من هرزه‌ام...». حتی بچه‌ها هم دنبال ماشین می‌دوند و می‌گویند: خانم اون‌جاتو به ما نشون می‌دی؟

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with شاوشَنک

شاوشَنک Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

More from @mohammadaleph

21 Nov
آن خانمی که آن پشت اشک می‌ریزد مارتینا ناوراتیلووا اعجوبه تنیس جمهوری چک است که به خاطر حکومت کمونیست‌ها در دهه ۷۰ از کشور فرار کرد. سه روز پیش، باربارا کریچیکووا تنیسور جمهوری چک پس از قهرمانی در فینال تور جهانی گفت: «خوشحالم که دوران سیاه سلطه‌ کمونیسم
بر کشورم پایان یافته است». سخرانی‌اش چنان پرشور بود که اشک حاضران در سالن را هم در آورد. تعهد یک ورزشکار به مردم و کشورش همیشه برایم رشک‌برانگیز بوده است. باربارا گوشی‌اش را درآود، سخنرانی‌اش را آماده کرد و رو به جهان گفت: همه می‌دانند در آن دوران چه اتفاقی افتاد. اینجا
مارتینا ناوراتیلووا حضور دارد، کسی که به خاطر آن حکومت کمونیستی مجبور به ترک وطن شد. خوشحالم که آن رژیم دیگر وجود ندارد و ما می‌توانیم در «آزادی» زندگی کنیم. او بعد از این سخنرانی در مصاحبه‌ای گفت: من خاطره‌ای از آن دوران ندارم (سنش قد نمیده) ولی خوشحالم
Read 6 tweets
14 May
چائوشسکو دیکتاتور کمونیست رومانی طالب این بود که جمعیت کشور را زیاد کند و به همین دلیل زنان و مردان کشور را به فرزندآوری بیشتر تشویق می‌کرد. در همین راستا بود که سقط جنین را ممنوع و آن را یک عمل جنایت‌کارانه قلمداد کرد. همه‌ی این‌ها در حالی بود که برق منازل مردم Image
به ندرت خوب کار می‌کرد. یخچال و جارو برقی ممنوع بود و هر خانه فقط ملزم به استفاده از لامپ‌های ۴۰ وات بود و نه بیشتر. بازرسان حکومتی به صورت منظم خانه‌های مردم را بازرسی می‌کردند تا از اجرای درست قانون «هر اتاق یک لامپ ۴۰ وات» مطمئن شوند. در کنار این‌ها اما درد اصلی آن‌جا بود که
بلندگوها و ماله‌کشان نظام کمونیستی رومانی یک بند در مورد بهبود شرایط مردم رومانی و این‌که چقدر سطح کیفی زندگی مردم بالا است سخن می‌گفتند. در حالی که مردم رومانی کمونیستی به برق درست و درمان دسترسی نداشتند، اِلِنا چائوشسکو همسر دیکتاتور در ویلای بزرگ فوریشور خود یک ظلع ۱۵ اتاقه
Read 27 tweets

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Too expensive? Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(