این داستان سکسی که میخواستم بگم در واقع خودش نه تنها اصلن #سکسی نیست، بلکه به شدت ضد سکسی یا به قول فرنگیا anticlimactic هم هست. اولش هم یه مقدمه میطلبه.#رشتو
سعدی توی هزلیات داستانی داره که احتمالن توی همین توییتر راجع بهش شنیدید، در مورد یه پسری که ندید میره یه دختری رو میگیره
دختره به شدت زشت و بدهیکل از آب درمیاد و پدر دختر هم پسره رو تهدید میکنه که در صورت طلاق میندازمت زندان سر مهریه. این بابا هم که تا خرخره تو گوه گیر کرده بوده، برای اینکه هزینه رو واسه طرف ببره بالا و آپشن طلاق رو فعال کنه شروع میکنه با تمام فک و فامیل اینا ور میره و از خواهر و
برادر و عمه و دایی و خاله، زن و مرد و پیر و جوونشون رو میگاد، گاهی با رضایت و گاهی به زور. تا جایی که پدره میترسه که اگر این یارو رو رد نکنه بره، امروز فردا نوبت خودشه. داستان رو اگر نخوندید با مطلع «آن شنیدی که در بلاد شمال» سرچ کنید و لذت ببرید. دسمال هم البته کنار دستتون باشه.
منتها این داستان برای من به عنوان یه دهه شصتی کیربخت یادآور یه سری خاطرات جالبیه که گفتم شاید برای همنسلهای عزیز هم مشابهتی داشته باشه.
دوران تینیجری ما مصادف بود با اینترنت کیری dial up که با خط تلفن وصل میشد و خودش عین رابطهی جنسی پرخطر بود، یعنی هر لحظه ممکن بود پدر بزرگوار با لگد در اتاقو باز کنه و به خاطر اشغال نگه داشتن خط تلفن بگادت.
سرعت هم که بماند، حتی صفحههای بدون عکس و صرفن متنی هم جمله به جمله و پاراگراف به پاراگراف لود میشد و فیلم و کلیپ دیدن توی اینترنت که دیگه رسمن جوک بود. از این لحاظ اینترنت اون روزا برای من نوعی تازه-تینیجر دائما هورنی، آپشن چندان به درد بخوری نبود.
این وسط عین مولانا یه داستان فرعی بگم. اون دوران هرچند cdrom رایج بود، اما حتی سی.دی رایتر به شدت بورژوا بود و به جز مغازههای خدمات کامپیوتری کسی تو خونهش نداشت. این بود که اگرم دوستت توی کامپیوتر خونهش یه «فیلم سوپر»ی چیزی داشت باز هم زیرساخت لازم برای انتقالش فراهم نبود!
تنها مدیوم قابل رایت دیسکهای فلاپی مربعی بود که هر کدومش یک و نیم مگابایت (!) فضا داشت و اگرم از گل نازکتر بهشون میگفتی bad sector میگرفتن و به گا میرفتن. این شد که اولین باری که اساسن چشم این حقیر به عکس زنهای لخت روشن شد، به این شکل بود که به یه دوست قابل اعتماد زنگ زدم و مشکل
رو مطرح کردم، ایشون هم سنگ تموم گذاشت و یه سری عکس حوریان زمینی رو با فتوشاپ کوچیک کرد و روی چند تا فلاپی ریخت، بعد یه ربع پیاده اومد و یه اتوبوس گرفت و دوباره بیست دقیقه پیاده اومد تا برسه دم خونهی ما و فلاپی رو تحویل من بده!
هرچند همون دیسکها هم توی مسیر یکی دوتاشون بدسکتور گرفتن و محتواشون تا امروز برای من یه راز سر به مهر بوده، ولی خب هرچی بود پنج شیش تا از اون عکسها باز شدن و اونجا بود که بالاخره فهمیدم که عجب، پس این کُس که میگن اینه...
بگذریم، از اونجا که هموطنان عزیز برای این یه مورد همیشه راه حلی دارن، مشکل پورن دیدن توی اینترنت هم اینجوری حل شده بود که یک سایتهایی بودن که توش به جای فیلم، «داستان سکسی» میذاشتن! (بزرگان دهه شصت احتمالن با نامهای معتبری مثل cekaf آشنا هستن!). یعنی پلان رو میخوندی،
تو ذهنت فیلمو از روش میساختی و همزمان دست راستت روی موس آماده بود تا در صورت ورود ناگهانی پدر محترم به اتاق، همه چی رو ببندی و دست چپت توی جیبت بود تا با دم و دسگات ور بری. این داستانها هم «مثلن» واقعی بودن، یعنی روی کاغذ قرار بود «خاطره» باشن.
منتها هرچند ایده قوی بود، مشکل اینجا بود که نویسندهی این داستانها هم غالبا تینیجرهای دهه شصتی دیگهای بودن از خودمون بدبختتر، که خفنترین تجربهشون از سکس، استفادهی همزمان از دو دست موقع جق زدن بود. قسمت غمانگیز قضیه هم این بود که توی ذهن یه دهه شصتی، هیچ ردپایی
از آموزش مناسب (یا نامناسب) برای رابطه با جنس مخالف نبود و وجه مشترک تمام این داستانای مثلن واقعی این بود «فلان جا نشسته بودمِ یه دفعه فلان داف اسمی اومد گفت تو رو خدا منو بکن»! یعنی حتی در مخیلهی یه دهه شصتی تیپیکال هم نبود که خودش باید یک سری فعالیتها رو انجام بده، وقت بذاره،
طرح بریزه، نزدیک بشه، بشناسه، سر صحبت رو باز کنه، درخواست مطرح کنه و ... . از اون طرف واسه خود اکت سکس تا دلت بخواد ایدههای جورواجور میغُلید! این بود که یه تم کلی برای این داستانا ایجاد شده بود که ملغمهای بود از سنت، انفعال و پورن هاردکور! خلاصه ساختار کلی ۹۹ درصد این داستانا
یه چیزی شبیه این بود که «خالم بهم گفت میشه بیای به کیانا فیزیک درس بدی؟ بعد روزی که رفتم خونهشون که بهش درس بدم، یه دفعه فهمیدم که به جز من و کیانا هیچ کس خونه نیست! گفتم خاله کجاس پس؟ گفت رفته فلان جا تا شب هم نمیاد. همینطوری که تعجب کرده بودم،
یه دفعه دیدم دست کیانا تا آرنج تو شورتمه. بعد یواشکی زیر گوشم گفت عباسعلی، من تنها آرزویی که تو زندگیم دارم اینه که تو منو مث سگ بکنی، گفتم ولی خاله ناراحت میشه، گفت عیب نداره بهش نمیگیم. این شد که دفتر دستک رو جمع کردیم و رفتیم تو تخت و همینجوری که تلمبه میزدیم یه دفعه
خواهر بزرگش در اتاقو باز کرد و گفت چه غلطی دارین میکنین؟ الان میرم به مامان میگم. ما گفتیم که تو رو خدا نگو، اونم گفت پس باید منم بکنی. سه نفری مشغول شدیم که یه دفعه خالهم سرزده درو باز کرد و گفت چه گوهی دارین میخورین؟... {رشته اتفاقاتی که منجر به ورود خاله به تخت خواب میشود}...
... بعد من کمرم عین کویر لوته، کلن آبم نمیاد. خلاصه باباشون اومد، اونم کردم، وسطش همسایه شلهزرد نذری آورد، خودشو گرفتم کردم کاسهشم کردم تو کونش، بعد تاکسی گرفتم بیام خونه تو ماشین راننده تاکسی رم کردم و ...»
و البته تقریبن تمام این داستانها هم با جملهی نسبتن مشابهی تموم میشد که «از اون به بعد هر هفته میرم اونجا، همه شونو میکنم».
خلاصه تا همین چند سال پیش فکر میکردم نسل ما اگر به گا رفت، اگر عشقو درست تجربه نکرد، اگر آواره شد، اگر تو سی سالگی حسرت خوردن برای «گذشته» رو شروع کرد، دست کم تونست سبک «میرم خونهشون همهشونو میکنم» رو در داستاننویسی ابداع کنه و امضای خودشو به تاریخ بزنه، ولی خب از وقتی که
اون شعر #سعدی رو خوندم دیدم حتی اونجا هم ریدیم و هفتصد سال قبل از ما بهترش رو گفتن.
همین دیگه! تا برنامهی بعد.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
پیرو این توییت، گفتم تنگش کنم بیام یه خاطره عجیبی رو بنویسم مربوط به سیزده سال پیش، که خیلی وقت بود تو پستوی ذهنم گم و گور شده بود و با توییت این خانوم یه دفعه یادش افتادم. دیشب برای زید محترم تعریف کردم و ایشون تایید کرد که ارزش نوشته شدن داره؛ اینه که امیدوارم لابهلای این اخبار جنگ و نگرانی مربوطهش خوندن این داستان برای چند نفری یه لبخندی رقم بزنه. اگر خوندین و خوشتون اومد یه #ریت هم بزنید :)
برای خوندن این ماجرا باید کمی صبور باشید چون تا نزدیکای آخرش همه چی قراره خیلی معمولی جلو بره، همونطور که تو اون شب کذایی تا ثانیههای آخر همهچیز داشت برای من نرمال و البته رویایی جلو میرفت تا وقتی که یه دفعه چنان چرخشی تو ماجرا رقم خورد که اساتید پلاتتوییست هالیود به خواب ندیدن.
ماجرا مربوط به اواخر سال ۲۰۱۱ئه، زمانی که من تازه یک سال و خردهای میشد که به عنوان دانشجو اومده بودم کانادا، بیست و سه سالم بود و توی یه شهر خیلی کوچیک تو شمال BC زندگی میکردم که کلا هشتاد هزار نفر جمعیت داشت و تقریبا همهشون هم وایت بودن. طبیعتا حلقه اجتماعی بزرگی نداشتم و مهمتر از اون، دختربازی تو فضای فرهنگی جدید چالش خیلی پیچیدهای بود.
هشت نه ماه قبلش، ترم یک دانشگاه توی کلاس یه دختری بود به نام «رایلی» که فقط یکی دو بار سر تکالیف کلاس با هم تعامل داشتیم و از اونجا که من موبایل نداشتم، تنها راه ارتباطیمون فیسبوک بود که اون رو هم من روی لپتاپ چک میکردم. عکس پروفایل فیسبوک ایشون هم یه عکس خیلی تمام قد از فاصلهی دور بود، در واقع شما فقط میتونستی ببینی یه چیزی که احتمالا دختره با لباس آبی و موی بلوند ته کوچه وایساده، و چهره توش مشخص نبود.
بگذریم، دسامبر ۲۰۱۱ بود، صبح شنبهی تعطیل و سرمای سگی منفی بیست؛ و من توی خونه نشسته بودم و از درد بی زیدی و فوران هورمونهای مردونه میپیچیدم به خودم که یه دفعه لامپ روی کلهم روشن شد و گفتم پیام بدم به همین رایلی و بگم بیا بریم «هنگ آوت». این در حالی بود که از آخرین باری که این آدمو دیده بودم یک سالی میگذشت.
ایدهی کلی هم پیادهسازی تئوریای بود که در خلال زندگی با پسرای همسن و سال کانادایی ازشون شنیده بودم؛ که «اول به طرف میگی بیا بریم یه گشتی بزنیم، بعد میرید یه قهوه میخورید، یه پارکی، سینمایی چیزی میرید، یه کم صحبت میکنید، بعد ازش میپرسی دوست داره بیاد خونه و اگر گفت آره، میایید خونه و به گپ زدنتون ادامه میدید و کمکم میتونی بپرسی که دوست داره برید توی اتاقت و لم بدید و فیلم ببینید و "چیل" کنید و اگر خوششانس باشی در پایان همون شب میتونه اتفاقای خوبی بیفته».
تو فضای فرهنگ خود وایتها دست کم توی اون سن و سال همچین روندی از اتفاقات هم تقریبا روتین بود، حالا نه اینکه همیشه هم ختم به «خیر» بشه ولی خب شانسش بدک نبود به هر حال.
من هم که اگر یه کار رو توی زندگیم خوب بلد باشم، اون کار خوندن manual و دنبال کردن دقیق دستورالعملهاس، با این پیام فیسبوکی پروژه رو کلید زدم، و اتفاقا دختره هم خیلی گرم برخورد کرد که آی چه خبر و خیلی وقته ندیدمت و فلان و بیسار، و از اینکه یه دیداری تازه کنیم کلی استقبال کرد. اون ماشین نداشت و من موبایل، این شد که قرار گذاشتیم که عصر تا یه جایی رو خودش بیاد و من راس ساعت سه از روبروی فروشگاه تارگت برش دارم و بریم بچرخیم. روی ساعت و مکان دقیق تاکید کردیم چون من خارج از خونه امکان برقراری تماس نداشتم باهاش.
ساعت حدود یک بود که من از خونه زدم بیرون تا قبل از قرار یه سری خوراکی و وسایل پذیرایی تهیه کنم، که احیانا اگر مرحله خونه اومدن با موفقیت اتفاق افتاد همه چی فراهم باشه. یکی دو ساعتی برا خودم کسچرخ زدم و خرید کردم و راس ساعت سه رفتم در فروشگاه مورد نظر، دیدم دختره وایساده کنار دیوار و داره با آیپادش ور میره. خوشحال و خندان رفتم سمتش و گفتم سلام، چطوری؟ گفت خوبم خودت چطوری؟ به رسم کاناداییها حال و احوال کردنو فورا چسبوندم به آب و هوا که «عجب روز خوبیه» (در حالی که تا کمر برف بود و از سرما سگو میزدی از خونهش در نمیومد) و اونم خندید و گفت آره و فلان و بعدم گفتم دوست داری بریم تو ماشین و یه کم بچرخیم؟ یه کم اینور و اونورو نگاه کرد و گفت اوکی، چرا که نه.
رفتیم تو ماشین و دوباره طبق مدل گپ زدن کاناداییها، شروع کردیم به سوالهای آینهای پرسیدن.
- اوضاع دانشگاه چطوره؟
- خوبه، اوضاغ دانشگاه خودت چطوره؟
- بد نیست خوبه. از کارت راضیای؟
- آره بد نیست. کار تو چطوریاس؟
- فلانه…
و نیم ساعتی بی هدف چرخیدیم و منم هرچی کسشر بلد بودم گفتم تا اینکه خودش گفت اگر برات اوکیه میتونیم بریم خونهت هنگآوت کنیم. من تو کونم عروسی شده بود که اووف، مرحلهی قهوه و فیلم و زر زدن و فلان رو یه جا رد کردیم، دمش گرم! رفتیم خونه و چایی گذاشتیم و خوردیم، ایکسباکس بازی کردیم، اون رفت یه سیگار واسه خودش کشید، اومدیم دوباره بازی کردیم، یوتیوب دیدیم، و … . بعد من شام ماکارونی درست کردم (این ماکارونی بعدا داستانی شد توی اون شهر که شرحش خیلی مفصله، فقط خیلی خلاصه به پسرای مجرد بیست و چند ساله به شدت توصیه میکنم یادش بگیرن).
خب، با این همه دوستان کُسنمک دیگه مجبورم ماجرا رو تعریف کنم!
همین اول بگم این داستان حاوی مقادیر معتنابهی عن و گُهه، و از این لحاظ خوندنش به آدمهای وسواسی، تر و تمیز، بیماران قلبی، خانمهای باردار، و کسایی که همین الان سر سفره نشستن توصیه نمیشه.
قبل از خوندن #رشتو، موقعیتهای غیرمنتظرهای که مجبور شدید توش برینید رو به یاد بیارید و آخرش بگید آیا مشابه مورد من براتون پیش اومده یا نه. این چیزی که امروز برای من اتفاق افتاد یه مقدمهای داره که بدون گفتنش حق مطلب ادا نمیشه، اینه که بذارید اول یه خرده برم عقب.
بعد از اون رشته توییت معروف «کلونوسکوپی» خیلیا پرسیده بودن چرا تا حالا پنج شیش بار کلونوسکوپی کردم.
پنجشنبه برای بار nام کلونوسکوپی دارم. اگر نمیدونی این لامصب چیه که خوش به سعادتت، اگرم میدونی که بیا بغلم... 🫂
واسه اونایی که نمیدونن، کلونوسکوپی یعنی فرو کردن همزمان چند تکنولوژی تو کون شما، اونم بعضا تا عمق یک و نیم متریتون.
با من باشید تا بیشتر با این مقوله آشنا بشید.
در کلونوسکوپی، شیلنگی که نوکش یکی از بزرگترین دستاوردهای بشر قرار گرفته رو میکنن تو کون شما. یعنی دستگاه بسیار ریزی که همزمان هم پمپ آبه، هم پمپ باد، هم دوربین فیلمبرداری، هم دریل، هم بازوی مکانیکی میکروسکوپی و هم چراغ قوه، همهی اینا رو یه جا میکنن تو کون شما و میرن جلو.
هرجا تنگ بود بادتون میکنن، هرجا کثیف بود با پمپ آب میشورن، هرجا تاریک بود نور میندازن، و از هرجا بخوان با دریل یه تیکه نمونه میکنن و میارن بیرون؛ و همزمان جماعت دکتر و پرستار پخش زندهی داخل شما رو نگاه میکنن.
آقا خاطره بگم :))
دانشجو بودیم، سال ۸۵ بود، با فرهنگ اون زمان و تازه توی اراک که از لحاظ نگاه مردمش به ارتباط دانشجوهای دختر و پسر واقعا همون موقع هم عقبافتاده بود.
یه اکیپ متشکل از دو پسر و دو دختر، پنج صبح پاشدیم رفتیم کلهپزی. حاضرم قسم بخورم تا اون روز هیچ زنی پاشو توی اون
کلهپزی نذاشته بود و یارو اصلا انتظار دیدن دوتا داف بعد از نماز صبح رو نداشت. خلاصه خود کلهپزه که هیکل آرنولد و سیبیل ابراهیم تاتلیس رو همزمان داشت با دیدن ورود دو تا داف اول صبحی چنان دست و پاشو گم کرده بود که یه دسمالی که خودش کثافت خالی بود رو ورداشته بود باهاش میز و صندلی و
در و دیوار و زمینو میمالید و هر یه قدم که این دخترا برمیداشتن بدو بدو میومد جای قدم بعدی رو مثلا تمیز میکرد و در واقع به گُه میکشید و میرفت.
این گذشت، تا رسید به خود کلهپاچه. اینو بگم که اون دختری که خیلی دااافتر بود و من و رفیقم واقعا nmtnستیمش، تابحال کلهپاچه هم نخورده
مولانا تو دفتر پنجم داستان کوتاهی میگه از مردی که کنار خیابون نشسته، سگ مریضی رو توی بغل گرفته و زار زار گریه میکنه. یه رهگذری صحنه رو میبینه و با نگرانی میدوئه میاد پیش یارو و میپرسه چی شده؟ #مهسا_امینی #حسین_رونقی
مرد جواب میده که سگم داره میمیره، و لابهلای هقهق گریهش شروع میکنه به روضه خوندن که آی این سگ تنها دوستمه و سالهاست همدم منه و روزها همراهمه و شبها پاسبونمه و اینطوری و اونطوری و فلان و بیسار... #توماج_صالحی
رهگذر با ناراحتی میپرسه خب حالا چش شده؟ زخم خورده یا مریض شده؟ طرف میگه نه والا، از گرسنگی داره میمیره.
رهگذر که حسابی دلش سوخته بوده، چشمش به کیسهی پُری که کنار یارو بوده میفته و میپرسه حالا تو این کیسهت چی داری؟ #اعتصابات_سراسری
دارم تلاش میکنم چیزی بنویسم صرفن محض آروم کردن مغز خودم که در حال پکیدن از عصبانیته 😓
واژهای در ادبیات #مولانا هست به نام «عوان»، که معادل امروزیش میشه تقریبن همون گشت ارشاد. #مهسا_امینی #رشتو
در لغت عوان به معنی پاسبون و سرباز وظیفهس، اما نوع روایت مولانا (و سایر روایتگران فرهنگمون) نشون میده توحش این افراد مسلح وابسته به حکومت، و نفرت و خشمی که در بطن جامعه نسبت بهشون وجود داشته، خیلی شبیه بوده به چیزی که ما امروز تجربه میکنیم.
افرادی که معمولن به شکل هدفمند از بین تیپ کمعقل و شعورتری از جامعه انتخاب میشدن تا فرمانبردارتر و در صورت لزوم خشنتر باشن، و با پشتگرمی به قدرت، ظاهر جامعه رو به اون شکلی که «سلطان» صلاح میدونه در بیارن.