A Haddadi Profile picture
Aug 30 41 tweets 8 min read
1/ #رشته_توییت
من این بازار و این کو را نمی‌دانم. نمی‌دانم.

اتفاق در تابستان رخ داد. تابستانِ سالی که در بهارش من ده‌ساله شده بودم. با خانواده به مشهد رفته بودیم. از تهران، دو روز در راه بودیم. از مسیرِ شمال رفتیم تا صفایی داشته باشد.
2/ مثلِ اکثرِ مردمِ آن روزها، شب‌ها را در پارک می‌خوابیدیم. آن سال‌ها می‌شد این‌طور بود. اما در مشهد، خانه‌ای منتظرمان بود که از طرفِ محل کارِ پدرم فراهم شده بود.
3/ به جز مناظرِ سبز در مسیرِ رفت و چند ساعتی شنا در دریا و شاید روزِ آخر که به پارکِ قوری می‌رفتیم، بقیه‌ی روزها و شب‌ها را در حرمِ امامِ شماره‌ی هشت گذراندیم. سفری زیارتی بود با کمی سیاحت.
4/ بزرگترها با زیارت استخوانی سبک می‌کردند و اشکی می‌چکاندند و فکر می‌کردند آدمِ خوبی شده‌اند.
5/ ما هم فرصتی داشتیم تا در صحن‌ها و رواق‌ها، در میانِ همهمه‌ی عربی-فارسیِ مردم، بِدَویم و مُهرها را سمتِ هم قِل بدهیم و چند دقیقه یک‌بار صدای هیسی بشنویم از پیرمردهای عاشقِ تذکّری که از بالای عینک‌شان نگاه‌مان می‌کردند.
6/ یک‌بار هم فرصت شد که برویم نزدیکِ ضریح و از روی سرِ مردم، میانِ بویِ گرمِ عرق و همهمه‌ی مرطوبِ مردان و جیغِ سردِ زنان، دست‌مان را بمالیم به ضریح و سریع بمالیم به صورت‌مان که تبرّک باشد؛ صورتی که تا برسیم به نزدیکِ ضریح به تمامِ درها و دستگیره‌های طلایی‌رنگ مالانده بودیم.
7/ می‌گفتند بمالانید تا جاهایی که مالانده‌اید بعدِ مرگ در آتشِ دوزخ نسوزند. خلاصه اگر در دوزخ کسی را دیدید که فقط لوزالمعده‌اش سوخته، آن منم؛ نشد آن‌جا را بمالم.
***
8/ بزرگ‌ترها تمامِ هفته از فیضِ دعای کمیلِ پنج‌شنبه شب می‌گفتند و آخوندی می‌گفت که بعید نیست امامِ زمان در آن شب در میانِ زوّار باشد و واسطه‌ی فیضِ خدا شود.
از ما هم انتظار می‌رفت که بی هیچ درکی از این کلمات، انتظارِ آن شبِ نورانی را بکشیم.
9/ پنج‌شنبه بعدازظهر رفتیم حرم، اذنِ دخول گرفتیم از خدا و ملائکه و امامانِ معصوم و بعد از «أاَدخُل» بی‌انتظار برای شنیدنِ پاسخ وارد شدیم. مثل مواقعی که ملت در می‌زنند و تصویرشان زودتر از صدایِ در به ما می‌رسد.
10/ وضویی ساختیم پایِ شیرهای آبی که تازه هوشمند شده بود و تا دستت را می‌گرفتی زیرش آبش می‌آمد. بعد برای بزرگترها دعای زیارت بود رو به گنبد و داخلِ مرقد شدن و نمازِ بالای سر و دورِ ضریح رفتن و بیرون آمدن و انتظار تا نمازِ مغرب.
11/ برای ما هم که بازی بود یا تماشای آینه‌کاری و مرمرهای رنگارنگ و معرق‌های چندپهلو. بعد از آن گرسنگی بود و مادری که لقمه‌ای حاضر داشت و باز بازیِ ما و انتظارِ همه برای دعای کمیلی که هرچه دیرتر می‌خواندند انگار بهتر بود.
12/ پنج‌‌شنبه ساعتِ یازدهِ شب بود که شروع کردند به خواندنِ دعای کمیل و ما که تا آن موقع چهار ساعتی بود که بازی کرده بودیم کنارِ مادرمان و زیر چادرش خزیدیم.
عینکم را در کیفش گذاشتم و خوابیدم.
13/ روضه‌خوانی دعای کمیل می‌خواند و در هر فرصتِ با ربط و بی‌ربطی عیناً به صحرای کربلا می‌زد و مثلِ گزارشگرِ فوتبال همه‌ی جزئیات را از چند زاویه توصیف می‌کرد. هر جا که اوج می‌گرفت، بیدار می‌شدم و در پخشِ نورها و از لابلای خواب‌آلودگی دنبالِ زمان می‌گشتم.
14/ شاید سه ساعتی طول کشید، ساعتِ دو بامدادِ جمعه، از خواب بیدارم کردند و با سیلِ جمعیت بیرون رفتیم. آن اتفاق در بامدادِ جمعه افتاد.
در میانِ خیابان بود که منِ نیم‌بیدارْ فهمیدم که گم‌شده‌ام. دستم خالی از دستِ پدرم بود.
15/ گم شده بودم چون مطمئن بودم که مسیرِ خانه‌مان از این خیابان نمی‌گذرد. مطمئن بودم چون چند روز پیش اسمِ این خیابان را شنیده بودم و در زیرگذرِ حرم آن را رد کرده بودیم و واردش نشدیم.
16/ یادم مانده بود چون تابلوی آن را یک‌بار اشتباه خوانده بودم: «خروجیِ طَبْرْسی» که بعد از آن برادرانم خندیدند و گفتند «طَبَرْسی» و یکی‌شان گفت «یعنی اهلِ طبَرستان» و پدرم به او گفت «شاید هم طَبْرِسی یعنی اهل تفرشِ خودمان.»
17/ حالا من زیرِ تابلویی که می‌گفت آن‌جا خیابانِ طبرسی است ایستاده‌ام. خیابانی که از خانه‌ی ما خالی بود. بچه‌ها همیشه حواس‌شان پرت است. من پرتِ طبرسی بودم. یادم آمد که در ماشین پدرم گفت که طبرسی آدمِ عالمی بوده و یک‌بار سکته کرده و مردم فکر کردند مُرده.
18/ او را دفن کرده‌اند اما او زیرِ خاک به هوش آمده و نذر کرده که اگر زنده در گور نمیرد، تفسیرِ قرآنی بسازد. القصّه، کفن‌دزدی برای دزدیدنِ کفنِ گرانِ یک عالِمِ پولدار می‌آید و قبر را می‌شکافد و باقیِ ماجرا. این شد که تفسیرِ طبرسی در وجود آمد.
19/ بعد از آن هم شاهدِ مکالماتِ بقیه‌ی آدم بزرگ‌ها بودم با محوریتِ خاک و گور و تنگیِ نفس و قبر.
***
ازدحامِ آدم‌ها از مقابلم می‌گذشت و من در آن شلوغی مدفون بودم. داد هم اگر می‌زدم به جایی نمی‌رسید. اینجا ایستاده بودم تا مگر گشایشی بشود. این شلوغی شکاف بردارد و نوری بتابد.
20/ هنوز خوابناک بودم و حتی اگر نبودم هم عقلِ خُردسالی‌ام آرام نداشت. مثل گنجشک می‌پرید.
21/ باز یادم آمد که آن روز وقتی از ماشین پیاده می‌شدیم به برادرم گفتم که آن شعرِ روی قبرِ پروین اعتصامی که عید در قُم برایم خواندی چه بود و او گفت «خاک در دیده بسی جانفرساست/سنگ بر سینه بسی سنگین است» و بعدش پدرم نگاهی تٲییدآمیز کرد به من که مضمونِ این شعر را یادم بوده و من در…
22/ …ذهنم تی‌تاب با نوشابه خورده بودم از شادی. بحث آنجا تمام شده بود اما ذهنم درگیر مانده بود با زیرِ خاک بودن و خاک در چشم بودن.
***
غریب‌تر از همه، دست به میله‌ی تابلو داشتم و روی پنجه‌های پا ایستاده بودم تا دورترها را ببینم. عینک نداشتم. نورها پخش بود. چهره‌ها پرت بود.
23/ چشمم را باریک می‌کردم. نورها پخش‌تر و چهره‌ها پرت‌تر می‌شد. امید داشتم آن‌ها مرا ببینند. روی شیشه‌ی مغازه‌ی روبرو «خلعتِ آخرت موجود است» بود. کلماتی که تا همین دیروز نشنیده بودم اما از دیروز همه‌جا می‌بینم‌شان. باز برادرم بود که گفته بود این یعنی همان کفن. گنجشک دوباره پرید.
24/ باز یادم افتاد که یک بار در مسجد شنیده بودم هر کسی در قبر یک‌بار دیگر زنده می‌شود و از خوفِ قبر دوباره می‌میرد! و حالا به این فکر می‌کردم که چرا طبرسی از خوفِ قبر نمُرده بود؟!
یا اینکه چرا یک دستگاهی نمی‌سازند که به محضِ زنده شدنِ مُرده...
25/ ...، قبر باز شود و مُرده‌هه زنده باقی بماند؟ البته که اینها حتماً جوابی داشت که بزرگ‌ترها به آن رسیده بودند.
چیزها در بچگی خیلی راحت مربوط می‌شدند و راحت‌تر نامربوط: فکرهایی بود اما شکل نمی‌گرفت؛ شکل‌هایی بود اما فرم نداشت.
26/ چیزها در بچگی خیلی راحت مربوط می‌شدند و راحت‌تر نامربوط: فکرهایی بود اما شکل نمی‌گرفت؛ شکل‌هایی بود اما فرم نداشت.
***
تنها از دو چیز مطمئن بودم: اینکه مسیر خانه‌ی ما از خیابان طبرسی نمی‌گذرد و اینکه من گم شده‌ام.
27/ مدتی کنار نرده‌ ایستادم، جمعیتِ خروجی خیلی کم شده بود و می‌شد مغازه‌ی روبرو را دید؛ مغازه‌ای که از بس همه‌چیز می‌فروخت معلوم نبود چه می‌فروشد. هم‌چنان چهره‌ی آشنایی هم دیده نمی‌شد. هم‌چنان چهره‌ی من برای کسی آشنا نبود. در آن خلوتیِ غریب عمیقاً متوجهِ گم‌شده بودنم شدم.
28/ فکر کردم که اگر بروم در زیرگذر شاید به یاد بیاورم که کدام خروجی بود. زدم به زیرگذر.
زیرگذرِ دورِ حرم جای سواره‌هاست و نه پیاده‌ها. حجمی دوّار از دود و دادِ ماشین‌ها. یادم بود که باید خروجیِ طبرسی را رد می‌کردیم.
29/ وقتی از اولین خروجیِ بعد از طبرسی وارد خیابانِ بعدی شدم فهمیدم امیدم واهی بود چون هیچ چیزی برایم آشنا نبود.
بازدویدم. با خودم فکر کردم بهتر است برگردم به جایِ قبلی، خیابانِ طبرسی، آن کسی که زنده در گور بود؛ در تاریکی و تنهایی، خاک در چشم و سنگ بر سینه.
29/ وقتی از اولین خروجیِ بعد از طبرسی وارد خیابانِ بعدی شدم فهمیدم امیدم واهی بود چون هیچ چیزی برایم آشنا نبود.
بازدویدم. با خودم فکر کردم بهتر است برگردم به جایِ قبلی، خیابانِ طبرسی، آن کسی که زنده در گور بود؛ در تاریکی و تنهایی، خاک در چشم و سنگ بر سینه.
[بقیه‌ش بعداً.]
30/ گنجشک می‌پرید و به همه چیز فکر می‌کردم. خورشیدِ امید داشت غروب می‌کرد و سایه‌ی ترس داشت درازتر می‌شد. چشمه‌ی چشمم داشت می‌جوشید.
زیرگذر را دویدم تا طبرسی. حالا دو جویبارِ سر به زیر در صورتِ دوددیده‌ام روان بود. فقط می‌خواستم به طبرسی برسم.
31/ طبرسی کجا فکرش را می‌کرد که نُهصد سال بعد از او یک پسرِ ده‌ساله اشک‌ریزان دنبالِ نامِ او باشد و از تنهایی او در قبر یاد کند! دویدم و برگشتم به تنها جایی که می‌شناختم یعنی خیابانِ طبرسی. مبدأ مختصات.
در راه یادِ نذرِ طبرسی افتادم.
32/ نذری از دلم گذراندم؛ نذری که الآن خنده‌دار است و آن موقع منطقی بود. می‌دویدم و بغضم شکست و بلند گریه کردم. با گریه فکر می‌کردم آدمِ خوبی شدم. شمع تا گریه نکند روشن نمی‌شود. تا کودکِ حلوافروش نخروشد و بحرِ گشایش نمی‌جوشد. آن موقع‌ها اشک کار می‌کرد.
33/ از زیرگذر که درآمدم نورِ خیابانْ جهانم را باز کرد. از گور برون جَستم. وقتی به بالا رسیدم هوای آزاد مغزم را باز کرده بود. با خودم گفتم که به جای زیرگذر همین بالا در حرم می‌چرخم. رفتم به سمتِ درِ ورودی حرم آنجا که مردم را بازرسی می‌کنند.
34/ گنجشکی آرام روی شاخه‌ی «پیدا شدن» نشسته بود. ناگهان جرقه‌ای در ذهنم جهید. تازه بیدار شده بودم و با دیدنِ محلِ بازرسی یادم آمد که موقعِ ورود بعد از بازرسی وقتی دیدیم روبرویمان شلوغ است پدرم گفته بود برویم و از ورودی طبرسی وارد شویم و ما پیاده آمده بودیم تا ورودیِ طبرسی.
35/ و اصلاً همین بود که منِ خواب‌آلود به یاد نداشتم و یک‌راست آمده بودم بیرونِ حرم. موقع خروج باید به چپ می‌پیچیدم اما مستقیم آمده بودم.
در این فکرها بودم که رسیدم به خادمِ بازرسی که ردِّ اشکِ خشک و ترک‌خورده‌ای را رویِ صورتِ کثیفم می‌دید. پرسید «گم شدی؟»
36/ گفتم «می‌دونم کجان. مرسی!» و دویدم به سمتِ راست تا برسم به ورودی بعدی.
اگر به خیابانِ درست می‌رسیدم حتماً ماشین‌مان را پیدا می‌کردم. در میانِ راه فکر می‌کردم که اگر پیداشان نکنم برمی‌گردم پیش همان خادمِ بازرس.
37/ می‌دویدم که از سمت چپ صدای آشنایی را شنیدم: «یعنی کجا رفته این بچه؟» لب‌های صدای مادرم بود که گونه‌ی گوشم را بوسید. با صورتِ خیس نشسته بود روی پله‌های روبرویِ کتابخانه‌ای دربسته، خواهرِ کوچکم در بغلش. آن‌قدر ناگهانی دیدم‌شان که تا مدتی نفهمیدم پیدا شدم.
38/ تمامِ مدت تصوّرم این بود که آنها من را پیدا کنند و اسمم را از جایی دور فریاد می‌زنند اما حالا من صدای آن‌ها را پیدا کرده بودم.
من چند ثانیه زودتر از آن‌ها فهمیده بودم که داستانِ گمشدگی تمام شده.
جلو رفتم. بغض جلوتر از من می‌رفت و نمی‌گذاشت حرف بزنم.
39/ نزدیک که شدم مادرم من را دید، به سوالی‌ترین شکلِ ممکن و در اوجِ تعجب اسمم را صدا کرد: «ابوالفضل!؟» و صورتِ برادران و پدرم رو به من چرخید.
آغوش‌هایی باز شد.
بغض‌هایی شکست.
رودِ خشکی جاری شد.
دل‌هایی آرام گرفت.
گنجشکی دوباره پرید.
40/
کسی جز من آن شب را یادش نیست.
من بودم و دو دیگر: طبرسی و پروینِ اعتصامی.

چو طفلی گم‌شدستم من میان کوی و بازاری
که این بازار و این کو را نمی‌دانم، نمی‌دانم.

#تمت

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with A Haddadi

A Haddadi Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

More from @AbHaddadii

Aug 6
1/ #رشته_توییت

شیرِ تعزیه چیست؟

تعزیه توی روستای ما سال‌هاست که اجرا می‌شه. انگار اصلاً تعزیه‌های نواحیِ اطراف تفرش و آشتیان، معروفن به قدیمی و اصیل بودن. فک و فامیل ما هم خیلی درگیرِ این داستان بودن و هستن./
2/ تعداد بارهایی که عموی من به عنوانِ امام حسین در تعزیه شهید شده، از تعداد شهاد‌ت‌های سید جواد هاشمی، بازیگر واجب‌الشهادة صداوسیما به مراتب بیشتره.
این بار دوست دارم دربارۀ یکی از مهم‌ترین کاراکترهای تعزیۀ روزِ عاشورا حرف بزنم: جنابِ شیر!/
3/ احتمالاً همه ویدئوهای مربوط به شیرِ تعزیه را دیده‌اند. یک شیرِ بدترکیب که دنبالِ بعضی از بازیگران تعزیه افتاده و گاهی هم اتفاقاتِ خنده‌داری می‌افتد./
Read 15 tweets
Apr 25
#رشته‌توییت
۱)
فامیل‌مون می‌گفت یه صبحِ زود داشته می‌رفته سرِ کار و از پنجره‌ی راهرو می‌بینه که مردی از دیوار حیاط خونه‌ی روبرویی می‌پره پایین.
از پنجره داد می‌زنه: «دزد!»
از قضا، دو نفر از سرِ کوچه می‌اومدن. می‌دون و یارو رو می‌گیرن.//
۲)
این هم بدو‌ـ‌بدو با کیف سامسونتـش می‌آد پایین، اول می‌ره توی انباری‌شون و بعد می‌ره سراغ دزده.

می‌ره به دزد می‌گه: «مرتیکه! حلبِ روغن جامدِ ما رو بده؟»
دزده می‌گه: «حلبِ چی؟»
- روغن جامد.
- حلب روغن جامد چیه؟
- از این حلب‌های ۴ کیلویی داشتیم توی انباری.
- ولمون کن بابا!

//
۳)
خلاصه از این اصرار و از اون انکار.
بعد یکی از دستگیرکنندگان می‌گه: «داداش این اصلاً دستش خالیه».
فامیل‌مون می‌گه: «شاید قایم کرده یه جایی».
بهش می‌گن: «این اصلاً از اون حیاط اومده نه حیاطِ شما.»
فامیل ما هم کوتاه نمی‌آد.
//
Read 10 tweets

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Don't want to be a Premium member but still want to support us?

Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal

Or Donate anonymously using crypto!

Ethereum

0xfe58350B80634f60Fa6Dc149a72b4DFbc17D341E copy

Bitcoin

3ATGMxNzCUFzxpMCHL5sWSt4DVtS8UqXpi copy

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(