Ab Haddadi Profile picture
Oct 27 52 tweets 22 min read
1/
2600نفر لایک کردن که بگم.
به قرعان مژید اگر همه‌ی این رشته توییت بیش از 2600تا لایک نخوره، از این به بعد هم به کارم مثل قبل ادامه خواهم داد.
کاری که ازم برمی‌آد تکلیفمه. شما هم کار بهتری داری برو!
این این‌جا هست. جایی نمی‌ره.

#رشته_توییت: مرغ در برابرِ مرغ

#مهسا_امینی (22)👇
2/ توضیح: این یه خاطره‌س اما برای اینکه رازی از زندگی کسی برملا نشه مجبورم خیلی ردگم‌کن بزنم تو کار. صبور باشید. بعدش یه جمع‌بندی داره که شاید به بعضی اتفاقاتِ این روزها بیاد.

یه شب با یه عده جوجه‌کبابه رو زدیم و با جمع دورِ آتش نشسته بودیم.

#نیکا_شاکرمی (17)🔽
3/ نمی‌دونم چی به چی وصل شد که یهو بحثِ تربیت و پدر و مادر و اینا افتاد وسط. هر کی یه چیزی گفت.
نظره دیگه، تنها چیزی که همه مجانی می‌دن.
علی‌آقا گفت: «من عینِ بابای خودم نشم هنر کردم.»
تا اینو گفت دو تا برادراش گفتن: «عَی این دوباره شروع کرد.»

#ذکریا_خیال (16)🔽
4/ علی، بی‌تفاوت به برادرهاش، در حالی که با پاش یه کُنده‌ی کلفتِ چوب رو واردِ بیتِ آتش می‌کرد، سینه‌سوخته گفت: «خیلی دلم می‌سوزه. خیلی بدی کرد در حق ماها.»
یکی پرسید: «یعنی چی؟ چه بدی‌ای؟»
گفت: «چه فایده؟ شماها که نمی‌فهمید چی می‌گم.-

#سارینا_اسماعیل‌زاده (16)🔽
5/ -الآن بگم همه‌تون می‌گید "عیب نداره، عیب نداره."»
گفتم: «غوره توی دهن‌مون ترکیده دیگه. بگو.»
گفت: «بذار یه کارش رو بگم بفهمید چی می‌گم. یه روز ما نشسته بودیم خونه، با این دوتا.» با چشمم‌هاش به دو برادرش اشاره کرد و ادامه داد: «ننه‌م نبود. یادم نیست کجا بود.-
#مهدی_موسوی (16)🔽
6/ -ماها هم بچه. من مثلاً ده سالم بود. این 12سالش بود، اینم فکر کنم 5سالش بود اینا.»
برادرِ کوچک‌تر یه جوری که انگار اولین باره این ماجرا رو می‌شنوه، داشت با هر دو تا چشماش گوش می‌کرد.
برادر بزرگتر اما روبروی ما داشت به آتشِ کهنه تنفس مصنوعی می‌داد که نمیره.

#امین_معرفت (16)🔽
7/ انگار هزارمین باری بود که این داستان رو نشنیده می‌گیره.
علی‌آقا ادامه داد: «آقام صبح اومد یه مرغ ول کرد توی حیاط و گفت مراقبش باشیم و رفت بیرون. ما هم شروع کردیم به بازی با این مُرغـه. همین جوادمون عاشقِ مرغـه شده بود. اسم هم براش گذاشته بود.-

#محمدرضا_سروری (14)🔽
8/ -یادته جواد؟» جواد، برادر کوچک‌تر، با چپ و راست کردنِ آرامِ سر نشون داد که هیچی یادش نیست.
علی ادامه داد: «یادم می‌آد حالا. این یادش نیست. بچه بود این خب. اُخت شده بود با مرغه. سرِ ظهر که قشّنگ ما با مرغـه بازی کردیم و بهش عادت کردیم، آقام از در اومد تو.-
#پارسا_رضادوست (17)🔽
9/ -بس که غلیظ بود ما فرار می‌کردیم از دستش. جلو چشمش ظاهر می‌شدی می‌پیچید بهت. ظهرهاش همیشه سگی بود.» لبخند زدم و فکر کردم آیا دیده فیلمـه رو یا نه؟ «رفت توی آشپزخونه، بعد برگشت توی حیاط مرغـه رو از دستِ جواد گرفت، گذاشت لبِ باغچه کله‌ش رو برید.»

#امیرعلی_فولادی (16)🔽
10/ همه جا خوردیم.
علی چند ثانیه پشت تابلوی بغض توقف کرد و دوباره راند: «بی‌وجدان نکرد مرغه رو ببره یه جای دیگه. جلوی ماها. این بچه خایه‌فنگ شده بود بود.»
همه با خارج کردنِ بادِ گرم از حفره‌های بینی غمگینانه خندیدیم.

#عبدالله_محمدپور (16)🔽
11/ باز گفت: «قشّنگ یادمه. همون‌طور که مرغ رو از نگه‌داشته بود که خونِش بره، سیگار گوشه‌ی لبش، دودش هم می‌رفت توی چشمش، با یه چشمِ بسته» علی چشمِ چپش رو بست و شبیهِ آدمِ سیگارـ‌به‌ـ‌دهنی که دستش بنده ادای صدای نسَخِ باباش رو درآورد: «"می‌خوام جوجه‌ کباب کنم.-

#ستاره_تاجیک (17)🔽
12/ -تو برو منقله رو بیار از بالا. تو برو سیخا رو بیار از زیرزمین." جواد داشت گریه می‌کرد. آرومش کردم که بیا بریم سیخ بیاریم، جوجه بخوریم، عیب نداره و هممم خوشمزه‌س و اینا. آه!»
یه نفس عمیق کشید نزدیک بود آتش خاموش بشه. نگاهم کرد و بازدمش آتش رو زنده کرد.
#جواد_پوشه (12)🔽
13/ انگار داشت من رو از فرسنگ‌ها دورتر می‌دید. با نگرانی سر تکون دادم تا ادامه بده.
«نداشتیم خب. هیچکس نداشت ما هم از همه بدتر. آقام بیکار بود. پولی هم می‌اومد نافورش می‌کرد با شیره. بد کرد با ما آقا ابوالفضل.» مکثی کرد و گفت: «هیچی آقا.-

#پدرام_آذرنوش (16)🔽
14/ -اون نشست به کَندنِ پرِ مرغه و من هم جواد رو سرگرمِ یه چیزی کردم. تقی رو هم فرستاد منقل رو بیاره از بالا. داداش تقی همیشه مسئول منقل بود.»
داشت توی باتلاقِ خاطره‌ش فرو می‌رفت. فرصت خوبی بود برای بیرون کشیدنش.

#امیرحسین_بساطی (15)🔽
15/ با ابرو به تقی اشاره کردم گفتم: «پس اون موقع هم آتیش‌بازی می‌کرده.» همه یه خنده‌ی کوتاه و خفه کردن. تقی با تکون دادنِ شونه‌هاش خندید چون دهنش بندِ روشن کردنِ سیگار با یه تیکه ذغال بود.
فضا کمی عوض شد. علی برگشت به خاطره‌ش: «آره. ما رو فرستاد دنبالِ کار.-

#مرتضی____ (14)🔽
16/ -سرویس می‌دادیما. قرار بود شکم‌چرونی کنیم. ببین! ما سال به دوازدهی مثلاً یه بار کباب می‌خوردیم اونم توی سورِ مردم. نگم برات. سرویس دادیم و کباب‌ها داشت آماده می‌شد. "پرِ مرغا رو بریز توی سطل"، "نون بیار" و "گوجه بشور" و "سیخ رو بچرخون" و کار کشید ازمون.

#امید_صفرزهی (17)🔽
17/ بو پیچیده بود اونم چه بویی.» دوباره مکث، دوباره نفس عمیق، دوباره ادامه: «ما اون‌قدر ندار بودیم که من صدمقابل خوشحال بودم که بوخوب داره از حیاطِ ما می‌ره بیرون.»
دوباره رفت توی غارِ خاطره‌ش. صداش داشت تاریک می‌شد. هنوز اصلِ خاطره رو بالا نیاورده بود.

#امیرمهدی_فرخی‌پور (17)🔽
18/ هِی دورِ ماجرا می‌چرخید و از نداریِ خودشون و بچه‌ بودنشون می‌گفت. داشت پنج‌قلو می‌زایید. می‌خواست تصویر بسازه. می‌خواست هر ثانیه‌ی اون روز رو دو ساعت لِفت بده اما کلمه نداشت. داشت، کم بود. آه از وقتی که یه لال بخواد واسه کرها خواب تعریف کنه.

#سیاوش_محمودی (16)🔽
19/ ادامه داد: «آره آقا ابوالفضل، داشتیم کباب‌ها رو آماده می‌کردیم که در رو زدن. همین تقی»، با چونه‌ش آقاتقی رو نشون داد، «رفت در حیاط رو باز کرد دیدیم اصغر سِنده پشتِ دره.» همه خندیدیم.
با خنده پرسیدم: «اصغر سنده کیه دیگه؟»

#محمدامین_گمشادزهی (17)🔽
20/ آقاتقی با نصفه‌ای از دهانش که آزاد از سیگار بود گفت: «یه یارویی بود همون موقعا مُرد بدبخت. فامیلِ دورِ آقام بود. پامنقلیِ هم بودن.»
پرسیدم: «حالا چرا سنده؟»
آقاتقی گفت: «چه می‌دونم. لابد همه‌ش تو مستراب بود. شیره‌ایا یوبسن دیگه. سنده‌ش در نمی‌اومد.-

#سدیس_کشانی (14)🔽
21/ -به کچل می‌گن زلف‌علی، به این می‌گفتن اصغر سنده.»
علی گفت: «تریاکیِ تیر بودا. اون‌قدر کشید که مُرد مادرقحبه.»
تقی گفت: «فحش نده. مُرده دیگه بدبخت.»
علی گفت: «سقط شد سگ‌صفت. توی همون توالت هم مُرد. موقع مردن هم به فکر سنده‌ش بود.-

#یاسر_شاهوزهی (17)🔽
22/ -آقامم اون خو داد به تریاک.» با تاسفی که لب‌هاش رو کج کرده بود گفت: «زندگی‌مون رو به گای سّگ داد تریاکِ بابام.»
«آه» داشت جاش رو به «آخ» می‌داد. خشم مثلِ آتش افتاده بود به پنبه‌ی دلش.
مبلغی فحش چوپونی نثار اصغر کرد.

#سامر_هاشمی‌زهی (16)🔽
23/ بقیه هم از چطور مُردنِ اصغر و این‌که بچه‌هاش الآن چی گوهی شدن حرف زدن و ماجرای جوجه‌کباب گم شد. اون وسط یه عده تصمیم گرفتن برن. خداحافظی‌ها باعث شد بقیه‌ی خاطره باقی بمونه. خاطره زنده به گور شده بود و من هم مثل مرغِ جواد پرپر می‌زدم که بقیه‌ش چی شد.

#محمداقبال_شهنوازی (16)🔽
24/ وقتی گفتم ادامه‌ش رو بگه گفت «ولش کن. قاتی بودم گفتم.»
لب‌هاش گم شد. نگفت که نگفت. حرف عوض شد و چیزای دیگه گفتیم. آتش داشت چشم‌هاش رو می‌بست. دیگه همه داشتن آماده می‌شدن برن که علی گفت: «آها! پرپری. اسمِ مرغـه رو گذاشته بودی پرپری.»

#امید_سارانی (13)🔽
25/ جواد جواب داد: «یادم نیست. بعدش رو بگو!»
آقاتقی که دیگه ایستاده بود، دست در جیب، با یه لحنِ خاردارِ بی‌اعتنا گفت: «هیچی بابا! آقام و اصخر. کبابا رو. زدن زیر بغل. بردن بالا. توی ایوون نشستن. خوردن. به ماها هم هیچی ندادن.»
چشم‌های همه‌مون گرد شد.

#ابوالفضل_آدینه‌زاده (16)🔽
26/ رو به علی‌آقا گفتم: «هیچی؟»
گفت: «هیچی. حالا این بی‌قید می‌گه. اون کباب رو که واسه‌ش مُرغِ این بچه رو کُشت، خودمون رو ازمون کار کشید، بهمون گشنگی داد، برد بالا با اون اصغر سنده‌ی حرومزاده بخوره.»
تقی باز به خاطر فحش بهش کارتِ زرد داد.

#علی_براهویی (14)🔽
27/ جواد رفت توی هم: «نگفته بودید تا حالا.»
علی گفت: «خودم هم تا همین دیروزا یادم نبود. تازه تقی یادته با جواد چه کار کردن؟»
تقی گفت: «کوتاه بیا سر جدّه‌ی سادات».
جواد که چشم‌هاش چشمه‌ی خواهش بود به علی نگاه کرد. علی گفت: «اون اصغرِ حرومی دلش سوخته بود.

#متین_قنبرزهی (13/14)🔽
28/ هِی می‌گفت به بچه‌ها هم بدیم. آقام می‌گفت "نه، کمـه، ننه‌شون می‌آد غذا می‌ده."» باز داشت ادای باباش رو درآورد. «بعد اصغرهمین تو رو، جواد، صدا کرد بری بالا. (رو به ما) بچه‌ی پنج ساله. (رو به جواد) من از توی حیاط می‌دیدم. رفتی بالا.

#جابر_شیروزهی (12)🔽
29/ اون اصغرِ حرومزاده یه لقمه گرفت آورد جلو و گفت: "دستمو ببوس تا بهت بدم" تو هم بوسیدی و لقمه رو گرفتی.»
جمع افتاد توی چاهِ بُهت. همه به جواد نگاه کردیم.
تقی گفت: «خب دیگه. گفتی دیگه. نشستی تهِ قابلمه رو می‌سابی؟ گذشت دیگه.»

#نیما_شفیق‌دوست (16)🔽
30/ علی گفت: « آره. یه چیزیم می‌شه این روزا. هِی همه‌چی داره یادم می‌آد. بعدش هم ما از حیاط زدیم بیرون رفتیم خونه‌ی ننه‌آقام نون سق زدیم.»
افتاده بود توی شیبِ تندِ افسردگی. از اینایی که خاطراتِ دور بهش نزدیکن، آدمای نزدیک ازش دورن.

#دانیال_شه‌بخش (11)🔽
31/ از اینایی که غذاشون نفسِ عمیقـه، هر پنج دقیقه یک قاشق هواخوری. ماهای این روزا.
بعد گفت: «آقام بدی زیاد کرد در حق همه‌مون. یادم نمی‌ره. بی‌عاریه آدم یادش بره. تو این رو یادته تقی؟»
تقی گفت: «حالا بگم بدت می‌آد. آره. یادمه. مرغه قرمزـ‌مرمز بود. سفید نبود.»

#حنانه_کیا (22)🔽
32/ یه مکث کرد و غمِ عالم رو قورت داد و ادامه داد: «ننه‌مون هم صبحا می‌رفت. از یکی شیر می‌گرفت. می‌برد برای یکی دیگه. شغلش بود. اون موقعا شیر می‌برد این‌ور اون‌‌ور. خدابیامرز. گذشت دیگه. همه همین بودن. ما یه ذره بدتر. ببخشـش شما.»

#آرنیکا_قائم‌مقامی (17)🔽
33/ علی گفت: «نمی‌گذرم ازش. واگذارش کردم به خدا. هر چی سرِ ما و ننه‌م آورد ... جواد تو چی؟»
جواد که هنوز از شوکِ دست‌بوسیِ شیطان خارج نشده بود گفت: «من؟ چه می‌دونم؟! اصلاً یادم نیست که ببخشم یا نبخشم. بعد هم آخه با این وضعش که دیگه عاقبتِ کارش رو دیده دیگه.»

#محمد_رخشانی (12)🔽
34/ چشم چپم رو باریک کردم و با سر و بی‌زبان پرسیدم چه وضعی؟
علی گفت: «آیزایمر گرفته.» خفه خندیدیم. ادامه داد: «آل‌ـزایمر گرفته. هیچی یادش نیست. یه جفت چشم افتاده گوشه‌ی اتاق.»
تقی گفت: «حالا که اون یادش رفته تو هم حلالش کن. کاری نمی‌شه کرد که دیگه. بابامونه.»

#اسرا_پناهی (15)
35/ جواد در حالی که بلند می‌شد محکم گفت: «نَـعْ!»
رو به یکی کرد و گفت: «امانتیِ ما رو بده بریم.»
یه بسته ازش گرفت و رو به من بینِ دو تا انگشت نگه داشت و گفت: «البته تریاک رو یادش نرفته.» و رو به جمع گفت: «ما بریم. صبح بار دارم، باید آقام رو هم ببرم دکتر.»

#مونا_نقیب (هشت ساله)🔽
36/ رفتیم و از آتش فقط یک کُپّه کربن باقی مونده بود.

خوندید؟ ادامه داره اما چند تا چیز بگم قبلش.

من دیدم این روزها حرف‌هایی از بعضی‌ها دراومده که بیایید ببخشیم و «مرگ بر» نگیم و اینا. اسم نمی‌برم تا کلّیتِ حرف حفظ بشه.
اینا الآن هستن، بعداً هم باز می‌آن.

#_میرشکار (دو ساله)🔽
37/ ببینید! در مواجهه با بدی‌دیدن ما سه حالت داریم:
1) یا فراموش کردی پس بخشش موضوعیتی نداره. مثلِ جواد. مرغش رو کشتن و یادش نیست تا ببخشه.
2) یا فراموش نمی‌کنی اما می‌بخشی. مثلِ آقاتقی و نلسون ماندلا.
3) یا فراموش نمی‌کنی و نمی‌بخشی. مثلِ علی‌آقا.

#نیکتا_اسفندانی (14)🔽
38/ حالا در موردِ ج.ا. و خامنه‌ای و سایرِ خون‌ریزها و خون‌شورها و خون‌خوارها باید بگم که:
اول اینکه ما دسته‌ی اول نمی‌تونیم باشیم. خیابون گرمِ خونـه. چی رو فراموش کنیم؟ نه تنها این، بلکه باید به یاد بیاریم. باید بریم و خودمون رو آگاه‌تر کنیم.

#کارون_حاجی‌زاده (نُه ساله)🔽
39/ از ترورهای فداییان اسلام، فاجعه‌ی سینما رکس، اعدام‌های مدرسه رفاه و سال 68، قتل‌های زنجیره‌ای، بمب‌گذاری میکونوس و آمیا، #ندا_آقاسلطان و کشته‌های 88، #نوید_افکاری و #پویا_بختیاری و #محسن_محمدپور و آبان 98، #ری‌را_اسماعیلیون و هواپیمای اوکراینی و حالا #مهسا_امینی و
40/ همه‌ی هشتگ‌های این رشته‌توییت. دیدی سنِ بچه‌ها رو توی پرانتز؟ هر کدوم از این نام‌ها و وقایع رو ویکی‌پدیا کنید، سرچ کنید. اول بفهمید که قراره چی رو ببخشید یا نبخشید.
فراموش کردن یعنی خودت فشنگ بذاری توی تفنگِ قاتلت.
فراموش کردن یعنی بوسیدنِ لوله ی تفنگ.

#رضا_نیسی (16)🔽
41/ مثل جواد نباشید. مرغش رو گرفتن و پختن و در ازای دست‌بوسی بهش یه لقمه دادن. و او حتی یادش هم نیست.

حالا آیا ادعا داری که آگاه هستی اما تصمیم به بخشش داری؟ می‌خوای مثل آقاتقی باشی؟ دست نگه‌دار!

#آرمین_قادری (15)🔽
42/ ببین دوستِ عزیز! بخشش مالِ وقتیه که تو در دوراهیِ "عملیِ" «جبران یا بخشش» ایستادی. ما که در اون نقطه نیستیم. آقاتقی اگر می‌خواست هم نمی‌تونست چیزی رو ببخشه. علی‌آقا حتی اگر می‌خواست هم نمی‌تونست کاری بکنه. چه کنن با پیرمردِ تاریک‌شده‌ی رو به موت؟

#امیررضا_عبداللهی (13)🔽
43/ بخشش یعنی توانِ جبران رو داری اما ازش استفاده نکنی. فقط این هم نیست. آدم وقتی یه چیزی رو می‌بخشه باید اطمینان حاصل کنه که یارو خیانت در بخششش نکنه. اینا که هنوز خشاب‌هاشون پُره و انگشت‌شون روی ماشه.
من نمی‌دونم والا! بعضیا انگار جای سنده رنگین‌کمون می‌رینن.
#علی_غزلاوی (12)🔽
44/ بابا اینا توی خیابون با اسلحه بچه کشتن و می‌کشن بعد شما پرنیان و حریر می‌شید که "آه! بیایید ببخشیم"؟
هنوز نه به داره نه به بار، بخششِ چی آخه؟ اون بسیجیِ پفیوز با خودش می‌گه «اگر گرفتم‌شون که پایان، اگر گرفتنَـم، ولم می‌کنن و دوباره می‌رم بگیرمشون».

#احمد_جعاوله (12)🔽
45/ چنین الگوریتمی فقط با گرفتنِ من و تو متوقف می‌شه. می‌فهمی؟
پس دوباره و سه باره، ابتدا آگاه شو و فراموش نکن. بعد هم وقتی موقعِ بخشش برسه، قانونی که بر اساسِ «حقوق بشر و عقلِ جمعی» شکل گرفته تعیین می‌کنه که تویِ نوعی می‌تونی چی رو چقدر ببخشی. کشکی نیست که.

#محمد_بریهی (17)🔽
46/ قتلِ مهسا و ندا و پویا رو اول خانواده‌ش باید ببخشن.
ما اینا رو به دادگاه می‌بریم. هیچ عجله‌ای هم نخواهیم داشت. دونه دونه‌ی کارهاشون رو لیست می‌کنیم. این حکومتِ مطلقه باید به پاسخگوییِ مطلق در دادگاه ختم بشه. آیندگان باید بدونن که چرا این‌ها به اینجا رسیدن.

#آرین_رجبی (17)
47/ باید بدونن این آفت چی بود به جونِ ما افتاد. ما باید جلوی تکرارِ اینا برای نسل‌های بعد رو بگیریم.
این کشورهایی که بعد از انقلاب، رهبرانِ قبلی رو به دادگاه کشوندن یه مزیتِ بزرگ دارن.
48/ اون هم اینه که به نسل‌های آینده‌شون نشون دادن که چرا انقلاب کردن و چه اتفاقی برای دیکتاتورها افتاد.
چنین کشوری سخت‌تر به ورطه‌ی دیکتاتوریِ مجدد می‌افته. کاش می‌شد قذافی و بن‌علی و عیدی امین رو توی دادگاه دید.

#حسام_بارانی‌راد (17)🔽
49/ حالا اون فرصت که از دست رفت اما عالَم به ما محاکمه‌ی همه‌ی سران ج.ا. رو بدهکاره. به یاد بیار و نبخش.

برگردم به ادامه‌ی خاطره.

بابای این سه پسر چند ماه بعد مُرد. وقتی رفتیم مراسمِ ختم، داشتم با یکی از آشناها که اون شب داستان رو شنیده بود حرف می‌زدم.

#ساسان_عیدی‌وند (17)🔽
50/ صحبت از اون خاطره‌هه شد. گفت: «نشنیدی؟» گفتم: «چی رو؟» گفت: «هر جا می‌نشینن می‌گن خودشون. این آخریا این سه تا هفته‌ای یه بار خونه‌ی یکی‌شون جمع می‌شدن، می‌نشستن جلوی پیرمرد، کباب می‌خوردن. به باباشون هم نمی‌دادن.»

#مجاهد_جامعی (17)🔽
51/ همون‌قدر که بخششِ زودهنگام احمقانه‌ست، انتقامِ دیرهنگام رقّت‌انگیزتره.
حالا تمام.

چون متن طولانیه، احتمالاً تعدادِ کمی به اینجا می‌رسن. اگر خوندی و پسندیدی یه جوری به بقیه برسون. هر طور راحتید.
از دیروز هر روز چلّه‌س.

#اعتصابات_سراسری 🔽
52/
متنِ کامل رو توی تلگرام روخوانی کردم:
t.me/abolfazlhaddad…
توی اینستاگرام هم متن توی 10 تا عکس چپونده شده:
instagram.com/p/CkOmwQNjBNC/…

پایانِ.

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with Ab Haddadi

Ab Haddadi Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

More from @AbHaddadii

Oct 24
#رشته_توییت
۱/
چند روزه آدما زیاد توجه می‌کنن به چیزنوشت‌هام.
ماجرا از اون خاطره‌ی استادیوم شروع شد.

در مخیله‌م هم نمی‌گنجید که این متن چنین بازخوردی داشته باشه. محاسبه‌ی خاصی هم روش نداشتم. اتفاقاً یکی از سریع‌ترین و کم‌ویراست‌ترین چیزهاییـه که نوشتم.
#مهسا_امینی
👇
۲/
شرایط باعث شد کارم بزرگتر از چیزی بشه که فکر می‌کردم.

حالا ۲ تا نکته بگم.

اول اینکه تمام این پلتفرم‌ها فدای یه بار دیگه رقصیدنِ #ندا_آقاسلطان و خندیدنِ #نیکا_شاکرمی و حرف زدنِ #سارینا_اسماعیل‌زاده.

این هنگامه اگر برای جان آدم‌ها نباشه چیزی نیست جز خودفروشی به قیمت لایک.

👇
دوم اینکه، ببینید! در شرایطِ عادی هم آدم نمی‌تونه همه‌ی پیامدهای کارش رو پیش‌بینی کنه، چه برسه به شرایط غیرعادی یک انقلاب مردمی.
دختری آزاد از حجاب از صخره می‌ره بالا و ملتی رو موّاج می‌کنه.
خواننده‌ای آهنگ و شعری رو سریع تهیه می‌کنه و میلیون‌ها بار دیده می‌شه.
#مجید_توکلی
Read 6 tweets
Oct 21
#رشته_توییت
1/خب اختشاش‌گرهای عزیز! بیایید یه خاطره دیگه بگم شاید به درد خورد.
سال 83، تازه دانشجو شده بودیم. همون اولش پام لیز خورد و با دو تا گاگول‌تر از خودم رفیق شدم. حالا اسماشون مثلاً آیدین بود و سعید.
سعید سفید‌ـ‌‌مفید بود و فکر می‌کرد خیلی خوش‌تیپـه.

#اعتصابات_سراسری
👇
2/ بچه‌ی تهرانسر بود. از تهرانسر یه قدم بری غرب وارد دیروز می‌شی. می‌گن کریستف کلمب بالای صفحه‌ی آخر خاطراتش نوشته «مقصدِ بعدی: تهرانسر».
آیدین مالِ شهرک غرب بود. به قول خودش «شئرک». یه مقدار هم استریل بود. از این خود‌ـ‌بچه‌بالا‌ـ‌پندارها. دئودورانت و اینا.

#پتروشیمی_عسلویه
👇
3/ منم که بچه دهات. از این هیچی ندیده‌های هنوز به دوران نرسیده. با اینا می‌رفتم بیرون دنیام بزرگ شه.
یه دفعه ما سه تا نشستیم توی یه کلاسِ خالی. من وسط بودم که یه چیزی رو توضیح بدم بهشون. درسم خیلی خوب نبود اما در مقایسه با اون دو تا یابو من اسب حساب می‌شدم.

#زن_زندگی_آزادی
👇
Read 21 tweets
Oct 18
#رشته_توییت
1/
بیایید یه خاطره بگم شاید به دردِ این روزها بخوره.
عیدِ سال 84، بازیِ ایران و ژاپن با دوست‌هام رفتم استادیوم؛ همون بازی‌ای که به خاطرِ اومدنِ قالیباف توی رختکن یه در رو بستن و ازدحام شد و 7 نفر مُردن. چه چیزهایی که ندیدیدم توی این ظلمـستانِِ جور!
#مهسا_امینی
👇
2/
قالیباف اون‌قدر آدم کُشت و آخرش شد آخرین رئیس مجلس جمهوری اسلامی.
بگذرم.
اون روز اومده بودیم ببریم. دور دورِ وحید هاشمیان بود. همون اوایل بازی گلِ اول رو زد. بعدش تیم شروع کرد به دفاعی بازی کردن. فوتبال‌مون همیشه بی‌بیضه بود. بعضی از فوتبالیستامون نه.
#سارینا_اسماعیل‌زاده
👇
3/ همین کریمی و دایی و مهدوی‌کیا اون روز توی بازی بودن.
خلاصه با ترس و لرز دفاع می‌کردیم. از کون قرض کردیم و نیمه اول رو به سر آوردیم اما می‌دونستیم می‌خوریم. گل توی هوا بود و ژاپن فقط باید می‌چیدش.
این میرزاپور رو یادتون باشه یه جوری بود.
#نیکا_شاکرمی
👇
Read 14 tweets
Oct 14
داخلی، شب
آخوندی سخنرانی می‌کند:
«دیدم دیشب یکی از برادرا براش شبهه شده بود که “آقا داریم نوجوان می‌کُشیم، دانش‌آموز می‌زنیم، به دخترها تعرض می‌کنیم، و این‌ها با قرآنِ خدا و دین محمد سازگار نیست.”
می‌خوام بگم که اتفاقاً هست.
مگر خضر اون پسر رو نکُشت که دینِ والدینش رو حفظ کنه؟⬇️
اگر کُشتنِ اون نوجوان، زدنِ اون دانش‌آموز، و خب… فرضاً ملامسه‌ی بدن اون دختر (خنده‌ی کوتاه حاضران) اینها باعث بشه که ترس بندازی توی دلِ جوان یا خانواده‌ش و دیگه نیان خیابون، شما گناه نکردی که ثواب کردی.
اگر خونِ اون کودک باعث جلوگیری از خونِ بیشتر بشه اون کودک هم می‌ره بهشت.⬇️
لذا عزیزان شک نکنن.
ما بر حقیم.
الآن همه‌ی جهان روبروی ماست.
خوش به سعادت‌تون.
ما که جز سخنرانی آزمون برنمی‌آد. (لبخند حاضران)
هم اجر اخروی دارید و هم دنیوی.
اسم نمی‌برم. سال ۸۸ یکی اومد که “عکسم با اسلحه دراومده و زندگیم خراب شده” فرستادمش پیش دوستان، الآن مدیرعامل یه شرکته. ⬇️
Read 4 tweets
Sep 15
#رشته_توییت امروز
توی اتوبوس ایستاده بودم.
توی همون قسمت دایره‌ای‌ای که توی اتوبوسای بلند گذاشتن تا بتونه بپیچه. کفِش فلزیه.
داشتم به یه چیزی گوش می‌دادم. یعنی گوش نمی‌دادم؛ فقط می‌خواستم نویز اتوبوس رو نشنوم.
همزمان داشتم یه مطلبی می‌خوندم راجع به درخت نارون./
خیلی هم نمی‌خوندم.
داشتم توی فکرم متن آماده می‌کردم برای یه ایمیلی که قرار بود بفرستم.
مثلاً مالتی‌تسک.
همون موقع پای چپم خسته شد و خواستم تکیه‌م رو به پای راست منتقل کنم. همون موقع اتوبوس توی پیچِ سرپایین به سمت چپ بود.
نیروی عمودی تکیه‌گاه کم شد.
اصطکاک رفت و سُر خوردن اومد./
در حین سقوط دو بار چنگ انداختم چیزی رو بگیرم اما نه میله‌ای بود نه حشیشةای که بهش تشبث کنم.
وسط اتوبوس، بین یه مردم، سرِ یه پیچ ساده، توی هوا غرق شدم.
مثل درخت نارون قطع‌شده افتادم.
بووم.
البته من بووم رو از داخل شنیدم چون نویز بیرون کنسل بود. صدا از اسکلتم اومد توی گوشم./
Read 6 tweets
Aug 30
1/ #رشته_توییت
من این بازار و این کو را نمی‌دانم. نمی‌دانم.

اتفاق در تابستان رخ داد. تابستانِ سالی که در بهارش من ده‌ساله شده بودم. با خانواده به مشهد رفته بودیم. از تهران، دو روز در راه بودیم. از مسیرِ شمال رفتیم تا صفایی داشته باشد.
2/ مثلِ اکثرِ مردمِ آن روزها، شب‌ها را در پارک می‌خوابیدیم. آن سال‌ها می‌شد این‌طور بود. اما در مشهد، خانه‌ای منتظرمان بود که از طرفِ محل کارِ پدرم فراهم شده بود.
3/ به جز مناظرِ سبز در مسیرِ رفت و چند ساعتی شنا در دریا و شاید روزِ آخر که به پارکِ قوری می‌رفتیم، بقیه‌ی روزها و شب‌ها را در حرمِ امامِ شماره‌ی هشت گذراندیم. سفری زیارتی بود با کمی سیاحت.
Read 41 tweets

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Don't want to be a Premium member but still want to support us?

Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal

Or Donate anonymously using crypto!

Ethereum

0xfe58350B80634f60Fa6Dc149a72b4DFbc17D341E copy

Bitcoin

3ATGMxNzCUFzxpMCHL5sWSt4DVtS8UqXpi copy

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(