۱ #رشته_توییت
یه روز یه پرندههه اومد لونهش و دید جوجههاش تخم گذاشتن.
گفت: «شماها هفتهی پیش به دنیا اومدید. هنوز پرهاتون بوی تخم میده. چرا اینقدر زود؟»
جوجهها گفتن: «ترسیدیم. تخممامون افتاد.»
مادره گفت: «ترسِ چی؟»
۲
گفتن: «مادر!وقتی نبودی، دو تا آدم اومدن ایستادن این بغل و گفتن گندمها رسیده، باید فردا درو کنیم.»
مادره گفت: «خب!؟»
گفتن: «خب نداره. ما خونهمون وسطِ گندمزارِ ایناست و متاسفانه ما بدنمون به داس حساسه. ترسناکه! ببین تخما رو!»
مادره گفت: «هُل نکنید. دقیق چی گفتن؟» #حنانه_کیا👇
۳
یکیشون شمردهـشمرده گفت: «یکیشون. کوچیکتر بود. به اون بزرگتره. گفت: “بابا! گندما رسیده؟” بابائه گفت: “آره”. راستی مامان! بابای ما کجاست.»
مامانه جا خورد و گفت: «رفته ماموریت. راه دور. بقیهش رو بگو!»
۴
جوجههه گفت: «بعد. بابائه گفت: “پسرم! برو به فامیل. بگو. فردا بیان کمک. تا درو رو شروع کنیم.”»
همون موقع اون دو تا آدم اومدن کنار لونهی پرنده و پسره به باباش گفت: «بابا! فامیل همه گفتن فردا صبح علیالطلوع اینجان.»
بابائه هم کلهی پسرش رو بوس کرد و رفتن.
۵
یکی از جوجهها گفت: «تو چرا ما رو ماچ نمیکنی؟»
مامانه گفت: «مالِ اینا چیزشون نرمه؛ لبشون. میشه. مالِ ما تیزه؛ نوکمون. نمیشه. بیاه!» که جوجههه گفت: «آخ».
بعد یکی از جوجهها گفت: «پس یه “یاسیمرغ” بگید لونه رو برداریم ببریم دیگه؟»
مامانه گفت: «نع. امشب نع.»
۶
هیچی دیگه.
مامانه تخت خوابید و جوجههاش تا صبح لرزیدن از ترس.
دمِ صبح از خستگی خوابشون برد. صبح که پاشدن دیدن مامانشون صبح زود رفته اداره.
اکثر جوجهها همچنان ترس داشتن که الآن داس میآد و تمام. بعضیها مطمئن بودن وقتی مامانشون نترسیده، جایی برای ترس نیست.
۷
مامانشون از اونطرف رفت یه سر به دشت زد. چند تا نوک به درخت کوبید. چند تا حشره گرفت. سرِ یه چهارراه بدجوری پیچید جلوی یه شاهین که خداروشکر شاهینـه سیر بود و نذاشت دنبالش.
بعدازظهر زار و نزار اومد خونه. دید دوباره بچههاش تخم گذاشتن.
پرسید چی شده؟ #ابوالفضل_آدینهزاده👇
۸
یکیشون گفت: «صبح نصفمون ترسیده بودیم. وقتی دیدیم تا ظهر نیومدن مطمئن شدیم که حق داشتی نترسی.»
- پس چرا دوباره تخم؟
- چون دوباره اونا. همین پیشِ پات اومدن. بابائه ناراحت بود که فامیلا نیومدن. به پسرش گفت بره به همسایهها بگه بیان کمک. پسره هم مثل قرقی رفت.»
۹
مامانه گفت: «اکی. حالا باز کنید غذا بدم بهتون.»
که بچهها باز کردن و مامانه تکتک بالا آورد توی دهنشون.
یکی از جوجهها همینطور که لبهی نوکش رو لیس میزد گفت: «مامان! بابا ماموریت
کجاست؟» #امیرحسین_بساطی
۱۰
مامانه گفت: «ماموریت چیه پسرم؟! اون مالِ دیروز بود. شما دیگه بزرگ شدید. توی دنیای ما یه روز یعنی دهسال. باباتون مُرده. بد هم مرد بدبخت. نزدیکبینِش ضعیف بود. خورد به کامیون.»
بچهها سریع عزادارِ پدر و خیلی سریعتر ازش خارج شدن. توی دنیای پرندهها تُنده همهچی.
۱۲
فردا بعدازظهرش مامانه برگشت دید جا خشکـه و بچه هست. گفت: «میبینم که آدما نیومدن.»
بچهها تایید کردن.
مامانه دوباره داشت تغذیهی دهانبهدهان میکرد که یکی از جوجهها گفت: «مامان! امروز علیاصغرِ صغریخانوماینا میگفت مامانش گفته بابای ما زندهس. چیه داستان؟»
۱۴
باباهه به پسرش گفت: «دهنشون سرویسه. وقتی پول شارژ رو ندادم میفهمن. صبح خودمون دو تا شروع میکنیم.حالا دو روز بیشتر طول میکشه اما اگر همون روز اول شروع کرده بودیم الآن روزِ سوممون بود.»
مامانه گفت: «حالا جمع و جور کنید که باید بریم.
این آدما اینجوریان.
تا وقتی بندِ هم باشن هیچکاری نمیکنن.
اما کافیه بخوان خودشون شروع کنن.
دیگه ول نمیکنن.
اینا هم فردا درو رو شروع میکنن.»
۱۷
و اینطور شد که پرنده و جوجههاش از اونجا رفتن.
نتیجه بگیرم؟
دوست عزیز!
بندِ کسی نباش.
شروع کن که نوری.
نورت بقیه رو روشن میکنه.
یه بوسهی یه شمعِ روشن هزار شمع خاموش رو روشن میکنه.
اگر بقیه اومدن با هم نور علی نورید.
نوربخش و گرمابخش دور و بریهات باش.
به ترتیب الفبا:
اسماعیلیون!
بنیادی!
پهلوی!
علینژاد!
اونایی که شاخصید و اعتباری دارید!
اونایی که داخلید!
حسابیهای توی زندان!
اونایی که جمعی روتون اجماع دارن!
شروع کنید!
نشون بدید که سیلِ آزادی چه طور همه چیز رو در خودش حل میکنه و جلو میره.
1/ #رشته_توییت
برای کسانی که براشون سواله چرا من به شریفی زارچی ایراد گرفتم، جهتِ ثبت میگم.
قبلش بگم اگر کار مهمتری هست برو به اون برس.
طولانیه اما شما که برات مهمه 5 دقیقه بخون.
اسکرینبازها هستند و برمیگردن.
مراقب باشید تکست رو خارج از کانتکست نخونید.👇
2/ شنبه شب بیش از ده دانشگاه تحت سرکوب بیسابقه بود. سرکوبها داره هر بار خشنتر و بیمهاباتر میشه.
باتوم رو فقط به سر میزنن.
ساچمه رو فقط سمتِ صورت شلیک میکنن.
ناظر و عابر رو هم میزنن.
وسط اون صحنه ایشون با شادی از «آزاااادی آخرین» دانشجوی بازداشتی حرف زد.👇
3/ تزریقِ شادی در شبی که عکس و فیلمهای اعتراضات به زور به دههزار مشاهده میرسید.
«آخرین». کمی به این کلمه بیشتر فکر کنید. علی یونسی و امیرحسین مرادی هنوز زندانن. دو تا دانشجو رو همون موقع درِ خونهشون دستگیر کردن. آیا اصلاً «آخرین»ـی در کار هست؟ خودش میفهمه چی داره میگه؟👇
1/ 2600نفر لایک کردن که بگم.
به قرعان مژید اگر همهی این رشته توییت بیش از 2600تا لایک نخوره، از این به بعد هم به کارم مثل قبل ادامه خواهم داد.
کاری که ازم برمیآد تکلیفمه. شما هم کار بهتری داری برو!
این اینجا هست. جایی نمیره.
2/ توضیح: این یه خاطرهس اما برای اینکه رازی از زندگی کسی برملا نشه مجبورم خیلی ردگمکن بزنم تو کار. صبور باشید. بعدش یه جمعبندی داره که شاید به بعضی اتفاقاتِ این روزها بیاد.
یه شب با یه عده جوجهکبابه رو زدیم و با جمع دورِ آتش نشسته بودیم.
3/ نمیدونم چی به چی وصل شد که یهو بحثِ تربیت و پدر و مادر و اینا افتاد وسط. هر کی یه چیزی گفت.
نظره دیگه، تنها چیزی که همه مجانی میدن.
علیآقا گفت: «من عینِ بابای خودم نشم هنر کردم.»
تا اینو گفت دو تا برادراش گفتن: «عَی این دوباره شروع کرد.»
#رشته_توییت
۱/
چند روزه آدما زیاد توجه میکنن به چیزنوشتهام.
ماجرا از اون خاطرهی استادیوم شروع شد.
در مخیلهم هم نمیگنجید که این متن چنین بازخوردی داشته باشه. محاسبهی خاصی هم روش نداشتم. اتفاقاً یکی از سریعترین و کمویراستترین چیزهاییـه که نوشتم. #مهسا_امینی
👇
۲/
شرایط باعث شد کارم بزرگتر از چیزی بشه که فکر میکردم.
این هنگامه اگر برای جان آدمها نباشه چیزی نیست جز خودفروشی به قیمت لایک.
👇
دوم اینکه، ببینید! در شرایطِ عادی هم آدم نمیتونه همهی پیامدهای کارش رو پیشبینی کنه، چه برسه به شرایط غیرعادی یک انقلاب مردمی.
دختری آزاد از حجاب از صخره میره بالا و ملتی رو موّاج میکنه.
خوانندهای آهنگ و شعری رو سریع تهیه میکنه و میلیونها بار دیده میشه. #مجید_توکلی
#رشته_توییت
1/خب اختشاشگرهای عزیز! بیایید یه خاطره دیگه بگم شاید به درد خورد.
سال 83، تازه دانشجو شده بودیم. همون اولش پام لیز خورد و با دو تا گاگولتر از خودم رفیق شدم. حالا اسماشون مثلاً آیدین بود و سعید.
سعید سفیدـمفید بود و فکر میکرد خیلی خوشتیپـه.
2/ بچهی تهرانسر بود. از تهرانسر یه قدم بری غرب وارد دیروز میشی. میگن کریستف کلمب بالای صفحهی آخر خاطراتش نوشته «مقصدِ بعدی: تهرانسر».
آیدین مالِ شهرک غرب بود. به قول خودش «شئرک». یه مقدار هم استریل بود. از این خودـبچهبالاـپندارها. دئودورانت و اینا.
3/ منم که بچه دهات. از این هیچی ندیدههای هنوز به دوران نرسیده. با اینا میرفتم بیرون دنیام بزرگ شه.
یه دفعه ما سه تا نشستیم توی یه کلاسِ خالی. من وسط بودم که یه چیزی رو توضیح بدم بهشون. درسم خیلی خوب نبود اما در مقایسه با اون دو تا یابو من اسب حساب میشدم.
#رشته_توییت 1/
بیایید یه خاطره بگم شاید به دردِ این روزها بخوره.
عیدِ سال 84، بازیِ ایران و ژاپن با دوستهام رفتم استادیوم؛ همون بازیای که به خاطرِ اومدنِ قالیباف توی رختکن یه در رو بستن و ازدحام شد و 7 نفر مُردن. چه چیزهایی که ندیدیدم توی این ظلمـستانِِ جور! #مهسا_امینی
👇
2/ قالیباف اونقدر آدم کُشت و آخرش شد آخرین رئیس مجلس جمهوری اسلامی.
بگذرم.
اون روز اومده بودیم ببریم. دور دورِ وحید هاشمیان بود. همون اوایل بازی گلِ اول رو زد. بعدش تیم شروع کرد به دفاعی بازی کردن. فوتبالمون همیشه بیبیضه بود. بعضی از فوتبالیستامون نه. #سارینا_اسماعیلزاده
👇
3/ همین کریمی و دایی و مهدویکیا اون روز توی بازی بودن.
خلاصه با ترس و لرز دفاع میکردیم. از کون قرض کردیم و نیمه اول رو به سر آوردیم اما میدونستیم میخوریم. گل توی هوا بود و ژاپن فقط باید میچیدش.
این میرزاپور رو یادتون باشه یه جوری بود. #نیکا_شاکرمی
👇
داخلی، شب
آخوندی سخنرانی میکند:
«دیدم دیشب یکی از برادرا براش شبهه شده بود که “آقا داریم نوجوان میکُشیم، دانشآموز میزنیم، به دخترها تعرض میکنیم، و اینها با قرآنِ خدا و دین محمد سازگار نیست.”
میخوام بگم که اتفاقاً هست.
مگر خضر اون پسر رو نکُشت که دینِ والدینش رو حفظ کنه؟⬇️
اگر کُشتنِ اون نوجوان، زدنِ اون دانشآموز، و خب… فرضاً ملامسهی بدن اون دختر (خندهی کوتاه حاضران) اینها باعث بشه که ترس بندازی توی دلِ جوان یا خانوادهش و دیگه نیان خیابون، شما گناه نکردی که ثواب کردی.
اگر خونِ اون کودک باعث جلوگیری از خونِ بیشتر بشه اون کودک هم میره بهشت.⬇️
لذا عزیزان شک نکنن.
ما بر حقیم.
الآن همهی جهان روبروی ماست.
خوش به سعادتتون.
ما که جز سخنرانی آزمون برنمیآد. (لبخند حاضران)
هم اجر اخروی دارید و هم دنیوی.
اسم نمیبرم. سال ۸۸ یکی اومد که “عکسم با اسلحه دراومده و زندگیم خراب شده” فرستادمش پیش دوستان، الآن مدیرعامل یه شرکته. ⬇️