مولانا تو دفتر پنجم داستان کوتاهی میگه از مردی که کنار خیابون نشسته، سگ مریضی رو توی بغل گرفته و زار زار گریه میکنه. یه رهگذری صحنه رو میبینه و با نگرانی میدوئه میاد پیش یارو و میپرسه چی شده؟ #مهسا_امینی #حسین_رونقی
مرد جواب میده که سگم داره میمیره، و لابهلای هقهق گریهش شروع میکنه به روضه خوندن که آی این سگ تنها دوستمه و سالهاست همدم منه و روزها همراهمه و شبها پاسبونمه و اینطوری و اونطوری و فلان و بیسار... #توماج_صالحی
رهگذر با ناراحتی میپرسه خب حالا چش شده؟ زخم خورده یا مریض شده؟ طرف میگه نه والا، از گرسنگی داره میمیره.
رهگذر که حسابی دلش سوخته بوده، چشمش به کیسهی پُری که کنار یارو بوده میفته و میپرسه حالا تو این کیسهت چی داری؟ #اعتصابات_سراسری
مرد میگه اون کیسه؟! نون. توش نون دارم!
رهگذر که از تعجب پشم به تنش فرفوژه شده بوده، با عصبانیت میگه خوب خوارکسده چرا یه تیکه نمیدی این زبون بسته بخوره؟ #سامان_یاسین
مرد در حالی اشکاشو پاک میکنه میگه: آخه دیگه اونقدرا هم دوسش ندارم که بخوام پول خرجش کنم! اون نون رو پول دادم خریدم. اشک حالا مجانیه، چار تا دونه اشک رو میتونم براش بریزم ولی نون؟ کام آن!
«گفت: چون ندهی بدان سگ نان و زاد؟
گفت: تا آن حد ندارم مهر و داد!
دست ناید بی دِرَم در راه نان
لیک هست آبِ دو دیده رایگان!»
غرض اینکه هر هدفی اگر مهم باشه باید براش هزینه داد، اشک مجانی و کیلویی به هیچ دردی نمیخوره. #سامان_یاسین
خوانندهای که شب لت و پار کردن دانشگاه شریف استوری «هشتگ دانش» میزنه و همزمان برنامهی کنسرت بعدیشو میریزه، بازیگری که تو کشتار آبان ۹۸ به «هشتگ گرانی» اکتفا میکنه، اصلاحطلبی که از «دو طرف» میخواد که خشونت رو کنار بذارن، اون رفیق نیمچه مذهبی که از کشته شدن پنجاه تا کودک توی
این دو ماه ککش هم نگزیده ولی در نگرانی از پروندن عمامهی بیمصرفترین قشر جامعه تحلیلها میکنه، همه از مدل آدمایی هستن که میخوان با اشک رایگان وجههی دلسوزی و همدلی رو بگیرن ولی یک لقمه نون خرج نکنن.
اما برای ما «نوبادی»ها هم خیلی مهمه که اگر تخم کارهای بزرگتر رو نداریم، دست کم به احترام این همه آدمی که توی این دو ماه جونشونو کف دستشون گذاشتن و با خود اهریمن کشتی گرفتن، حداقل از هزینههای کوچیک پا پس نکشیم. #مهسا_امینی
دور و برمون زیادن آدمایی که همهشون یه غری میزنن، یه اشک مجانی میریزن، یه ظاهر مخالف با سیستمی به خودشون میگیرن،و بعد چاییشونو میخورن و دقیقا همون رفتارایی رو تکرار میکنن که به این سیستم مسموم عمر ۴۳ ساله داده. امروز برای ما هیچکارهها هم مهمه که نقش کوچیکمونو درست بازی کنیم.
اگه خودمون حقیقتا به حجاب اعتقاد نداریم، توی مهمونی و شبنشینی به خاطر «احترام» به فلان فامیل متعصب لچک به سر خودمون یا زن و بچهمون نکنیم. حقیقت رو فدای حفظ روابطمون با آدمایی که هنوز هم نمیخوان بفهمن (و احتمالا هرگز نخواهند فهمید) نکنیم. برای مراسم ختم و نذر و فلان پول تو جیب
آخوند و مداح که کارشون بازتولید افکار مخرب و توحشزاست نریزیم و از ترس قضاوت اطرافیان کاری که میدونیم غلطه رو انجام ندیم. به خاطر اینکه «یه امشب دور هم خوش بگذره» از گفتن حقیقت و ایستادن روی موضع درست کوتاه نیایم. مراعات «احساسات» آدمایی که مراعات «حقوق» دیگرانو نمیکنن نکنیم.
قشر خاکستری محض نباشیم. اگر مثل بچههایی که جونشون رو برای ریختن این دیوار تصعب و خریت گذاشتن وسط، قدرت و جرئت بلند کردن تبر و تیشه نداریم، دست کم یه سنگریزه به سمت این دیوار بندازیم تا فردا که عمرمون به آخر رسید حاصل زندگیمون چیزی بیشتر از خوردن و خوابیدن و زاییدن بوده باشه.
همه گفتن و نیاز به تکرار نیست که این ویروسی که امروز تمام فرهنگ و زندگی و مملکت ما رو آلوده کرده توی تکتک خونهها و خونوادهها با نسبت متفاوت وجود داره؛ تمیز کردنش هم از دقیقا از همونجا شروع میشه؛ از خونهی من، از خونهی شما؛ هزینه هم داره.
دارم تلاش میکنم چیزی بنویسم صرفن محض آروم کردن مغز خودم که در حال پکیدن از عصبانیته 😓
واژهای در ادبیات #مولانا هست به نام «عوان»، که معادل امروزیش میشه تقریبن همون گشت ارشاد. #مهسا_امینی #رشتو
در لغت عوان به معنی پاسبون و سرباز وظیفهس، اما نوع روایت مولانا (و سایر روایتگران فرهنگمون) نشون میده توحش این افراد مسلح وابسته به حکومت، و نفرت و خشمی که در بطن جامعه نسبت بهشون وجود داشته، خیلی شبیه بوده به چیزی که ما امروز تجربه میکنیم.
افرادی که معمولن به شکل هدفمند از بین تیپ کمعقل و شعورتری از جامعه انتخاب میشدن تا فرمانبردارتر و در صورت لزوم خشنتر باشن، و با پشتگرمی به قدرت، ظاهر جامعه رو به اون شکلی که «سلطان» صلاح میدونه در بیارن.
خب اولن که واقعن براتون متاسفم، کامنتها و پیاماتون قشنگ نشون میده چقدر فانتزی مورد اول رو دارید. خاک تو سرتون! اما بریم سر روایتمون. #مولانا #رشتو
داستان بدون هیچ مقدمهای، با ذکر فانتزی خانوم محترم برای سکس با دوسپسرش، جلوی چشم شوهرش شروع میشه:
«آن زنی می خواست تا با مُولِ خود
بر زند در پیشِ شوی گُولِ خود»
در حین اینکه با خودتون ور میرید یه دو تا چیز به درد بخور هم یاد بگیرید. مول یعنی همون affair، معشوق مخفی. آنکه میکند یا میدهد. گول هم یعنی کسخل. پس بیت میگه فلان زن راست کرده بود پیش چشم شوهر کسخلش، با دوسپسرش آره.
و اما ببینید پلن جالبی رو که این بانو برای عملی کردن این ایدهی فرا زمانیش اجرا میکنه:
«پس به شوهر گفت زن کای نیکبخت!
من برآیم میوه چیدن بر درخت
چون برآمد بر درخت آن زن، گریست
چون ز بالا سوی شوهر بنگریست»
به شوهرش میگه عزیزم من برم بالای درخت، میوه بچینم بیارم بخوریم!
یه پدری بوده که دختر نوجوونشو شوهر میده، بعد از یه مدت احساس میکنه از این دومادش اصلن خوشش نمیاد. به دخترش میگه حالا که کار از کار گذشته، ولی به هیچ عنوان از این یارو حامله نشو که این جاکش اصلن آدم به درد بخوری نیست:
«گفت دختر را کزین دامادِ نو
خویشتن پرهیز کن، حامل مشو
هر دو روزی، هر سه روزی آن پدر
دختر خود را بفرمودی حذر»
.
قبل از شروع داستانِ سهراب، پسری که قراره در جوانی کشته بشه و بهرهی خاصی از زندگی نبینه، فردوسی یه تصویرسازی فوقالعاده میکنه تا سر نخ رو به خوانندهی حرفهای بده:
«اگر تندبادی برآید ز کُنج
به خاک افکنَد نارسیده تُرُنج»
چیزی شبیه هنری که گاهی توی فیلمها استفاده میشه،
و نقطهی اوج داستان همون اول به صورت رمزی و نمادین تصویر میشه، فردوسی حتی قبل از تولد سهراب، صحنهی افتادن یک نارنجِ کال از درخت رو به تصویر میکشه؛ و این یعنی در ادامه، «جوانی به خاک خواهد افتاد».
اما برای فردوسی، مرگ سهراب جوان، حتی اگر فقط کاراکتری در داستانش باشه،
اونقدر غمگین هست که بعد از خلق این تصویر، بیت بینظیری میاره در انتقاد از یکی از کلیشههای فرهنگ ایرانی، که تا امروز هم درست و حسابی حل نشده:
«اگر مرگ داد است، بیداد چیست؟
ز داد این همه بانگ و فریاد چیست؟»
شنیدید که مردم بعد از هر خبر مرگی، میگن «مرگ حَقه»؟
این داستان سکسی که میخواستم بگم در واقع خودش نه تنها اصلن #سکسی نیست، بلکه به شدت ضد سکسی یا به قول فرنگیا anticlimactic هم هست. اولش هم یه مقدمه میطلبه.#رشتو
سعدی توی هزلیات داستانی داره که احتمالن توی همین توییتر راجع بهش شنیدید، در مورد یه پسری که ندید میره یه دختری رو میگیره
دختره به شدت زشت و بدهیکل از آب درمیاد و پدر دختر هم پسره رو تهدید میکنه که در صورت طلاق میندازمت زندان سر مهریه. این بابا هم که تا خرخره تو گوه گیر کرده بوده، برای اینکه هزینه رو واسه طرف ببره بالا و آپشن طلاق رو فعال کنه شروع میکنه با تمام فک و فامیل اینا ور میره و از خواهر و
برادر و عمه و دایی و خاله، زن و مرد و پیر و جوونشون رو میگاد، گاهی با رضایت و گاهی به زور. تا جایی که پدره میترسه که اگر این یارو رو رد نکنه بره، امروز فردا نوبت خودشه. داستان رو اگر نخوندید با مطلع «آن شنیدی که در بلاد شمال» سرچ کنید و لذت ببرید. دسمال هم البته کنار دستتون باشه.