#قسمت_اول (۳ / ۱)

#شيرى_در_چنگال_چند_کفتار

از سنگر كه بيرون آمدم، ديدم پسر بچه‌اى كه پارچه‌ى سفيدى را بالاى يك نى آويخته بود، به نزديكى واحد ما رسيده است.با چند نفر از سربازها جلو رفتم. پسرك به ما رسيد. نفس نفس می‌زد، خسته بود.مقابل ما ايستاد و بلافاصله با دست اشاره به

#رشتو۱)
روستا كرد و با لكنت زبان گفت: مادر و دو خواهرش در آن روستا زير آتش ما قرار گرفته‌اند. لب‌هايش از تشنگى خشك شده بود. دوباره نفس زنان گفت: «مادر و دو خواهرم در آن روستاى نيمه ويران هستند؛ خواهش می‌كنم به طرف روستا تيراندازى نكنيد؛ امان بدهيد تا من آنها را از منطقه خارج كنم.»

۲)
پسرك، التهاب عجيبى داشت، ولى خيلى مردانه، پرقدرت و محكم حرف می‌زد. متوجه شدم بيشتر از سنش می‌فهمد. از او خوشم آمد؛ هم از چهره‌ى جذاب و روشنش و هم از دليری‌اش.
سربازها از او پرسيدند: «غير از شما كس ديگرى در روستا هست يا نه؟» پسرك گفت: «نه، در اين روستاى بزرگ تنها مانده‌ايم.

۳)
ديگران ياكشته شده يافرار كرده‌اند.ما نتوانستيم فرار كنيم وگرفتار شديم.دو روز است از ترس نخوابيده‌ايم و نه چيزى خورده‌ايم.مادرم، دوخواهرم را در پناه گرفته و از آنها مواظبت می‌كند و منتظريم هرطور شده از اين روستا برويم. ما وقتى متوجه سربازهاى شما شديم، مادرم مرا فرستاد بگويم..

۴)
كارى به كارمان نداشته باشيد و امان بدهيد كه من، او و دو خواهرم را از اين معركه نجات بدهم.» يكى از سربازها گفت: «به حرف او اعتنا نكنيد. پسرك دروغ می‌گويد. او خائن است. با همين پارچه‌ى سفيد به جنگنده‌ی ايرانى علامت داد و موضع ما را مشخص كرده است. وگرنه جنگنده‌ى ايرانى از كجا

۵)
می‌دانست كه ما در اين منطقه هستيم، حتما اين پسرك خائن، علامت داده است.»
پرخاش كنان به آن سرباز گفتيم: «ياوه می‌گويى! اين‌جا خاك ايران است و خلبان‌هاى ايرانى خاك خودشان را می‌شناسند و خوب هم می‌شناسند، ديگر احتياجى به علامت دادن اين طفل نيست.» در همين حال، سرتيپ «جواد اسعد»

۶)
متوجه اوضاع شد و به طرفمان آمد. از ما پرسيد: «اين پسرك كيست؟ چه می‌خواهد؟» همان سرباز دوباره گفت: «يك خائن است و با پارچه‌ى سفيد به جنگنده‌ى ايرانى علامت داد و موضع ما بمباران شد.» پسرك با شجاعت گفت: «تو دروغ می‌گويى؛ من براى نجات مادر و دو خواهرم به اين‌جا آمده‌ام.»

۷)
سرتيپ جواد اسعد با عصبانيت دستور داد پسرك را به پست فرماندهى بياورند. پسرك را چند نفر از سربازها به پست فرماندهى بردند و سرتيپ شخصاً از پسرك بازجويى كرد
صداى فرياد سرتيپ تا بيرون می‌آمد. او نعره می‌كشيد: «توخائنى! تو به ما خيانت كردى.» و پسرك هم با گريه و زارى قسم می‌خورد كه:

۸)
«نه اين‌طور نيست. من حقيقت را برايتان گفتم.» سرتيپ گوشش بدهكار نبود، مانند حيوان درنده‌اى موهاى قشنگ پسرك را در چنگ داشت و مدام به صورتش سيلى می‌زد؛ گاهى هم پسرك مستأصل می‌شد و مادرش را صدا می‌زد. سرتيپ، پسرك را تهديد كرد: «حالا اعدامت می‌كنم. سزاى آدم خائن اعدام است. اگر

۹)
حقيقت را نگويى همين الآن دستور می‌دهم اعدامت كنند.» پسرك تكرار كرد: «دروغ می‌گويند. من براى نجات مادر و دو خواهرم به اين‌جا آمده‌ام.» بالأخره سرتيپ چند كماندو را احضار كرد و گفت: «اين پسرك لجوج خائن را ببريد آن طرف تيربارانش كنيد.»
#ادامه_در👇

۱٠)
t.me/M13Reza45Yosef…

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with محمد رضا یوسفی ⁦🇮🇷⁩🏴

محمد رضا یوسفی ⁦🇮🇷⁩🏴 Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

More from @m_reza_yosefi

Dec 4
تو خیال كرده ای علی علیه السلام شكست خورد؟!

معروف است كه در زمان قاجاریه مرد نسبتاً فاضلی كه بسیار خوش نویس بوده. ظاهراً از شیراز برای زیارت به مشهد رفته بود. در بازگشت، پولش تمام می شود یا دزد می زند، و در تهران در حالی كه غریب بوده بی پول می ماند.

#رشتو۱) Image
فكر می كند كه از هنرش كه خطاطی است استفاده كند و ضمناً زیاد هم معطل نشود. بر می دارد همین عهدنامه ی امیرالمؤمنین علیه السلام به مالك اشتر را با یك خط بسیار زیبا می نویسد. خطكشی می كند، جدول بندی می كند، این عهدنامه را در یك دفتری می نویسد و آن را به صدر اعظم وقت اهدا می كند.

۲)
یك روز می رود نزد صدر اعظم در حالی كه ارباب رجوع هم زیاد بوده اند
نوشته را به او می دهد و می گوید هدیه ی ناقابلی است
پس از مدتی بلند می شود كه برود
صدر اعظم می گوید آقا شما بفرمایید
با خود می گوید لابد می خواهد مرحمتی بدهد، می خواهد خلوت بشود
چند نفری از ارباب رجوع می مانند

۳)
Read 13 tweets
Dec 3
#اصغر_آواره

در قدیم یک فردی بود در همدان به نام اصغرآواره.
اصغر آقا کارش مطربی بود و در عروسی‌ها و مجالس بزرگان شهر مجلس گرمی می‌کرد و اینقدر کارش درست بود که همه شهر او رامی‌شناختند و چون کسی را نداشت و بیکس بود بهش می‌گفتند اصغر آواره!
انقلاب که شد وضع کارش کساد شد و

#رشتو۱)
دیگه کارش این شده بود می‌رفت تو اتوبوس برای مردم می‌زد و می‌خواند و شب‌ها می‌رفت در بهزیستی می‌خوابید
تا اینجای داستان را داشته باشید!
در آن زمان یک فرد متدین و مؤمن در
همدان به نام آیت الله نجفی از دنیا می‌رود
و وصیت‌کرده بود اگر من فوت کردم از حاج آقا حسینی پناه که فردی

۲)
وارسته و گریه کن و خادم اباعبدالله علیه‌السلام و از شاگردان خوب مرحوم حاج علی همدانی است بخواهید قبول زحمت کنند نماز میت من را بخوانند
خلاصه از دنیا رفت و چند هزار نفر آمدند
برای تشیبع جنازه در باغ بهشت همدان و مردم رفتند دنبال حاج آقا حسینی پناه که حالا دیگه پیرمرد شده بود و

۳)
Read 10 tweets
Dec 3
به جرج جرداق، صاحب کتاب «الامام علی صوة العدالة الانسانیة» گفتند: شما یک مسیحی هستی و خیلی هم مذهبی نیستی، چه شد که در مورد حضرت علی علیه السلام کتاب نوشتی؟
به گریه افتاد و گفت مرحوم علامه امینی هنگامی که کتاب الغدیر را نوشت چند جلد از کتاب را برای من فرستاد.

#رشتو۱) Image
یک نامه هم نوشت وگفت آقای جردجرداق شمایک حقوقدان و وکیل دادگستری هستی، نه شیعه هستی ونه سنی که بگوییم طرفداری میکنی، کارتو دفاع ازمظلوم است
مابا اهل سنت برسر علی(ع) دعوا داریم ما می گوییم حق باعلی است آنها می گویندنه!
حالا این چندجلدکتاب الغدیر رابه عنوان پرونده مطالعه کنید.

۲)
تمام مدارک هم از اهل سنت است. من از شیعه چیزی در آن ننوشته ام. شما هم در حد یک وکیل دادگستری قضاوت خود را برای من بنویسید.
... می گوید: من دیدم وقتی انسانی مرا به عنوان یک وکیل دادگستری مخاطب قرار داده و از من کمک خواسته بی انصافی است اگر کمک نکنم بنابراین پذیرفتم.

۳)
Read 4 tweets
Dec 3
امام کاظم (ع) فرمودند:
وَ اِذا اَرادَ اللهُ بِالذَّرَّةِ شَرّاً أَنبَتَ لَها جَناحَینِ فَطارَت فَأَکَلَهَا الطَّیرُ؛

اگرخداوندبخواهدبلایی برسر مورچه‌هابیاوردبه آنها ۲ بال می‌دهد تاپروازکنندوطعمه‌ی پرندگان شوند
تحف‌العقول،ص۶۴۲

اما از سخن گفتن جناب عبدالحمید اسماعیل‌زهی

#رشتو۱)
در این روزها باید استقبال کرد، او در حال واگویه سخنانی است که سالهاست پشت صحنه برایش گفته‌اند، شنیده و الان به اواینگونه القا شده یاخودش احساس می‌کندکه زمان مناسب برای علنی کردن این سخنان فرا رسیده است.به همین دلیل باید همچنان به او(عبدالحمید) فرصت داد تاهرچه در پس پرده دارد

۲)
بگوید و ابهامی درباره او و همفکرانش دیگر باقی نماند. او البته کار خیلی از دلسوزان داخل کشور را آسان کرد، همین که خوش گمان‌ترین خواص جامعه و تصمیم سازان نیز دیگر نمی‌توانند اظهاراتش را راحت توجیه و موجه‌سازی کنند و فراتر از خواص در کوچه و بازار، قضاوت مردم عادی نیز درباره او

۳)
Read 6 tweets
Dec 2
#جهت_تلطیف_فضا...

گویند که ...
در زمان کریمخان زند مرد سیه چرده و قوی هیکلی در شیراز زندگی میکرد که در میان
مردم به سیاه خان شهرت داشت
وقتی که کریمخان میخواست بازار وکیل شیراز را بسازد
او جزئ یکی از بهترین کارگران آن دوران بود
در آن زمان چرخ نقاله و وسایل مدرن امروزی

#رشتو۱)
برای بالا بردن مصالح ساختمانی به طبقات فوقانی وجود نداشت
بنابرین استادان معماری به کارگران
تنومند و قوی و با استقامت نیاز
داشتند تا مصالح را به دوش بکشند
و بالا ببرند
وقتی کار ساخت بازار وکیل شروع شد
و نوبت به چیدن آجرهای سقف رسید
سیاه خان تنها کسی بود که میتوانست
آجر را به

۲)
ارتفاع ده متری پرت کند
و استاد معمار و ور دستانش آجرها
را در هوا می قاپیدند و سقف را تکمیل میکردند
روزی کریمخان برای بازدید از پیشرفت کار سری به بازار زد و متوجه شد که از هر ده آجری که سیاه خان به بالا پرت
میکند شش یا هفت آجر به دست معمار نمی رسید و می افتد و می شکند

۳)
Read 7 tweets
Nov 16
نیکی به کسی کن که به کار تو نیاید

مردی درنیمه‌های شب دلش گرفت واز نداری گریه کرد دفتر و قلم به‌دست گرفت و شمع را روشن کرد و برای خدا نامه‌ای نوشت:
«به نام خدا
نامه‌ای به خدا، از فلانی
خدایا! در بازار یک باب مغازه می‌خواهم، یک باب خانه در بالاشهر، یک زن خوب، زیبا، مؤمن و

#رشتو۱)
پولدار و یک باغ بزرگ درفلان جا»
دوستش که این نامه را دید، گفت:
دیوانه! این نامه رابه خدا نوشتی، چگونه می‌خواهی به اوبرسانی؟
گفت:
خدا آدرس دارد وآدرسش مسجد است
نامه رابرد ولای جدارچوبی مسجدگذاشت وگفت:
خدایا! با توکل بر تو نوشتم، نامه‌ات را بردار!
نامه را رها کرد و برگشت.

۲)
صبح روز بعد شاه به شکار می‌رفت که تندباد عظیمی برخاست.
طوری که بیابان را گردو‌خاک گرفت و شاه در میان گردوخاک گم شد.
ملازمان شاه گفتند:
اعلی‌حضرت! برگردیم، شکار امروز ممکن نیست.
شاه هم برگشت.
چون به منزل رسید، میان جلیقه خود کاغذی دید.

۳)
Read 4 tweets

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Don't want to be a Premium member but still want to support us?

Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal

Or Donate anonymously using crypto!

Ethereum

0xfe58350B80634f60Fa6Dc149a72b4DFbc17D341E copy

Bitcoin

3ATGMxNzCUFzxpMCHL5sWSt4DVtS8UqXpi copy

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(