آقاميرزاحسن لسان الأطباء ازاهالي اشرف مازندران نقل كرد درزماني كه حاجي ملا محمد اشرفي ازمشاهير علما در زادگاه خود اشرف( بهشهر ) زندگي ميكرد، من يك بار عازم زيارت حضرت رضا(ع) شدم
براي خداحافظي و امر وصيت نامهي خود خدمت ايشان رفتم و چون دانست كه به زيارت ثامن الائمه (ع)
مي روم، پاكتي به من داد و فرمود :
«در اولين روزي كه به حرم مشرف شدي، اين نامه را تقديم امام رضا (ع) كن و در مراجعت جوابش را گرفته، برايم بياور»
با خود گفتم : يعني چه ؟ مگر امام رضا (ع) زنده است كه نامه را به او بدهم؟! چگونه جوابش را بگيرم؟! اما عظمت مقام آن دانشمند مانع شد كه
۲)
اين مطلب رابه ايشان بگويم و اعتراض نمايم
هنگامي كه به مشهد مقدس رسيدم، در اولين روز زيارت، براي اداي تكليف نامه را به داخل ضريح انداختم . بعد از چند ماه موقع مراجعت براي زيارت وداع به حرم مشرف شدم و اصلاً سخن حاجي را كه گفته بود جواب نامهام را بگير و بياور، فراموش كرده بودم
۳)
بعد از نماز مغرب و عشا درحال زيارت بودم كه ناگاه صداي مأموري بلند شد كه زائران از حرم بيرون روند تا خدام به تنظيف حرم بپردازند.
وقتي نماز زيارت را تمام كردم، متحير شدم كه اول شب چه وقت در بستن است؟
ولي ديدم كسي جز من در حرم نيست ! برخاستم كه بيرون روم، ناگاه ديدم سيد بزرگواري
۴)
در نهايت شكوه و جلال از طرف بالا سر با كمال وقار به سوي من مي آيد .
همين كه به من رسيد، فرمود : حاجي ميرزا حسن ! وقتي به اشرف رسيدي پيغام مرا به حاجي اشرفي برسان و بگو :
آيينه شو جمال پري طلعتان طلب جاروب زن به خانه و پس ميهمان طلب
در اين فكر بودم كه اين بزرگوار كه بود ؟
۵)
كه مرا به اسم خواند و پيغام داد يك مرتبه متوجه شدم اوضاع حرم به حالت اول برگشته، برخي نشسته و بعضي ايستاده به زيارت و عبادت مشغول هستند فهميدم كه اين حالت مكاشفه بوده است
وقتي به وطن مراجعت كردم، يكسره به خانه مرحوم حاجي اشرفي رفتم تا پيغام امام (ع) را به وي برسانم همين كه
۶)
در را كوبيدم، صداي حاجي از پشت در بلند شد كه :
« حاجي ميرزا حسن ! آمدي ؟ قبول باشد. آري :
آيينه شو جمال پري طلعتان طلب جاروب بزن به خانه و پس ميهمان طلب
سپس افزود:« افسوس ! كه عمري گذرانديم و چنان كه بايد و شايد صفاي باطن پيدا نكردهايم !»
۷)
آیینه شو وصال پری طلعتان طلب
اول بروب خانه دگر میهـمان طلب
ظاهرا اصل شعر که از جناب صائب تبریزی است چنین باشد
منبع: کرامات رضویه، علی اکبر مروج، ج ۲، ص۷۱
۸)
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
(فصل اول)
««قسمت اول»»
منطقه کوهستانی مرز ماکو
هر کس فقط یک بار به منطقه کوهستانی مرز ماکو رفته باشه، غیر ممکنه که بتونه از لابه لای درختان جنگلی و فراوانی که آنجاست، کوه را به طور معمولی ببیند. انگار پشت سرِ جمعیت زیادی ایستادی و هر چه روی نوک پاهات میایستی...
نمیتونی بفهمی که چقدر راه مونده و کِی میرسی به پایین کوه!
کلی راه میری و وقتی بیش از چهار ساعت در نوار جنگلی مرز راه رفتی، بدون اینکه بدونی کم کم داری میری بالا، متوجه میشی که نفس کم آوردی و ترجیح میدی که همین راهو برگردی. اما دیگه نمیشه. باید یکی دو ساعت دیگه ادامه بدی تا...
۲)
برسی به جایی که بتونی یکیو پیدا کنی که برسونتت به راهِ ماشین رو.
اینا همش در حالتی هست که در نوار مرزیِ خودمون پرسه بزنی و نخوای بری اون طرف. اگه مثل بابک بخوای بری اون طرف، باید یکی باشه که قبل از عبور از کوه بیاد دنبالت و با راه بلد بری. وگرنه میشه چیزی که نباید بشه.
زمان جنگ، هواپيماهای عراقی در یک کارخانه قالیشویی در خیابان خاوران ۸ بمب انداختند که ۶ تاشون عمل نکرده بودند.
رفتیم سراغ بمبهای عمل نکرده، همه چیز درست بود اما خرج کمکیشونو نزده بودند! عمل نکردن این بمبها طبیعی نبود و ذهنمو درگیر کرده بود
درراه برگشت، غرق درهمین فکرهارفتم دفتر ستاری(فرمانده نیروی هوایی ارتش)
به ایشان گفتم اتفاقی افتاده که خیلی عجیبه، ۸ تا بمب بوده که فقط دوتاش عمل کرده
من الان شش ست فیوز دارم. تفسیرش اینه که این پینها رو نکشیدن و روشون مونده وظاهراً کسانی درعراق دلشون نمیخواد اینها منفجر بشن!
۲)
قرار بود قضیه بین ما بمونه. تا یک مدت طولانی بمبها اینطوری فرود میاومدند. افتادیم دنبال اینکه این هواپیماها از کجا میان. فهمیدیم که از پایگاه شعیبیه عراق بلند میشن. به این نتیجه رسیدیم که یک گروه بزرگ در این پایگاه، کاری میکنند که این بمبها عمل نکنند.
بمدت سی تا چهل روز هم
از آقای قاضی شنیدم که در اهواز خشکسالی شد، علما و زهاد برای استسقاء بیرون شدند ولكن اثری از باران مشاهده نشد.
در آن میان کسی بود به نام مشهدی علی که کارش دنبک زنی بود، او همواره در مسیر امام جماعت شهر می نشست و به کارش مشغول بود.
روزی امام جماعت او را گفت:
تو که همه روزه اینجا هستی چه شود که به هنگام نماز بیایی در مسجد با نمازگزاران شریک در نماز شوی و کارت را نیز از دست ندهی؟!
از آن روز به بعد این مطرب با دنبک خود می آمد و در گوشه مسجد بود، پس از شرکت در نماز به دنبال کار خود می رفت.
تا آنکه در خشکسالی از امام جماعت اجازه گرفت
۲)
که با هیئت همراه به استسقاء بیرون شود.
روزی با دوستان به بیرون شهر رفته در کناری دورهم نشستند و لنگی بر روی دنبک انداخت که صدای بمی از آن بر می آمد و این بیت را هم آهنگ شروع به خواندن کردند:
نم نم باران به میخواران خوش است
رحمت حق بر گنه کاران خوش است
شیخ علی حلاوی، مردی عابد و زاهد بود که همواره منتظر بوده است
آن جناب درمناجات هایش به مولایمان می گفت: «مولا جان، دیگر دوران غیبت تو به سر آمده و هنگامه ظهور فرار رسیده است. یاوران مخلص تو به تعداد برگ درختان و قطره های باران در گوشه و
کنار جهان پراکنده اند. اینک بیا و بنگر که در همین شهر کوچک حله یاوران پا به رکاب تو بیش از هزار نفرند. آقا جان، پس چرا ظهور نمی کنی تا دنیا را لبریز از عدل و داد نمایی؟»
شیخ علی حلاوی، عاقبت روزی از رنج فراق سر به بیابان می گذارد و ناله کنان به امام زمان (عج) می گوید:
۲)
«غیبت تو دیگر ضرورتی ندارد. همه آماده ظهورند. پس چرا نمی ایی؟»
در این هنگام، مردی بیابان گرد را می بیند که از او می پرسد: «جناب شیخ، روی عتاب و خطابت با کیست؟»
او پاسخ می دهد: «روی سخنم با امام زمان(عج) حجت وقت است که با این همه یار و یاور که بیش از هزار نفر آنان در حله زندگی
میرزا ابوالفضل قهوه چی که یادتون هست؟
میرزا ابوالفضل قهوه چی تشریف برده بودند امام زاده آقا علی عباس، از نوادگان حضرت باب الحوائج الی الله آقا قمر بنی هاشم علیهم السلام آن جا متوسل شده بود افتاده بود، مردم جمع شده بودند که او را به دکتر ببرند. گفت: آقا جان رهایم کنید...
دکتر مرا به این روز انداخته است.
لذا بعضی ها بیمارند، اما بیمار مولایند. مگر نه این است که مجدد مذهب، کلمه محبوب قرن، امام امت این چنین سرودند:
من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم چشم بیمار تو را دیدم و بیمار شدم
خوب امام بیمار شد، اما بیمار چشم بیمار و خمار محبوب و معشوق.
۲)
خوشا به حال آنان که بیمار یار باشند.
دکتر، میرزا ابوالفضل قهوه چی را به آن روز انداخته است
میرزا می گفت: ما جمکرانمان را می رفتیم یک شبی آقا امام زمان عج را در خواب دیدم حضرت فرمودند: میرزا ابوالفضل! گفتم: جانم آقا جان، قربانت گردم، چه می فرمایید؟ فرمود: این بازاریها
معروف است كه در زمان قاجاریه مرد نسبتاً فاضلی كه بسیار خوش نویس بوده. ظاهراً از شیراز برای زیارت به مشهد رفته بود. در بازگشت، پولش تمام می شود یا دزد می زند، و در تهران در حالی كه غریب بوده بی پول می ماند.
فكر می كند كه از هنرش كه خطاطی است استفاده كند و ضمناً زیاد هم معطل نشود. بر می دارد همین عهدنامه ی امیرالمؤمنین علیه السلام به مالك اشتر را با یك خط بسیار زیبا می نویسد. خطكشی می كند، جدول بندی می كند، این عهدنامه را در یك دفتری می نویسد و آن را به صدر اعظم وقت اهدا می كند.
۲)
یك روز می رود نزد صدر اعظم در حالی كه ارباب رجوع هم زیاد بوده اند
نوشته را به او می دهد و می گوید هدیه ی ناقابلی است
پس از مدتی بلند می شود كه برود
صدر اعظم می گوید آقا شما بفرمایید
با خود می گوید لابد می خواهد مرحمتی بدهد، می خواهد خلوت بشود
چند نفری از ارباب رجوع می مانند