کتاب
The body keeps the score
رو شروع کردم که در مورد تروماست؛ آسیبهای روانی که که بصورت پراکنده در ذهن باقی موندن، به سختی بیان میشن، و سیستم فکری فرد رو عوض کردن. طوری که درگیر احساس اضطراب دائمی، شرم یا... میشه، و زندگی و روابط آیندهاش تحت تاثیر قرار میگیرن. #خلاصه_کتاب_متین
منظور از تروما لزوما یک اتفاق ناگوار، مثل تصادف، جنگ، تجاوز و غیره نیست (اگرچه اینها هم عوامل اصلی ایجاد تروما هستن). مثلا، بزرگ شدن در شرایط پراسترس
- پدر و مادر با هم زیاد دعوا میکردن
- پدر یا مادر افسرده بودن
- بچه بیتوجهی میدیده
- و ...
وقتی فرد در شرایط پراسترس قرار میگیره و راه فراری هم نداره، مغز باید راهکاری برای مقابله با این احساس پیدا کنه. به همین دلیل، سیستم تشخیص خطر و پاسخ به محرکهای استرسزا در اون تغییر میکنن. این همون پاسخ به تروماست که در فرد باقی میمونه.
مثلا، ADHD یکی از روشهای مغز برای مقابله با شرایط پراسترس بوده؛ حواس فرد دائم به چیزهای مختلف پرت میشه، تا استرس زیادی تحمل نکنه. این مکانیزم دفاعی شاید در مقطعی به دادش رسیده، ولی بعدا ناکارآمد میشه و فرد رو در زندگی آیندهاش دچار مشکل میکنه.
این کتاب اول تروما رو توضیح میده، اثراتش روی زندگی افراد بیان میکنه. و در نهایت، راهحلهای موثر برای رهایی و برگشتن به زندگی عادی رو هم شرح میده. من همینطور که این کتاب رو ادامه میدم، خلاصه قسمتهای مهمش رو زیر این توییت اضافه میکنم.
اینکه برقراری ارتباط با بعضیها سخت یا غیرممکنه، بخاطر این نیست که اونها احمقن. به اعتقاد نویسنده، یه قسمت خوبیش برمیگرده به اینکه ما روحیهی اونها رو درست متوجه نشدیم. کتاب چهار دستهی کلی برای روحیهی آدمها تعریف میکنه و میگه آدمها معمولا یک یا دو تا از این رنگها هستن. /۱
روحیهی قرمز رو معمولا با «شجاعت» و «جاهطلبی» مترادف میدونن. آدمهای برونگرایی که سریع تصمیم میگیرن و عمل میکنن و نگران اشتباه کردن نیستن (میدونن بعدا میتونن مسیر رو عوض کنن) /۲
قرمزها حرفشون رو قاطعانه و مطمئن بیان میکنن. به هیچ عنوان نگران نیستن که نظرشون رو بیان کنن. بدون ملاحضه (بدون فیلتر) نظرشون رو میگن. خوبیش اینه که میشه روی صداقتشون حساب کرد. ولی در مواقعی ممکنه این رفتار بیادبانه هم به نظر برسه. /۳
سال ۱۹۹۷ وقتی «استیو جابز» مدیر موقت اپل شد که این شرکت دچار افتِ فروشِ ۳۰٪ ای بود. «جابز» از مدیرهاش این سوالهای ساده رو پرسید که برای دوستهام (هر کدوم با شرایطی) کدوم کامپیوتر رو باید بخرم؟ دید تعداد گزینهها زیاده و مدیرها نمیتونن جواب سادهای بدن.
همین باعث شد تا رویهی شرکت رو عوض کنه. گزینهها نباید گیج کننده باشن، تعدادشون کم ولی کیفیتشون بالا باشه - یه کامپیوتر و لپتاپ برای کاربرهای حرفهای، و یه کامپیوتر و لپتاپ برای کاربرهای عمومی. /۱
نویسنده این طرز تفکر «استیو جابز» رو تحسین میکنه. میگه اصلا حرف من در این کتاب همینه. کار کمتر + کیفیت بالاتر روش درست کار کردنه؛ بجای «سرشلوغی نمایشی» که آدمها با تند تند جواب ایمیل و مسج دادن نشون بدن چقدر دارن کار میکنن. /۲
هیچکدوم از ما فقط مشغول یه کار نیستیم. هزارتا کار جانبی هم داریم انجام میدیم. ولی اگه در کارهامون دقیق بشیم، میبینیم فقط چندتا از اینها هستن که برای پیشرفت ضروری ان. هر چقدر هم سر بقیه موارد خودکشی کنیم، تو کارمون بالاتر نمیریم. /۳
بعضیها در زندگی دنبال شاد بودن ان، و عدهای به دراماها و اتفاقهای بد زندگیشون معتاد. به اعتقاد نویسنده، به دنبال شادی رفتن کار بیهودهایه چون زندگی فرد به آینده و عوامل خارجی وابسته است. گیر کردن در دراماهای گذشته هم به فرد اجازه تغییر و پیشرفت رو نمیده. /۱
زندگی روند یکنواختی نداره. همیشه بین حالت «خوب» و «بد» در نوسانه. شما نمیتونید همیشه از اتفاقهای خوب خوشحال باشید. یک روز هم همهچیز اونطور که میخواید پیش نمیره. حتی بدن و روحیه شما هم یک وضعیت نداره - یک روز پرانرژی و با انگیزه اید، و روز دیگه بیمار و بیتحرک. /۲
نویسنده میگه اصلا تعریف ما از «خوب» و «بد» هم دقیق نیست. خیلی از اتفاقهای «بد» بهترین محرک و انگیزهی فرد برای تغییر و پیشرفت بودن. خیلی از اتفاقهای «خوب» هم بعدا مشخص میشه که ضررشون بیشتر از سودشون بوده. /۳
برای مدتی یکی میشه مرکز همهی دنیای شما. عشقِ این آدم مُسکنی میشه که دردها و ناراحتیهاتون رو فراموش کنید، و زندگی رو جور دیگهای ببینید. ولی این هم، مثل هر داروی دیگه، بعد از مدتی اثرش میره، و دردها و نارضایتیها برمیگردن. گاهی با شدت بیشتر. /۱
نویسنده اکثر روابط امروز رو نوعی اعتیاد میدونه.
همهی اعتیادها بخاطر این شروع میشن که فرد نمیخواد با دردی روبرو بشه. هر اعتیادی بخاطر دردی شروع شده، و احتمالا به درد بزرگتری ختم میشه. /۲
همه روابط بین حالت خوب و بد در نوسان ان. شما امروز عاشق پارتنرتون هستید و فردا اختلاف و نارضایتی پیش میاد. ولی موارد بد راحتتر به چشم میان. آسونتر هم هست که کاستیهای طرف مقابل رو تشخیص بدید، تا خودتون. طولی نمیکشه که وزن موارد منفی انقدر زیاد میشه که رابطه رو ناکارآمد میکنه /۳
از وقتی بیدار میشیم ذهن ما کنترل همه امور رو به دست میگیره؛ ما غرق در اتفاقهای گذشته، سناریوهای ساختگی، و نگرانیهای آینده میشیم. با گره خوردن به این افکار، ما از لحظه غافل میشیم. به اعتقاد نویسنده فکر کردنِ غیر ارادی شده یک مشکل عمومی. /۱
برای جدا شدن از این افکار و «هشیار شدن» توصیه کتاب اینه که به بدنمون توجه کنیم. عادت کنیم هر از گاهی از خودمون بپرسیم "الان در سر من چه فکریه؟"، "الان چه حسی دارم؟" نیازی نیست این کار طولانی باشه. چند ثانیه هم کافیه. /۲
وقتی اتفاق بدی بیافته یا همه چی اونطور که میخوایم پیش نره، ذهن ما به سرعت کنترل رو بدست میگیره. فکر و احساسات بر ما غلبه میکنن و احتمالا واکنشی نشون میدیم. توصیه کتاب اینه تو این شرایط فوری توجهمون رو به دنیای درونمون متمرکز کنیم، تا فاصلهای بین ما و ذهن بیافته. /۳
«در لحظه بودن» یعنی چی؟
کتاب این حالت رو اینطوری توصیف میکنه: "جایی که ذهن کار نکنه"
(وقتی فعالیت ذهن مهار بشه، و فرد درگیر افکار و احساسش نباشه) /۱
ذهن نمیتونه «در لحظه بودن» رو درک کنه؛ فقط میشه تجربهاش کرد. نویسنده میگه شما در این حالت میدونید در «حال» زندگی میکنید، ولی قادر به تجزیه و تحلیلش نیستید. این حالت در سطحی دیگه نسبت به افکار قرار میگیره. /۲
کتاب دو سطح از هشیاری تعریف میکنه. اولین سطح هشیاری اینه که فرد خودش رو با ذهن و افکارش تعریف میکنه. به این حالت میگه هشیاریِ ایگو (ego - باورهایی که از خود داره). /۳