دیشب خواب دیدم رفتهام شیرازِ قرن هفتم با #حافظ و #سعدی و #عُبید و چندنفر دیگر در یک خانهٔ کاهگِلی مهمانی و مِیخوارگی برپا بود. بین جمعیت نمیدانم چرا جای سعدی و #عبید، رفتم پیشِ شمسالدین و پرسیدم آیا منظورتان از فلان بیت چنین بود؟ (حتا یادم نمانده کدام بیت بود.)
۱
شمسالدین خندید و گفت «هرکس از آینده میآید از این سوالاتِ مسخره میپرسد مشتباجان.» دقت کنید، حافظ به من گفت مشتباجان و کاش میتوانستم احساسِ آن لحظه را که گفت مشتباجان به کلمه بیاورم! بعد یک خانم زیبایی را نشانم داد که کُنجی نشسته بود به نوشتن.
۲
Mar 23, 2022 • 5 tweets • 2 min read
من #سربازِ داروخانه بودم. حوالیِ ظهر یک سربازِ کمسن آمد و گفت «اسپری لیدوکائین بهم میدی؟» آشفته و ترسیده بود. پرسیدم «میخوای چکار؟» سرش را آورد نزدیکتر و گفت «میخوام دستمو از اینجا (به ساق دستش اشاره کرد) بشکونم، یه چیزی بده کمتر درد بکشم.» ۱
#سربازی
از چشمهایش مشخص بود دروغ نمیگوید و لاف نمیزند و تصمیمش را گرفته است. وقتی با حیرت، دلیلِ کارش را جویا شدم گفت مرخصی نمیدهند. برایش توضیح دادم که اگر چنین کاری کنی دیگر این دست برایت دست نمیشود و جای مرخصی باید روزها و شبهای زیادی را در بیمارستان سپری کنی و… اما قانع نشد. ۲