وارد بعضی از اتاقها که میشدم، مشت محکمی از غم به صورتم میخورد.
بچههای دو-سه ساله، یا حتی شیرخوار، که تنها، بدون همراه، وسط تختی که با میلههایی قفس مانند محاصره شده بود، خوابیده بودند.
و این محکومیت اما بیدلیل نبود.
/۱
مادرانی که برای آرام کردن کودک او را میسوزاندند و پدرانی که از روی خشم استخوانهایش را میشکستند.
کودکانی که علاوه بر درد سوختگیهای سیگار و استخوانهای خردشان، درد تنهایی هم باید میکشیدند.
قانون، والدین کودکآزار را از دیدنشان منع میکرد.
/۲
کودکانی که آنقدر دردناک زیسته بودند که میپنداشتند زندگی همین رنج کشیدن است.
درد اما هرگز عادی نمیشود.
مشتی که به صورت من میخورد، نه از دردها و رنجهایشان بود، نه از تنهاییشان؛ آن چه درد من میشد چیزی دگر بود.
/۳
کودکانی که نوازش نشده بودند و با نوازشی، بازویم را در آغوش میکشیدند.
کودکانی که در خانههایشان دیده نمیشدند، خطاب قرار نمیگرفتند
/۴
***
/۵
سقوط #هواپیمای_اوکراینی برای کانادا، بزرگترین تراژدی نیم قرن اخیر بود.
برای ایران اما، زخمی میان زخمهای دیگر.
غم از دست دادن فرید و دیگران را هیچ چیز آرام نمیکند. اما این چند روز، صحبتهای تلویزیونی، گزارشها ...
/۶
حداقلیترین برخوردهای انسانی و حمایتی را از مسببین فاجعه ندیدیم و از نوازش یک مقام سیاسی در کانادا به وجد میآییم. دلم برای خودم سوخت. انگار هر کسی که مرهم به روی زخممان بگذارد را به آغوش میکشیم.
/۷
/۸