یه #رشته_توییت براتون میذارم از داستاني از سیاستنامه. لطفاً داستان رو با منطقِ اعتقادیِ ۹۰۰ سال پیش ببینید، نه الآن. بسیار دلکش و جذابه. و خواجه هم بـــــــــینظیر تعریف کرده. اما چون شاید برای بعضیا سخت باشه، به فارسیِ محاوره مینویسم و بهصورت خلاصه. #رشته_توئیت
۱- یکي از فرماندهای سپاه معتصم، یه روز به وکیلش (=پیشکارش) گفت: کسي رو تو بازار سراغ داری که ۵۰۰ دینار نقد داشته باشه که باهاش معامله کنم سود که کردم پس بدم؟
وکیلش گفت والا یه خردهفروش میشناسم که سالهای سال کار کرده و کارش خردهفروشیه. ۶۰۰ دینار داره. اگه میخوای از اون بگیر.
۲- ولی قبلش دعوتش کن به ناهار و کلّی باهاش خوبی کن و بعد از ناهار قضیۀ پول رو بهش بگو، تا شرم کنه و از بزرگواریت خجالت بکشه، نتونه رد کنه.
فرمانده یه نفر رو فرستاد درِ حجرۀ یارو که بهش بگه باهات کارِ واجب دارم.
پا شد رفت خونۀ فرمانده. و ابداً قبلش از این آشناییا با فرمانده نداشت.
۳- فرمانده تا دیدش گفت فلانی تویی؟ بهبه. آقا خیلي چاکریم. اینقدر ازت تعریف شنیدهم که ندیده عاشقت شدهم. میگن هیچکس به خوشمعاملهایِ تو نیست. چرا با من بیشتر دوستی نمیکنی آخه؟
پیشکارش هم هی حرفاش رو تأیید میکرد.
ناهار آوردن و فرمانده، یارو رو نشوند پیشِ خودش.
۴- هی از جلوی خودش غذا برمیداشت میذاشت جلو یارو. وقتي عوام رفتن و خواص موندن، بهش گفت: میدونی چرا زحمتت دادم؟
یارو گفت شما بهتر میدونید.
گفت: ببین، من تو بازار اینقدر آشنا دارم که دههزار دینار هم بخوام رو سر میدن، ولی میخواستم با تو رفاقت کنم یه سودي بهت برسه.
۵- ببین من آشنا ماشنا که بخوان قرض بدن زیاد دارم؛ ولی بیزحمت تو یه هزار دینار به من قرض بده، چهار پنج ماهه با سودش بهت میدم. میدونم که بیشتر از این حرفا داری و از منم دریغ نمیکنی.
یارو گفت: هرچی شما بفرمایید. ولی راستش من از اون بازرگانایي نیستم که هزار و دو هزار دینار دارن؛/
۶- تمام عمرم سرمایهاي که جمع کردهم ششصد دیناره، «و در بازارْ بِدان دستوپایي میزنم»، و کارم خردهفروشیه.
فرمانده گفت: من خودم پول زیاد دارما! ولی به درد این کاري که میخوام بکنم نمیخوره. چون اصولاً میخوام این معامله رو بکنم که با تو دوست بشم. با این خردهفروشی به کجا میرسی؟
۷- اون شیشصد دینار رو به من بده و قبالۀ هفتصد دینار به گواهیِ شاهدای عادل بگیر، تا من در زمانِ سود، هفتصد دینار رو بهعلاوۀ یه دست لباسِ بسیار مرغوب بهت بدم.
پیشکارش گفت: تو این فرماندهِ ما رو نمیشناسی. تو تمامِ ارکانِ دولت کسي از این آدم خوشمعاملهتر نیست.
۸- یارو گفت: هرچی امیر بفرماد.
پول رو داد و قباله رو گرفت.
تاریخِ قباله که رسید، تازه ده روز بعدش، رفت خونۀ فرمانده لای مهمونا (ظاهراً لااقل میشده همینطوری بری خونۀ فرماندۀ سپاه). هیچ حرفي از قباله نزد. گفت فرمانده خودش تا منو ببینه میفهمه.
فرمانده به روی خودش نیاورد.
۹- دو ماه تمام میرفت. ده بار فرمانده رو دید و فرمانده اصلاً به روی خودش نیاورد.
آخر براش نوشت: من به اون مختصر پولي که قرض دادم نیاز دارم. دو ماه از قباله گذشت. لطف کنید به پیشکار بفرمایید پس بده.
و داد دستش.
فرمانده گفت فکر نکن تو رو یادم رفته. بهزودی میدم بهت پس بدن.
۱۰- دو ماه گذشت و خبري نشد. دوباره رفت خونۀ امیر. دوباره امیر وعده داد. باز خبري نشد. تا هشت ماه از قباله گذشت.
درمانده شد. هر کس رو که میشناخت واسطه کرد. به همۀ بزرگا رو انداخت. حتی پیشِ قاضیِ شرع هم رفت. ولی یارو قدرتمندتر از این بود که بشه گیرش انداخت. یارو هم حرفِ هیچکس/
۱۱- رو به خصیتینِ خودش نمیگرفت. یکسال و نیم از حواله گذشت. یارو عاجز شد. حاضر شد از سود بگذره و از اصلِ سرمایه صد دینار کمتر بگیره. بازم اثر نکرد.
آخر «از دویدن سیر گشت. دل در خدای، عزّ و جلّ بست» و رفت مسجد و گریه زاری.
یه درویشي اونجا بود. گفت حاجتت چیه؟
۱۲- یارو گفت حاجتم با خداست نه بندۀ خدا.
درویش گفت: حالا به من بگو.
یارو جواب داد: ای درویش، فقط به خلیفه رو ننداختهم. پیشِ همۀ بزرگا رفتهم. به تو بگم چه فایده داره؟
درویش گفت: ضرر نداره که. «حکیمان گفتهاند: هرکه را دردي باشد با هر کسي باید گفتن، باشد که درمانِ او از/
۱۳- کمتر کسي پدید آید». تو هم به من بگو. ضرر که نداره. از اینم که بدبختتر نمیشی.
یارو گفت «راستم میگه». و قصه رو گفت.
«چون درویش بشنید گفت: ای آزادمرد! اینک رنجِ تو را راحت پدید آمد، چون با من بگفتی. دل فارغ دار؛ که آنچه من با تو بگویم اگر بکنی، همامروز با زرِ خویش رسی».
۱۴- یارو گفت چه کنم؟ درویش گفت: برو فلان مسجد. دمِ منارهش یه مغازهست. یه پیرمرد نشسته توش با دو تا بچه. خیاطه. لباسِ پارهپورهاي هم تنِ خودشه. برو به اون تمامِ قضیه رو بگو. به هدفت که رسیدی منو دعا کن.
یارو پیش خودش گفت: بابا طرف حرفِ قاضیِ شهر رو به بیضۀ خودش نگرفت،/
۱۵- حالا این مشنگ منو حواله میده به یه پیرمردِ داغون؟ فریب به نظر میرسه. ولی خب از این بدتر که نمیشه. برم ببینم چی میگه.
رفت پیشِ پیرمرده و مدتي نشست. یارو سرشو بالا آورد «گفت به چه کار رنجه شدهای؟ مردْ قصۀ خویش، از اول تا آخر با پیر بگفت، تا درِ مسجد رفتن و زاری کردن و/
۱۶- آن درویش پرسیدن و رهنمونی کردن».
پیرمرد گفت: کارا رو خدا انجام میده. از ما فقط یه حرفي برمیاد. حالا همون حرف رو میزنیم ایشالا خدا حاجتتو بده.»
به یکي از بچهها گفت میری درِ خونۀ فلان فرمانده، درِ اتاقِ مخصوصش میشینی. هر کس اومد یا رفت، میگی شاگردِ فلان خیاط کارِت داره.
۱۷- وقتي رفتی پیشش اول سلام کن، بعد بگو فلان خیاط سلام میرسونه، میگه هفتصد دینار بدهکاری و سندشم موجوده. یکسالونیم از قباله گذشته. همین الآن پولو میدی و مسخرهبازی هم درنمیاری.
بچه فوری رفت و من مونده بودم که آخه پادشاهِ مملکت با کمترین غلامِ خودش اینطور حرف نمیزنه؛/
۱۸- این خیاط مگه کیه که با سردار سرلشکرِ سپاه اینطور حرف میزنه؟
کودک بعد از مدتِ کوتاهي برگشت و گفت عینِ پیام رو دادم. فرمانده بهم گفت سلامِ استاد رو برسون و بگو همین الساعه میام خدمتتون با طلاها. حسابی معذرت میخوام. در حضورِ خودت طلاها رو میدم.
هنوز یک ساعت نگذشته بود که/
۱۹- فرمانده اومد با غلاماش. سلام کرد. دستِ پیرمرد رو بوسید. یه کیسه زر از غلامش گرفت، گفت اینم طلا. بگو یه «ناقِد» (سنجنده، وزنگیر) از بازار بیارن. ناقد آوردن و پونصد دینار بود. یارو گفت: «خیلي خیلي ببخشید. امروز ۷۰۰ دینار کامل ندارم. فردا ۲۰۰ دیگه رو چشم میذارم تقدیم میکنم./
۲۰- تا همین فردا دمِ نمازِ ظهر راضی میاد پیشت». طلا رو گذاشت پیش من و دستِ پیرمرد رو بوسید و رفت.
من از تعجب و خوشحالی نمیدونستم چه کنم! ترازو رو برداشتم و صد دینار وزن کردم و دادم به پیرمرد. گفتم من از اصل سرمایهم و صد دینارم گذشته بودم. حالا که همهش قراره برسه، این برای تو.
۲۱- پیرمرد رو ترش کرد و گفت: «من خوشحال شدم که با یه حرفم دلِ مسلموني رو شاد کردم. اگه یه نخود طلا از تو بگیرم از این یارو بر تو ظالمتر باشم». هرچی اصرار کردم نگرفت. بلند شدم اومدم خونهم و اون شب آسوده خوابیدم.
فردا قبل از ظهرش یه نفر از طرفِ سردار اومد دنبالم. رفتم خونهش.
۲۲- سردار کلّي به من احترام گذاشت و به پیشکاراش فحش داد و گفت بهخدا تقصیرِ اوناست. من همهش در خدمتِ پادشاه بودم اصلاً یاااااادم رفت بهخدا.
بعدش به خزانهدارش گفت طلا و ترازو بیار.
دویست دینار وزن کرد داد بهم. میخواستم خدافظی کنم برم. گفت وایسا کارِت دارم.
موندم.
۲۳- غذا آوردن. خوردیم و دست شستیم. یه چیزي درِ گوشِ غلامش گفت و غلامش رفت یه دست جامۀ اعلای لاکچری آوردن تنم کردن.
«امیر گفت: "به دلِ پاک از من خشنود گشتی؟" گفتم: "آری". گفت: "قبالۀ من باز دِه و همین ساعت نزدِ آن پیر شو و او را بگوی که من به حقِّ خود رسیدم و از فلان، خشنود گشتم".
۲۴- گفتم: "چنین کنم؛ که او خود مرا گفته است که فردا خبري به من دِه".»
بلند شدم رفتم پیشِ پیرمرد و گفتم یارو نات اونلی پولم، بات السو این کتشلوارِ ژیوِنشیِ اصل رو هم بهم داد. چی میشه این دویست دینار رو از من بگیری؟
یارو نگرفت.
پایان محدودیتِ رشته توئیت.
۲۵- فرداش یه بره و چند تا مرغ خریدم کباب کردم با کلوچه و حلوا؛ بردم براش «گفتم: "ای شیخ! اگر زر نمیپذیری، اینقدر خوردنی به تبرّک بپذیر - که از کسبِ حلالِ من است - تا دلم خوش گردد."» شیخ قبول کرد و شروع کرد خوردن و به شاگرداشم گفت بخورن.
بهش گفتم: من به همۀ بزرگا رو انداختم؛/
۲۶- حتی حرفِ قاضیِ شرع رو هم گوش نکرد؛ چطور حرفِ تو رو به این سرعت گوش کرد؟ اینهمه احترامت از کجاست؟ بگو بدونم.
پیرمرد گفت: مگه از قضیۀ من با خلیفه خبر نداری؟ گفتم نه. گفت بیشین تا بگم.
من سی ساله مؤذنِ این مسجدم. تو عمرم فَساد نکردهم و شراب نخوردهم و زنا و لواط نکردهم.
۲۷- تو این کوچه یه سردار سپاه خونه داشت. یه روز نمازِ عصر خوندم و از مسجد دراومدم برم پیِ کارم، دیدم همون سردار چادرِ یه زنِ جَووني رو گرفته و داره میبره و بهشدت مسته.
زَنه داد میزد: ای مردم! بهخدا من اینکاره نیستم. من زنِ فلانیام، دخترِ فلانیام، خونهم فلان جاست؛/
۲۸- همه میدونن من زنِ بدکاره نیستم. این داره منو بهزور میبره. شوهرم قسم خورده اگه یه شب برنگردم خونه طلاقم بده. به دادم برسید.
گریه میکرد و هیچکس به دادش نمیرسید. اون فرمانده بهشدت صاحباحترام بود و دههزار نفر نیرو داشت. هیچکس جرئت نمیکرد چیزي بگه.
۲۹- من داد و فریادي کردم ولی کسي بهم محل نذاشت (صحنۀ جالبي بوده). غیرتِ دینیم از دیدنِ این صحنۀ دردناک تکون خورد. رفتم پیرای محل رو برداشتم رفتیم درِ خونهش؛ داد زدیم: «مگه مسلمانی نمونده که یه زن رو دمِ گوشِ خلیفه، تو پایتختِ اسلام، برمیدارن بهزور میبرن باهاش فَساد کنن؟/
۳۰- یا میفرستیش بیاد بیرون یا میریم دمِ درِ بارگاهِ خلیفه چُغُلی.»
یارو که صدامونو شنید، غلاماشو خبر کرد و اومدن و ما رو زدن و دستوپای چند تامونو هم شکستن.
همهمون فرار کردیم. وقتِ نمازِ عشا بود. از غیرت و ناراحتی خوابم نمیبرد. نصفشب که شد گفتم خدایا چه کنم...
۳۱- پیشِ خودم گفتم اگه میخواست با زنه فَسادي بکنه که دیگه کرده. ولی آخه زنه اگه شب برنگرده خونه شوهرش طلاقش میده. بذار جلو اینو بگیرم لااقل. شنیده بودم که افرادِ مست، خوب که مست شدن میگیرن میخوابن و وقتي بیدار میشن نمیدونن چه موقعست. پیشِ خودم فکر کردم: میرم مسجد،/
۳۲- اذون میگم، یارو یه لحظه بیدار میشه فکر میکنه صبحه، زنه رو ول میکنه بره. دمِ مسجد میایستم زنه رو میبرم سالم تحویلِ شوهرش میدم تا این بیچاره زار و زندگیشو از دست نده.
رفتم بالای مناره اذون گفتم.
همون موقع خلیفه معتصم بیدار بود. اذونم رو شنید و عصبانی شد.
۳۳- گفت هر کس اذونِ بیوقت بگه، اونم تو شب، ضدّ دینه. چون مردم میان بیرون به هوای اذونِ صبح، و فکر میکنن صبحه، و شبگرد تو کوچه میگیرَدِشون و داستان میشه.
به دربونش گفت همین الآن میری این مؤذن رو که نصفشب اذون گفته میاری تا حسابی ادبش کنیم که بقیه از این غلطا نکنن.
۳۴- درِ مسجد ایستاده بودم منتظرِ زنه. دربانِ اعظمِ خلیفه با مشعلي در دست اومد. گفت: تو بودی اذون گفتی؟ گفتم آره. گفت: چه غلطي بود کردی؟ خلیفه بهشدت عصبانی شده و منو فرستاده تا ادبت کنم. گفتم این اذون یه قضیه داره که من فقط به خودِ خلیفه میتونم بگم. امر، امرِ ایشونه.
۳۵- اگه اشتباه کرده باشم، ایشون منو ادب کنه.
دربان خلیفه «گفت بسم الله؛ بیا تا به سرای خلیفه شویم».
به خادمش گفتن. خلیفه گفت بیاریدش. منو بردن پیشش. خلیفه گفت چرا اذونِ بیوقت گفتی؟ تمامِ قضیه رو بهش گفتم. خلیفه سخت عصبانی شد. به دربان گفت: با صد تا سوار میری، به سردار/.
۳۶- میگی خلیفه کارِت داره. بعدش زنه رو پیدا میکنی و با این پیرمرد و دو سه تا مردِ دیگه میفرستی خونهش، و «شوهرش را به در خوان و بگوی که معتصم تو را سلام میرسانَد و در بابِ این زن شفاعت میکند و میگوید حالي که رفت، او را در آن هیچ گناهي نبود. باید که او را نیکوتر از آن/
۳۷- داری که تا کنون میداشتی، و این امیر را زود پیشِ من آر. و مرا گفت: زماني اینجا باش».
یه مدت موندم و سردار رو آوردن. معتصم تا چشمش بهش افتاد، گفت: فلانفلان شده (به بیانِ خودِ خواجه: ای چنین و چنین!)، تو از بیغیرتیِ من در اسلام یا از ظلمِ من چی دیدی؟ در دورانِ پادشاهیِ من/
۳۸- مگه دینِ اسلام چه نقصي پیدا کرده؟ من اوني نیستم که بهخاطرِ یه مسلمون که در دستِ رومیا اسیر بود بلند شدم رفتم روم، قیصر رو شکست دادم، شیش سال تمام، کلِ مملکت روم رو میکَندم، قسطنطنیه رو کندم و سوختم و مسجد ساختم (چه جالب)، و اون مرد رو آزاد کردم و برگشتم؟
۳۹- امروز بهخاطرِ عدالتِ من و ترس از من، گرگ و میش یه جا آب میخورن! تو چه زَهرهاي داری که تو شهرِ بغداد، دمِ گوشِ من، یه زن رو برداری ببری بهزور باهاش فَساد کنی و وقتي بقیه میان که امرِ به معروفت کنن بگیری بزنیشون؟!
بعدش به غلاماش گفت یه کیسه بیارید.
۴۰- کیسه رو که آوردن گفت بندازیدش تو کیسه درِشو سفت ببندید. بعد گفت گچکوب بیارید (چوبای بسیار قوی)، و اونقدر بزنیدش که خُرد بشه.
زدنش و گفتن کاملاً خُرد شد.
بعد گفت: کیسه رو همینطور دربسته ببرید بندازید تو دجله.
بعدش به من گفت: «ای پیرمرد. کسي که از خدا نمیترسه از بندۀ خدا/
۴۱- هم نمیترسه. کسي که از خدا بترسه کاري نمیکنه که در دو جهان گرفتار بشه. این مرد کارِ ناکردنیاي کرد و سزاشو دید. بهت فرمان میدم که هر وقت دیدی که کسي به کسي ستمي کرد یا دینِ خدا رو تحقیر کرد و تو فهمیدی، همینطور مثلِ امشب بری اذانِ بیوقت بگی، تا باهاش همون کاري بکنم که/
۴۲- با این سگ کردم. حتی اگه برادرا و بچههام باشن.
بعدش یه پولي به من به هدیه (صلَت) داد و راهیم کرد.
«و از این احوال، همۀ بزرگان و خواص خبر دارند. و این امیر، زرِ تو نه از حرمتِ من با تو داد، بلکه از بیمِ آن جوال و گچکوب و دجله بازداد. چه، اگر تقصیر کردی، (=کوتاهی میکرد)،/
۴۳- من در وقتْ (=فوری) بر مناره رفتمی (میرفتم) و بانگِ نماز کردمی، و با او همان رفتی که با آن تُرک رفت».
اینم از قصۀ امروز.
امروز اگه میشد موقعِ ستم دیدن «اذانِ بیوقت» گفت صدای اذان یک لحظه قطع نمیشد، جز موقعِ اذان.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
طولانیه، ولی لطف کنید اگه خواستید بحث کنید کامل بخونید.
بدبختیِ ما محصلای ادبیات و «زبان» فارسی اینه که اگه کسي مثلاً مهندس باشه و در زمینۀ «استاتیک» اظهار نظر کنه، افرادي که متخصص نیستن غلاف میکنن و میگن تخصصشه، یه چیزي میدونه، بهتره ما که رشتهشو نخوندیم خفه شیم./
تو ادبیات و زبان فارسی خیر. همه ماشالا صاحبنظر و متخصص. وقتي هم که میگی من رشتهم این بوده، و حتی شغلمم به همین زمینه مرتبطه، باز میگن اوني که باید خفه شه تویی، داری کلاسِ رشتهتو پیش ما میذاری، ما همهمون زبونمون فارسیه!
زبانتون فارسیه، ولی درسشو نخوندید. تخصص ندارید./
خونۀ همۀ ما رو هم مهندس ساخته.
کمتر کسي از ما خودش مهندسه و میتونه برای حرفای تخصصیِ یه مهندسْ اِن قُلت بیاره.
بعضیا هم روی این رسمالخطِ جانکاه و کثافتِ عربی (کثافت برای زبان فارسی؛ و نه برای خود عربی) تعصب دارن! اینم تعصب برمیداره آخه؟
نمیگم این رسمالخط مطلقاً بهدردنخوره؛/
گفته شده برای عربای زمان قدیم (و تا همین الآنشم، تا حدودي) هیچی بهاندازۀ مهمونداری مهم نبود. و هیچ بیآبروییاي از این بزرگتر نبود که مهمون از سر سفرهشون قبل از اتمام غذا بلند بشه.
معاویه بار عام داده بود (ملت رو دعوت کرده بود) و داشت ناهار میداد. اعرابیاي (یعنی یه عربِ/
\بیابونگرد، بدوی) نشسته بود سر سفرهش و داشت با مُشتِ پُر، تندتند غذا میخورد. معاویه کمي بخیل بود و اعصابشم از طرز غذا خوردن یارو خرد شده بود. بهش اشاره کرد گفت ای اعرابی، چندتا بچه داری؟ اعرابی با اونیکی دستش که آزاد بود بدون سر بلند کردن اشاره کرد گفت پنج تا. معاویه دید خیر،/
\یارو بهقدرِ یه جواب دادن هم غذا رو قورت نمیده و دهنشو باز نمیکنه.
باز برای اینکه بلکه سرعت غذا خوردنشو کم کنه بهش اشاره کرد گفت ای اعرابی، یه تار مو تو غذاته. مواظب باش.
اعرابی فوراً از سفره کشید کنار و آبروی امیرالمؤمنین معاویه رو حسابی برد.
معاویه گفت اما چرا؟/
دلم در آرزوی بچه داشتن آتیش میگیره. حسرتي که تا آخر عمرم باهام خواهد موند.
در حق خواهرزاده و برادرزادههام وقتي میبینمشون تا جایي که میتونم محبت میکنم. واقعاً در حد مهر پدرانه. حتی در حق بچههای کوچولوی رفیقام. اما گاهي زیادی./
یه روز تو بوشهر چهار تا نوۀ یکي از آشناهامون رو، که بابای دو تاشون و مامانِ دو تای دیگهشون جزو بهترین رفیقای عمرم بودن، از پنج تا ۱۰ ساله بردم بیرون، تو خیابون راهشون انداختم دنبال خودم، بردمشون یه مغازۀ مشتی، گفتم از سر تا پای این مغازه، هر خوراکیاي که دلتون میخواد بردارید.
بچه معمولاً خودش میگه فلان خوراکی رو میخوام و بابا مامانشون گاهي مصلحت نمیدونن براشون بخرن، گاهي هم بعد از کلي التماس (چون برای سلامتشون ضرر داره) با کلي اکراه حاضر میشن چیپس و پفک و بستنیاي چیزي برای بچه بخرن. این بچهها اصلاً ندیده بودن کسي ببردشون بقالی بگه هرچی میخواید/
او. جِی. سیمسون مُرد؟!
به همین راحتی؟ ای بابا.
سر دادگاه ۱۹۹۴-۹۵ش هرچی وکیلِ قدَر تو آمریکا بود دور خودش جمع کرد. تو قتل بیرحمانهاي که همۀ شواهد نشون میداد کار خودش بوده. مشهور شد به محاکمۀ قرن. نکته: خونوادۀ کارداشیان هم سر همون قضیه مطرح شدن. باباشون از وکلای سیمسون بود.
دست گذاشتن روی موضوعي که نمیشد باهاش شوخی کرد: هر کس میگه سیمسون گناهکاره، نژادپرسته.
دادگاهش چنان مشهور شد که ملت از اعضای اخراجشدۀ هیئت منصفه هم که تیم کهکشانیِ وکالت سیمسون با دقتِ تمام دستچینشون کرد، تو خیابون عکس و امضا میخواستن!
و نتیجه رو با یه «دستکش» تعیین کردن.
دستکش سیمسون که تو محل قتل پیدا شده بود. و اونهمه شواهد که در نبود آزمایش دیانای، هیچ شدن.
آزمایش دیانای گمونم یکي دو سال بعدش تو دادگاهها رسمیت پیدا کرد.
تیمش برای دستکشه یه شعارِ بسیار گیرا درست کردن:
If it doesn't fit, you must acquit.
اگه تنگ بود، باید بگید بیگناهه.
یه سخنران مشهور «افشاگری» میکنه در مورد چندهزار تراول صد تومنی. مجموعاً گمونم به ارزش ۵۰۰ میلیون تومن.
خود یارو خداوندگار توهم توطئهست. پس علی علی، منم نظریۀ توطئه دارم براتون باقلوا:
شخص مخالفِ این جماعت، و سادهدل، وقتي این موضوع رو میبینه اول به خودش میگه اَی لاشیای فاسد./
\کمي بعد ممکنه توجهش به این نکته جلب بشه: وایسا ببینم... تهِ فسادشون پونصد میلیونه؟ پول رهن یه آپارتمان نقلی تو تهران؟ پول یه پژو ۲۰۶ دست دوم؟ همین؟ پس زیادم اوضاع بد نیست.
اما واحد مفاسد مالی این حکومت میلیون تومن نیست. حتی میلیارد تومن هم نیست. «همت»ه: هزار، میلیارد، تومن./
فساد چای دبش رو که گفته شده ۳.۵ میلیارد دلار بوده، اگه با دلار ۵۰ی هم حساب کنیم میشه ۱۷۵ هزار میلیارد تومن. ۱۷۵ همت. ۳۵۰ هزار برابرِ این «فساد». افرادي که با نمایندههای مجلس آشنایی دارن میدونن این جماعت دهها میلیارد تومن خرج تبلیغشون نمیکنن که پونصد میلیون تومن «فساد» کنن./
از اون رشته توییتا که بسیار کم، ولی بسیار باکیفیت خونده میشه. شرح غزل شمارۀ ۱۷۷۶ از مولانا. دو غزل در دل یک غزله، حتی با قافیههای متفاوت، و ظاهراً بیربط به هم. یه غزل فارسی، یه غزل عربی.
با غزل فارسی محشرش خیلیامون آشناییم، ولی عربیشم بعضاً ابیات خوبي داره.
#رشته_توییت
#رشتو
۱- منم آن بندۀ مخلص که از آن روز که زادم
دل و جان را ز تو دیدم، دل و جان را به تو دادم