داستان عجیب مردی که «داوطلبانه» به آشویتس (اردوگاه کار اجباری نازیها که برای کشتار یهودیان معروفه) رفت و برای «امید» جنگید.
ویتولد پیلکی جوان بعد از جنگ لهستان و شوروی در ۱۹۱۸ رفت یک گوشهای در لهستان و با یک معلم مدرسه ازدواج کرد و همراه همسر و دو فرزندش زندگی آرومی رو میگذروند تا اینکه هیتلر به لهستان حمله کرد.کل قلمرو لهستان در کمی بیش از یک ماه به تصرف در اومد.
پیلکی و همرزمانش جنگیدند اما شکست خوردن. بعد شکست، یک گروه مقاومت زیرزمینی در ورشو تشکیل داد به نام «ارتش سری لهستان»
بهار ۱۹۴۰ ارتش سری لهستان متوجه آشویتس شد. زندان بزرگی که نازیها ساخته بودن ولی کسی خبر نداشت توش چه جنایاتی انجام میشه
در اون زمان کلی نظامی و شهروند لهستانی ناپدید میشدن.
ارتش سری با داشتن تجربه از بلایی که شوروی در سر به نیست کردن لهستانیها به سرشون آورده بود به آشویتس مشکوک بودن ولی خب همونطور که گفتم هیچ اطلاعاتی نداشتن که اونجا چه خبره
اینجا بود که پیلکی «داوطلب» شد بره آشویتس. اول قرار بود ماموریت نجات باشه: میخواست کاری کنه دستگیرش کنن و در زندان بقیه زندانیهای لهستانی رو سازماندهی کنه که فرار کنن.
روزی توی ایست بازرسی، پیلکی با سرپیچی از مقررات منع رفت و آمد توسط SS بازداشت شد. خیلی زود فرستادنش آشویتس
وقتی رسید آشویتس متوجه شد که واقعیت خیلی خیلی با بدترین سناریویی که فکرش رو میکردن فاصله داشت. توی آشویتس زندانیها رو حتی به خاطر اینکه توی صف صاف نایستاده بودن با گلوله میزدن.
زندانیها تا حد مرگ کار میکردند اونم کارهای بیمعنی و بیفایده.
توی ماه اولی که پیلکی در آشویتس بود یک سوم همبندیهاش مُردن.
اما این مرد ناامید نبود و تا آخر سال ۱۹۴۰ موفق شد یک شبکه جاسوسی بسازه: پیامها رو توی سبدهای رخت چرک رد و بدل میکردن. با باتری دزدی و قطعاتی که در دسترس بود رادیو ترازیستوری ساختن و نقشه حمله رو به ارتش سری رسوندن!
حتی راهی برای قاچاق غذا و دارو و لباس برای زندانیها فراهم کرد.
طی دو سال یک شبکه کامل داخل آشویتس ساخت که سلسله مراتب فرماندهی، شبکه لجستیک به همراه خطوط ارتباطی با دنیای خارج آشویتس داشت و همه اینها بدون اینکه نگهبانهای SS متوجه بشن!
نقشهاش این بود که یک حمله هماهنگ و همزمان از خارج و داخل زندان، دهها هزار زندانی رو آزاد کنه. نقشه و گزارشهاش رو برای ورشو فرستاد و برای ماهها منتظر موند.
اینجا جایی از داستانه که ورود یهودیها به آشویتس شروع میشه. اول با اتوبوس و به تدریج قطار قطار یهودی میارن آشویتس
پیلکی میبینه داره چه اتفاقی میافته و گزارش میده که اینجا روزانه دهها هزار نفر رو میکشن که بیشترشون یهودی هستن. شاید تعداد قربانیها به میلیونها نفر برسه.
پیلکی امیدوارانه منتظر ارتش سری لهستانه که اگر برای تصرف کمپ اقدام نمیکنن حداقل بمبارانش کنند.
ارتش سری لهستان پیامها رو دریافت میکنه اما با خودشون میگن که این داره اغراق میکنه!
گزارشات پیلکی از طریق گروههای مقاومت میره و میره و به دولت در تبعید لهستان در لندن و بعدتر به آیزنهاور و چرچیل میرسه. اونها هم با خودشون فکر میکنن دیگه در این حد هم نیست و حتما اغراق شده
حقیقت تلخ: هیچکس برای کمک قرار نیست بیاد.
در سال ۱۹۴۳ سه سال بعد از شروع حضور داوطلبانهاش در آشویتس، پیلکی متوجه میشه نقشهاش برای آزادی آشویتس قرار نیست هیچوقت اجرایی بشه و ارتش سری لهستان، بریتانیا یا امریکاییها قرار نیست بیان.
اینجاست که فرار میکنه. داستان فرارش هم جالبه اما به نظرم تا همینجا برای بخش آشویتس کافیه.
بریم به بعد جنگ.
بعد جنگ، پیلکی برمیگرده به ورشو. اونجا به جاسوسی ادامه میده این بار ضد حزب کمونیست که در لهستان قدرت رو در دست گرفته.
این بار هم مثل قضیه آشویتس، پیلکی اولین نفریه که به غرب درباره شوروی اطلاعات میده که چطور با دستکاری در انتخابات به دولت لهستان نفوذ کردن.
همچنین اولین نفریه که جنایات شوروی در شرق لهستان رو در زمان جنگ مستند میکنه.
میفهمن و بهش اخطار میدن. میگن میتونی بری ایتالیا ولی پیلکی قبول نمیکنه. سال ۱۹۴۷ کمونیستها پیلکی رو بازداشت و بعد شکنجهاش میکنن.
خودش به همسرش گفته آشویتس در مقایسه با ۱ سال شکنجه مداومش توسط کمونیستها مثل «دسر» بوده. علیرغم این شکنجهها، پیلکی با بازجوها همکاری نمیکنه
کمونیستها بعد اینکه متوجه میشن این آدم، اطلاعاتی بهشون نخواهد داد تصمیم میگیرن ازش یک درس عبرت بسازن.
محاکمهای ترتیب میدن و بعد یک ماه هم محکومش میکنن به مرگ.
روز آخر دادگاه بهش اجازه میدن حرف بزنه. میگه
I have tried to live my life such that in the hour of my death I would feel joy
rather than fear
پیلکی بعد سالها دیدن جنگ و شکنجه و نسلکشی هم ناامید نشد.
با وجود اینکه کشورش، خانواده و دوستانش رو از دست داد، هیچ وقت ناامید نشد. همیشه به لهستان آزاد و مستقل امیدوار بود. هیچ وقت امیدش به اینکه چند زندگی بیشتر رو میتونه نجات بده از دست نداد.
حرف من: در آخر، امید تنها چیزیه که باقی میمونه. امید بهمون این جسارت رو میده که آینده بهتر و زندگی نرمال رو بسازیم.
دو سال پیش چالش «۱۰ سال» اومد که برای انتشار عکس حال و ۱۰ سال قبل در کنار هم (خوراک یادگیری الگوریتمها)
همون موقع توحید #10YearsCodeChallenge رو پیشنهاد کرد برای انتشار کدهای ۱۰ سال پیش. لبیک گفتم 😅
این بازی ۳ مرحله داشت و مرحله سومش با تفنگ دولول بود!
اون موقعی که اینو نوشتم کامپیوتر نداشتم. اگر دوست داشتین شما هم کدهای ۱۰ سال قبل خودتون (یا قدیمیترین کدی که نوشتین و بهش دسترسی دارین) رو به همراه داستان پشتش روی گیتهاب منتشر کنید. یادمه فقط بهروز @bkhezry این کار رو کرد.
🚨 یک زحمتی بکشید همین الان برید به آدرس takeout.google.com و هر چی اطلاعات روی گوگل دارید رو بکاپ بگیرید.
من جایی نمیرم همینجا منتظر میشم تا شما این کار رو انجام بدی. برو عزیز من! برو منو نگاه نکن. این توییت رو هم #ریتوییت کن و قبل اینکه دسترسیت بسته بشه برو بکاپ بگیر!
برای دوستانی که میپرسین جریان چیه؟
ممکنه دسترسی به اطلاعاتتون روی گوگل رو از دست بدین. فعلاً جزئیات مهم نیست. فقط اطلاعرسانی کنید و بکاپ بگیرید.
برای دوستانی که میگن چطوری اعتراض کنیم؟
اعتراض تا شکل بگیره و به نتیجه برسه طول میکشه. فعلاً روی اطلاعرسانی و بکاپ تمرکز کنید.
دوستانی که بکاپ رو از takeout.google.com گرفتند ولی بهشون گفته طول میکشه: نگران نباشید! زود لینک دانلود براتون ایمیل میشه.
⚠️ بسیار مهم: پسوردهایی که روی کروم ذخیره کردین با takeout بکاپ گرفته نمیشه! به صورت مستقل به این آدرس برین passwords.google.com
دستفروش رو موقع رفت دیدیم. موقع برگشت شلوغ شده بود، رفتم جلو دیدم دستفروش رو گرفتند. دیدم یک نفر به عنوان مامور شهرداری اجناسش رو انداخته پشت وانت و خودش رو هم میخواد ببره.
خانمها فحش میدادند. دو نفر از کسبه محل جمع شده بودند وساطت کنند جوان رو آزاد کنند.
رفتم برای اعتراض
هنوز داشتم به ماموره میگفتم کی هستی مگه؟ که آقایی که داشت وساطت میکرد گفت آقا ما صحبت کردیم ولش میکنند. ماموره هم گفت من ولش میکنم ولی نه اینجا و خیلی سریع طرف رو با خودشون بردند.
از شماره پلاک ماشینشون عکس گرفتم. یک وانت درب و داغان بود. خود به اصطلاح مامورین هم مشکوک
حدسم این بود که شب ۱۲ فروردین ساعت ۸ شب از شهرداری کسی نمیاد بساط «یک نفر» رو جمع کنه. زنگ زدم ۱۱۰ و ماجرا رو گفتم. گفت بمونید اونجا که گشت بفرستیم و صورتجلسه کنند. گفتم عابرم و دارم میرم. گفت پس به یکی از کسبه بگید.
رفتم آقایی که داشت وساطت میکرد و از کسبه بود رو پیدا کردم
از زمان قطع اینترنت در ایران، در کشورهای دیگهای هم اینترنت قطع شده. مورد اخیرش در میانمار. ما چه واکنشی داریم؟ دنیا هم همون واکنش رو نسبت به قطع اینترنت در ایران داره. دنیا اونطوری که ما فکر میکنیم کار نمیکنه عزیزان.
پروپاگاندای اتحاد جماهیر شوروی تکنیکی داشت به نام Whataboutism
اینطوری کار میکرد که شما از چیزی در شوروی انتقاد میکردی به جای اینکه به اون جواب بدن میگفتن «پس ... رو چی میگی؟» که به جای ... یک ایراد از غرب رو میآوردن.
در گفتگوهای این روزها هم میبینمش. توییت بعد
فکر میکنم اگر بتونیم ابتدا گفتگو رو در یک حوزه تمام کنیم و بعد بریم سراغ حوزه بعدی نتیجه بهتری بدست میاد.
یک گفتگوی شفاف و کامل بهتر از دهها گفتگوی ناقص و بینتیجه است.
البته که در گفتگو باید در یک صفحه باشیم و برای همینه که تلاش میکنم ویدئوهای توضیحی رو زود به زود آماده کنم
لذا اینکه اگر راست میگی چرا اسمی از فلان شرکت و بهمان شرکت نمیاری رو اجازه بدین برای بعد باشه. به اونها هم میرسیم.
تک تک جزئیات رو با هم مستند و مرور میکنیم. زمان میخواد ولی میشه. کارها نیکو خواهد شد :)
وقتی بعد تحریم گیتهاب متن اعتراضی نوشتم، یکی که تا قبلش در اکانت توییترش درباره سیگار کشیدن با اندام جنسی توییت کرده بود، یک دفعه سوار موج شد و مطلب انگلیسی و فارسی نوشت و پای همسر مدیرعامل گیتهاب رو آورد وسط و مطالبه رو به حاشیه برد تا حدی که همسر نت فریدمن اکانتش رو خصوصی کرد
بعد که گیتهاب دسترسی مخازن خصوصی رو به صورت غیرمستقیم (با عمومی کردن لحظهای) فراهم کرد هم این طرف و اون طرف شروع کرد به زدن نتیجه مطالبه عمومی به نام خودش!
ترول بود و من رو هم آزار میداد. این روزها که موضوع گفتگو درباره آینده اینترنت ایران داغ شده، باز عدهای موجسواری میکنند
چارهای نیست جز اینکه به حقیقت و شفافیت پایبند بمونیم، اینکه مسیر گفتگو رو از داخل یا خارج ایران به حاشیه ببرن در نهایت به نفع اونهایی است که از «شفافیت» و گفتگویی که به آشکار شدن حقایق منجر میشه میترسند.
فضا رو با اطلاعات غلط و مضحک پر میکنند تا موضوع اصلی به حاشیه بره