" «مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟ "
راوی میگوید:
در شهر ما دیوانه ای زندگی میکند که همه او را دست می اندازند و در کوچه پس کوچه های شهر بازیچهٔ بچه ها قرار میگیرد.
روزی او را در کوچه ای دیدم که با کودکانی که او را ملعبهٔ خود قرار داده بودند با خنده و

#رشتو۱)
شادی بازی میکرد.
او را به خانه بردم و پرسیدم:
چرا کودکانی که تو را مسخره میکنند و به تو و حرفها و کارهایت میخندند ، از خود نمیرانی؟
با خنده گفت:
«مگر دیوانه شده ام که بندگان خدا را از خود برانم در حالیکه میتوانم لبخند را به آنها هدیه دهم؟»
جوابش مرا مدتی در فکر فرو برد!

۲)
دوباره از او پرسیدم:
قشنگترین و زشت ترین چیزی را که تا به حال دیده ای برایم تعریف کن ..
لیوان آبی که در اتاق بود را برداشت و سر کشید.
با آستینِ لباسش، آبی که از دهانش شُرّه کرده بود پاک کرد و گفت:
قشنگترین چیزی که در تمام عمرم دیده ام لبخندی است که پدرم هنگام مرگ بر لب داشت.

۳)
و زشت ترین چیزی که دیده ام مراسم خاکسپاری پدرم بود که همه گریه کنان جسد را دفن میکردند.
پرسیدم:
چرا به نظر تو زشت بود؟
مگر مراسم خاکسپاری ، بدون گریه هم میشود؟
جواب داد:
«مگر برای کسی که به مرگ لبخند زده است باید گریه کرد؟

۴)
و من از آن روز در این فکر هستم که آیا این مرد دیوانه است ، یا مردم شهر ما دیوانه اند که او را دیوانه می پندارند؟

۵)

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with محمد رضا یوسفی ⁦🇮🇷⁩

محمد رضا یوسفی ⁦🇮🇷⁩ Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

More from @m_reza_yosefi

Sep 1
تشرف اسماعیل هرقلی و شفای بیماریش

نويسنده: احمد قاضی زاهدی-آیت الله علی اکبر نهاوندی
مترجم: سيد جواد معلم

« در زمان جوانی در ران چپم دملی که آن را توثه می گویند، به اندازه دست یک انسان، ظاهر شد. در هر فصل بهار می ترکید و از آن خون و چرک خارج می شد. این ناراحتی مرا از

#رشتو۱)
هر کاری باز می داشت.
به حله آمدم و به خدمت رضی الدین علی، سید بن طاووس رسیده و از این ناراحتی شکایت نمودم. سید جراحان حله را حاضر نمود. ایشان مرا معاینه کردند و همگی گفتند: این دمل روی رگ حساسی است و علاج آن جز بریدن نیست. اگر این را ببریم شاید رگ بریده شود و در این صورت

۲)
اسماعیل زنده نخواهد ماند؛ لذا به جهت وجود این خطر عظیم دست به چنین کاری نمی زنیم.
سید بن طاووس فرمود: من به بغداد می روم؛ در حله باش تا تو را همراه خود ببرم و به اطباء و جراحان بغداد نشان دهم، شاید ایشان علاجی بنمایند.
با هم به بغداد رفتیم. سید، اطباء را خواست و آنها همان

۳)
Read 7 tweets
Sep 1
#ذکر_عفت_ساجده را شنیدید؟

محمد عوفی در جوامع الحکایات می‌نویسد، فردی به نام برقعی شورش کرد و با عده‌ای سیاه‌پوست بر مردم بصره حاکم شد.
از ترس او زنان و دختران از خانه بیرون نمی‌آمدند چون اگر زنگی‌ها ( سیاه‌پوستان) هر دختری را می‌دیدند بر او تجاوز می‌کردند.

#رشتو۱)
دختری زیبا‌روی و عفیفه به نام ساجده را پدر ساربان‌اش در بیابان مریض شد و چون برادری نداشت، مجبور شد برای درمان پدر به بیابان رود.
لباس مردانه پوشید و از خانه خارج شد.
سوار شتر در بیابان می‌رفت که یکی از این سیاهان به طلب آب نزد او آمد.
آب را ساجده داد ولی سخن نگفت و این امر

۲)
شک آن وحشی را بر‌انگیخت.
حجاب از سرش برداشت و داستان را فهمید.
دوستان خود را صدا کرد، تا بعد از او از ساجده کامروا شوند.
ساجده گفت: اگر ناموس مرا به من ببخشید من یک هدیه‌ای به شما می‌دهم که هیچ‌کس نداده است.
گفتند چیست؟
گفت من ذکری به شما یاد می‌دهم که اگر بخوانید، ضربت هیچ

۳)
Read 5 tweets
Aug 31
حکایت عجیب دیدار علامه جعفری با زیباترین دختر دنیا و حضرت علی (ع)

ازعلامه محمد تقی جعفری سوال می شودکه چه شدکه به این کمالات رسیدید؟! ایشان درجواب خاطره ای از دوران طلبگی تعریف میکنند و اظهار میکنند که هر چه دارند از کراماتی ست که بدنبال این امتحان الهی نصیبشان شده است

#رشتو۱)
علامه جعفری چنین شرح می دهد: ما در نجف در مدرسه صدر اقامت داشتیم . خیلی مقید بودیم که ، در جشن ها وایام سرور ، مجالس جشن بگیریم ، وایام سوگواری را هم ، سوگواری می گرفتیم.یک شبی مصادف شده بود با ولادت حضرت فاطمه زهرا (س) اول شب نماز مغرب و عشا می خواندیم و یک شربتی می خوردیم

۲)
آنگاه با فکاهیاتی مجلس جشن و سرور ترتیب می دادیم . یک آقایی بود به نام آقا شیخ حیدر علی اصفهانی ، که نجف آبادی بود ، معدن ذوق بود . او که ، می آمد من به الکفایه ، قطعا به وجود می آمد جلسه دست او قرار می گرفت.آن ایام مصادف شده بود با ایام قلب الاسد (10 الی 21 مرداد ) که ما

۳)
Read 4 tweets
Aug 31
حاج آقا قرائتی از قول شخصی تعریف می کرد:
پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم ،
در شش سالگی که کمی خواندن و نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست
( در بزم غم حسین، مرا یاد کنید )

#رشتو۱)
بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده ؟؟
روزی در سن حدودا بیست سالگی در کوچه میرفتم که مردی حدودا پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!!
وقتی آرام شد...

۲)
راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد :
در جوانی چند روز مانده به ازدواجم گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده طوری که...

۳)
Read 11 tweets
Aug 30
از امام سجاد (ع) پرسیدند: سخت ترین مصائب شما در سفر کربلا کجا بود؟
در پاسخ سه بار فرمودند: الشّام، الشّام، الشّام... امان از شام !
در شام هفت مصیبت بر ما وارد آوردند که از آغاز اسیری تا آخر ، چنین مصیبتی بر ما وارد نشده بود:

۱) ستمگران در شام اطراف ما را باشمشیرها احاطه

#رشتو۱) Image
کردند و بر ما حمله می‌نمودند و در میان جمعیت بسیار نگه داشتند و ساز و طبل می‌زدند.
۲) سرهای شهداء را در میان هودج‌های زن‌های ما قرار دادند. سر پدرم و سر عمویم عباس(ع) را در برابر چشم عمه‌هایم زینب و ام کلثوم(علیها سلام) نگه‌داشتند و سر برادرم علی اکبر و پسر عمویم قاسم(ع) را

۲)
در برابر چشمان خواهرانم سکینه و فاطمه می‌آوردند وبا سرها بازی می‌کردند، وگاهی سرها به زمین می‌افتاد و زیر سم سُتوران قرار می‌گرفت
۳) زن‌های شامی از بالای بام‌ها، آب و آتش بر سر ما می ریختند، آتش به عمامه‌ام افتاد و چون دست‌هایم را به گردنم بسته بودند نتوانستم آن را خاموش کنم.

۳)
Read 7 tweets
Aug 30
#حکایت است که:

پیرمردی بود که وردی می‌خواند و باران باریدن می‌گرفت. در قبال این کار دو سکه می‌گرفت.
پیرمرد شاگردی داشت که به او کمک می‌کرد.
پسرک در طول سال‌هایی که شاگردی پیرمرد را کرده بود، ورد باران را یاد گرفته بود. یک روز با خود فکر کرد که دیگر می‌تواند کسب و کار

#رشتو۱)
خود را داشته باشد.
پس کنار کلبه پیرمرد باران‌ساز، دکه‌ای ساخت و بر سردرش نوشت باران سازی با یک سکه.
از قضا خشکسالی آن سال بیشتر از سال قبل بود.
چند روزی مشتریان زیادی آمدند و جوان هم از رونق دکه بسیار شادمان بود.
آنان را راه انداخت و روستاییان هم دعاگویان و شادمان به سمت

۲)
مزارع تکیده رفتند و چشم به راه باران شدند.
دو روزی گذشت.
دکه جوان پرمشتری بود.
باران‌ساز پیر هم مانند همه آن روزها عصایش را زیر چانه خود نهاده بود و جلوی در کلبه خود، روی چارپایه‌ای نشسته بود و در انتظار مشتری بود.
ناگهان روستاییان با نگرانی و فریاد آمدند به سمت دکه باران‌ساز

۳)
Read 5 tweets

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Don't want to be a Premium member but still want to support us?

Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal

Or Donate anonymously using crypto!

Ethereum

0xfe58350B80634f60Fa6Dc149a72b4DFbc17D341E copy

Bitcoin

3ATGMxNzCUFzxpMCHL5sWSt4DVtS8UqXpi copy

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(