Ab Haddadi Profile picture
Nov 28 27 tweets 11 min read
#رشته_توییت
/1 چند سال پیش یه شب خونه‌ی یه دوستی دعوت بودم. میزبان دوست و فامیلش رو با هم دعوت کرده بود و من اکثرِ جمع رو نمی‌شناختم.
همون اول در حدِ اسم با فامیل‌هاش آشنا شدم و همون لحظه هم اسم‌شون یادم رفت. اسمِ همه به جز دو نفر: «آقا مِیتی» و پسرش.
#مهسا_امینی
/2 آقا مِیتی کَتِش باز بود. کَت‌ـ‌باز راه می‌رفت، می‌نشست، حرف می‌زد و احتمالاً می‌خوابید. فکر کنم لولای شانه‌هاش خراب بود.
زیرِ بازوهاش جا داشت واسه صدتا هندونه؛ هندونه‌هایی که خودش می‌ذاشت زیرِ بغلِ خودش.
#آرش_صادقی
/3 جمله‌هاش همه اول شخص مفرد بود: «من یه ماشین خریدم...من یه موتور داشتم... من می‌گم فلان...». حتی جمله‌هایی که بی ربط رو هم با من شروع می‌کرد: «من، بابام اینا یه ویلا خریدن شمال...».
خیلی سر و صدا می‌کرد و برای ساکت‌کردنش میزبان پیشنهاد داد با یکی شطرنج بازی کنه.
#مجید_توکلی
/4 موقعِ بازی هم پر از هیاهو و ادعا بود. با دو نفر بازی کرد و لوله‌شون کرد؛ بازیش هم واقعاً خوب بود گویا.
آقا مِیتی کاراکتری جالب اما تکراری بود. همه‌مون داریم از اینا توی فامیل. جالبِ غیرتکراری برای من پسرش بود: «امیر ارسلان».
#توماج_صالحی
/5 امیر ارسلان، که به اسامیِ امیر و ارسلان جواب نمی‌داد، عضوی از بدنِ پدرش بود؛ از کنارش جُم نمی‌خورد و محوِ صورت و حرف‌های پدرش بود. موقعِ بازی هم کنار پدرش نشسته بود و به دستِ باباش و کری‌خونی‌های باباش خیره بود.
#مجیدرضا_رهنورد
/6 آدم بزرگِ خودبین یه لشکر آدم کوچیکِ خودکم‌بین می‌سازه دور و برِ خودش.
امیرارسلان بچه‌ی ساکتی هم بود. فقط یه بار که باباش بُرد از فرطِ خوشحالی گفت: «آفرین بابا» که معلوم شد یه لکنت زبان مختصری هم داره.
#حسام_ریگی
/7 نفس‌کِش طلبیدن‌های آقا مِیتی نفس همه رو گرفته بود. دیوارها سرسام گرفته بودن. یه لحظه، آقا مِیتی، نیم‌نشسته و نیم‌خوابیده، در حالی‌که گل‌گیرِ عقب سمتِ شاگردش با زمین اتصال داشت، با من چشم تو چشم شد و پرسید: «من و شما بازی نکنیم آقا؟»
#جادی
/8 گفتم: «در حد شما نیستم من. وقتت تلف می‌شه با من. اگر حریف قدَر می‌خوای این رفیق‌مون هست.» یکی از همکارهام رو معرفی کردم که اون هم مثل من با آقا مِیتی هفت‌پشت غریبه بود. اون هم به من چشمکی زد و نشست روی زمین روبروی آقا مِیتی و پسرش امیرارسلان.
مهره‌ها رو چیدن.
#اکبر_غفاری
/9 برای یه ناظرِ بی‌اعتنا، تغییرِ وضعیتِ دو طرف نشون می‌داد بازی چطور پیش می‌ره. آقا مِیتی بعد از چند حرکت از حالتِ قبلیش دراومد و کامل نشست. کم‌کم قبل از هر حرکت بیشتر فکر می‌کرد. سرباز می‌زد و اسب می‌داد. رفیقِ من هم کم‌کم بیشتر به اطراف نگاه می‌کرد تا به صفحه.
#وریا_غفوری
/10 نشون می‌داد که جلوئه. آقا مِیتی ساکت شده بود.
رفیقم یه مهره تکون داد و گفت: «ماتـه آقا. از اول بچینیم؟» آقا مِیتی یه ذره بینِ حرکاتش فکر کرد و گفت: «من اون رُخـه رو نرفته بودم حل بود.»
از اول چیدن. آقا مِیتی این بار سفید بود؛ مهره‌هاش البته. صورتش قرمز شده بود.
#جادی
/11 در اون سکوتِ خالی از رجَز، همه با لبخند داشتن بازی رو می‌پاییدن. فامیلاش همه می‌خواستن آقا مِیتی ببازه. همه با طعنه و خنده باختِ قبلی رو به رُخـش می‌کشیدن و آقا مِیتی هم خنده‌های عصبی می‌کرد. به خصوص، یه مردی بود که خیلی بیشتر از بقیه آقا مِیتی رو مسخره می‌کرد.
#پرویز_برومند
/12 امیرارسلان هم به باباش نگاه می‌کرد و رو به اون مَرده می‌گفت: «هیس! بذار بابام فکر کنه.»
بازی بعد از چند حرکت یهو به نفعِ آقا مِیتی شد. با هر حرکتش یه سرباز از این رفیقِ ما می‌زد. با هر مهره‌ای که می‌زد هم امیرارسلان خوشحال می‌شد.
#زینب_شنبه‌زاده
/13 دست می‌زد و رو به اون مَرده می‌گفت: «بابام داره می‌بره»، «پنج‌تاشون رو زد»،... خودِ آقا مِیتی هم هم‌رنگِ مهره‌هاش سفید شده بود و یه لبخندِ محوی تهِ چهره‌ش اومده بود.
سه حرکت بعد، رفیقم سرش رو از صفحه آورد بالا و به آقا مِیتی نگاه کرد و گفت: «مات.»
#حسین_شنبه‌زاده
/14 آقا مِیتی ماتش بُرد. اون مُردکِ مسخره‌کُن هم با شتاب اومد جلوی صفحه‌ی شطرنج نشست.
توی اون سکوتِ چک‌کردنِ وضعیتِ بازی، امیرارسلان شکسته گفت: «چی شد بابا؟ چی شد؟» و اون مرتیکه با لذت گفت: «ارسلان جون! بابات ... بّاخت!»
#محمدحسن_صادقیان
/15 تا این رو گفت امیرارسلان از جاش خیز گرفت و با کفِ دست زد توی دهنِ مَرتیکه و دستش رو برنداشت. یارو ریده بود به خودش. آقا مِیتی پسرش رو از مرتیکه جدا کرد و مرتیکه هم با کون سُرید عقب.
هیچ کس توانِ عکس العمل مناسب نداشت. حرفی برای گفتن نبود.
#ضیا_صدر
/16 دوستِ من داشت صفحه و مهره‌های پراکنده رو جمع می‌کرد. امیرارسلان هم دست و پا می‌زد که از آغوش باباش دربیاد.
مرتیکه رو به آقا مِیتی گفت: «آقا بچه رو درست تربیت کن با باخت کنار بیاد.»
قبل از اینکه آقا میتی جواب بده، امیرارسلان خروشید: «نباخت. نگو باخت.»
#کتایون_ریاحی
/17 مرتیکه‌ی عوضی گفت: «باخت، باخت، باخت.»
امیرارسلان موج می‌زد تا از لای دست‌های باباش خلاص بشه. همه هم به اون مرتیکه‌ی عوضی بی‌شعور تذکر دادن که مثلاً تو بزرگتری و با بچه‌ی هفت ساله دهن به دهن نذاره. اون هم رفت توی یه اتاق دیگه.
بساط شطرنج جمع شد. فضا کمی آروم شد.
#شیرین_صمدی
/18 پدری داشت پسرش رو آروم می‌کرد و پسر با زبانِ شکسته از اشک و بسته از لکنت تقلا می‌کرد که بگه «کسی حق نداره به باباش بگه باخته.» دقایقی گذشت و خشم‌ها فروکش کرد. فقط هر چند ثانیه صدای پسرک بود که دماغش رو بالا می‌کشید.
#توحید_شافی
/19 یه دور چای چرخوندن. عده‌ای سعی کردن بحث عوض بشه و شد. در اون همهمه‌ی جدید، پسرک به پدرش گفت: «بابا! بریم.» و با چند بار اصرار، پدر قانع شد و لباس پوشیدن و رفتن.
وقتی رفتن مرتیکه از اتاق بیرون اومد و سفره‌ی بدگویی رو باز کرد اما خیلی اقبالی ندید.
#سامان_یاسین
/20 همه شماتتش کردن که چرا با بچه این کار رو کرده. یارو که هم‌تیمی‌ای نداشت سفره‌ش رو جمع کرد.
آخرای این حرف‌ها بود که زنِ میزبان یه جمله‌ی قشنگ گفت. اصلاً من شما رو تا این‌جا آوردم که این جمله رو بگم وگرنه که این ناخاطره و ناداستان چیزِ خاصی توش نیست.
#فاطمه_انصاری
/21 زنِ میزبان گفت: «این بچه‌س. فکر می‌کنه اگر نگید باباش باخته، باباش نمی‌بازه.»

این جمله حک شده توی ذهن من و هر بار می‌بینم خودم یا کسی ابا داره از روبرو شدن با واقعیت، یادش می‌افتم.
#آتفه_چهارمحالیان
/22 خلاصه که بچه‌ای اگر فکر کنی حرف نزدن راجع به یک واقعیت در بیرون، اون واقعیت رو تغییر می‌ده.
دیکتاتورهای مستبد بچه‌ن که فکر می‌کنن با گرفتنِ جلوی دهنِ مردم می‌تونن اشتباهات و ضعف‌هاشون رو بپوشونن.
پادشاه همچنان لخت بود حتی اگر کسی راجع به لُختیش حرف نمی‌زد.
#شاكر_بهروز
/23 حالا خوب می‌دونید راجع به ارتباط سرکوب‌های ج.ا. و واقعیت‌های بیرونی چه چیزهایی می‌شه گفت. اینش با شما.
اما من می‌خوام چیزِ دیگه‌ای بگم.
می‌خوام یکی از همون حقایق تلخ رو بگم که اگر نگم هم چیزی از حقیقت بودنش کم نمی‌شه.
#حمید_نیکخواه
/24 ببین دوستِ عزیز!
همه‌ی این حرف‌هایی که در ستایش مردمِ فلان‌جا و فلان صنف و زندانی‌ها زده می‌شه، همه‌ش یه معنی داره. اون هم اینه که: «تو باید یه کاری که ازت برمی‌آد رو انجام بدی. شخصِ تو.»
#فاطمه_سپهری
/25 این حرف جدیدی هم نیست. یادته اون پسر قزوینی رو که گفت: «جاکش! نیومدی سینما که!»؟ حرف همونه منتها مستقیم‌تر.
خیلی کارها شده، خیلی کارها هم نشده.
حالا من فحشش رو می‌خورم اما نباید مهم باشه که گوینده‌ی این جمله کیـه. حذف و حمله به گوینده واقعیت رو عوض نمی‌کنه.
#کیان_پیرفلک
/26 اگر فعلِ امر برات گرون تموم می‌شه به اعتبار مجیزهایی که تا به حال ازت گفتم ببخش و بشنو!

60 روز عرق و خون.
60 روز گوشت و پوست و استخون.
قسم به خدای رنگین‌کمون و وفای مردمون
که مسیر همینه.
که اون روز نمی‌تونه سر نرسه.
ما جلوتر می‌اندازیمـش.

#مهسا_امینی
#اعتصابات_سراسری
27/
یادم رفت بگم تمام.

#اعتصابات_سراسری تمام.

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with Ab Haddadi

Ab Haddadi Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

More from @AbHaddadii

Nov 20
وارد که می‌شم می‌پرسم: شروع شد؟
می‌گن: آره، همین الآن.
امروز جلسه‌ی ششم دادگاهه.
مردم خواستن که دادگاه خامنه‌ای بدون عجله تا رسیدگی به همه‌ی جنایت‌هاش ادامه پیدا کنه.
امروز: پرونده‌ی قتل‌های زنجیره‌ای، حاجی‌زاده.
بیرون دادگاه عکس‌های کارون در دست همه‌س.
آبان ۱۴۰۲

#مهسا_امینی
خودم رو رسوندم جلوی کاخ دادگستری.
اینجا همه‌جا فریاد #کارون_حاجی‌زاده س.

پیرمردی می‌گه: چه چیزایی که ندیدیم! دیروز اینجا همه داشتن فحش به اون یکی حاجی‌زاده می‌دادن. همون که هواپیما رو زد.

یکی می‌گه: دیدید؟ همه رو انداخت گردنِ خامنه‌ای. اشک می‌ریخت به اسماعیلیون التماس می‌کرد.
پرونده‌ی کووید19 خیلی پیچیده شده.
تعدادِ آدم‌های دخیل از یک طرف و معدوم شدنِ مدارک از طرفِ دیگه کار رو پیچیده کرده.
نمکی دیروز توی دادگاه گفت «من وزیرِ نمایشی بودم. بحث واکسن به من ارتباطی نداشت. تصمیم‌ها از بیت رهبری می‌اومد.»
خانواده‌ی #بکتاش_آبتین در تمامِ دادگاه‌ها حاضرن.
Read 5 tweets
Nov 10
#رشته_توییت
1/
یه روز حضرت سلیمان بر کرانه‌ی باختریِ رودِ اردن نشسته بود و داشت به همراه وزیر ترابری، آصف ابن برخیا، سایه می‌گرفت.
آصف داشت ریشه‌های قالی رو صاف می‌کرد.
سلیمان هم انگشترش رو درآورده بود داشت لای شیارهاش رو با خلال دندون تمیز می‌کرد.

#مهسا_امینی
👇
2/
یهو یه پشه‌هه اومد به سلیمان گفت: «ز!»
سلیمان گفت: «چی؟»
پشه دورِ انگشتر چرخید و گفت: «ز!»
سلیمان گفت: «آهان!»
بعد انگشترش رو گذاشت و گفت: «حالا شد. بگو یه بار دیگه!»
پشه گفت: «ززظز.»
سلیمان جواب داد: «به‌به! علیکِ ززظز. پارسال دوست، امسال آشنا. جانم؟»

#مجید_توکلی
👇
3/
پشه گفت: «ززظضز ذظزز ظز زظ‌ذ.»
سلیمان گفت: «چی شده مگه؟»
آصف گفت: «چی می‌گه؟ چی می‌گه؟»
سلیمان گفت: «صبر کن می‌گم الآن.» بعد برای پشه تکرار کرد: «چیزی شده؟»
پشه گفت: «زض ززز زضذز.»
بعد سلیمان رو کرد به پایین‌دستِ رود، لب‌هاش رو غنچه کرد و گفت: «هوووو!».

#حسین_رونقی
👇
Read 13 tweets
Nov 2
۱
#رشته_توییت
یه روز یه ‌پرنده‌هه اومد لونه‌ش و دید جوجه‌هاش تخم گذاشتن.
گفت: «شماها هفته‌ی پیش به دنیا اومدید. هنوز پرهاتون بوی تخم می‌ده. چرا این‌قدر زود؟»
جوجه‌ها گفتن: «ترسیدیم. تخم‌مامون افتاد.»
مادره گفت: «ترسِ چی؟»

#مهسا_امینی👇
۲
گفتن: «مادر!وقتی نبودی، دو تا آدم اومدن ایستادن این بغل و گفتن گندم‌ها رسیده، باید فردا درو کنیم.»
مادره گفت: «خب!؟»
گفتن: «خب نداره. ما خونه‌مون وسطِ گندمزارِ ایناست و متاسفانه ما بدن‌مون به داس حساسه. ترسناکه! ببین تخما رو!»
مادره گفت: «هُل نکنید. دقیق چی گفتن؟»
#حنانه_کیا👇
۳
یکی‌شون شمرده‌ـ‌شمرده گفت: «یکی‌شون. کوچیک‌تر بود. به اون بزرگ‌تره. گفت: “بابا! گندما رسیده؟” بابائه گفت: “آره”. راستی مامان! بابای ما کجاست.»
مامانه جا خورد و گفت: «رفته ماموریت. راه دور. بقیه‌ش رو بگو!»

#نیکا_شاکرمی👇
Read 21 tweets
Oct 31
1/ #رشته_توییت
برای کسانی که براشون سواله چرا من به شریفی زارچی ایراد گرفتم، جهتِ ثبت می‌گم.
قبلش بگم اگر کار مهمتری هست برو به اون برس.
طولانیه اما شما که برات مهمه 5 دقیقه بخون.
اسکرین‌بازها هستند و برمی‌گردن.
مراقب باشید تکست رو خارج از کانتکست نخونید.👇 Image
2/ شنبه شب بیش از ده دانشگاه تحت سرکوب بی‌سابقه بود. سرکوب‌ها داره هر بار خشن‌تر و بی‌مهاباتر می‌شه.
باتوم رو فقط به سر می‌زنن.
ساچمه رو فقط سمتِ صورت شلیک می‌کنن.
ناظر و عابر رو هم می‌زنن.
وسط اون صحنه ایشون با شادی از «آزاااادی آخرین» دانشجوی بازداشتی حرف زد.👇 ImageImageImageImage
3/ تزریقِ شادی در شبی که عکس و فیلم‌های اعتراضات به زور به ده‌هزار مشاهده می‌رسید.

«آخرین». کمی به این کلمه بیشتر فکر کنید. علی یونسی و امیرحسین مرادی هنوز زندانن. دو تا دانشجو رو همون موقع درِ خونه‌شون دستگیر کردن. آیا اصلاً «آخرین»ـی در کار هست؟ خودش می‌فهمه چی داره می‌گه؟👇
Read 17 tweets
Oct 27
1/
2600نفر لایک کردن که بگم.
به قرعان مژید اگر همه‌ی این رشته توییت بیش از 2600تا لایک نخوره، از این به بعد هم به کارم مثل قبل ادامه خواهم داد.
کاری که ازم برمی‌آد تکلیفمه. شما هم کار بهتری داری برو!
این این‌جا هست. جایی نمی‌ره.

#رشته_توییت: مرغ در برابرِ مرغ

#مهسا_امینی (22)👇
2/ توضیح: این یه خاطره‌س اما برای اینکه رازی از زندگی کسی برملا نشه مجبورم خیلی ردگم‌کن بزنم تو کار. صبور باشید. بعدش یه جمع‌بندی داره که شاید به بعضی اتفاقاتِ این روزها بیاد.

یه شب با یه عده جوجه‌کبابه رو زدیم و با جمع دورِ آتش نشسته بودیم.

#نیکا_شاکرمی (17)🔽
3/ نمی‌دونم چی به چی وصل شد که یهو بحثِ تربیت و پدر و مادر و اینا افتاد وسط. هر کی یه چیزی گفت.
نظره دیگه، تنها چیزی که همه مجانی می‌دن.
علی‌آقا گفت: «من عینِ بابای خودم نشم هنر کردم.»
تا اینو گفت دو تا برادراش گفتن: «عَی این دوباره شروع کرد.»

#ذکریا_خیال (16)🔽
Read 52 tweets
Oct 24
#رشته_توییت
۱/
چند روزه آدما زیاد توجه می‌کنن به چیزنوشت‌هام.
ماجرا از اون خاطره‌ی استادیوم شروع شد.

در مخیله‌م هم نمی‌گنجید که این متن چنین بازخوردی داشته باشه. محاسبه‌ی خاصی هم روش نداشتم. اتفاقاً یکی از سریع‌ترین و کم‌ویراست‌ترین چیزهاییـه که نوشتم.
#مهسا_امینی
👇
۲/
شرایط باعث شد کارم بزرگتر از چیزی بشه که فکر می‌کردم.

حالا ۲ تا نکته بگم.

اول اینکه تمام این پلتفرم‌ها فدای یه بار دیگه رقصیدنِ #ندا_آقاسلطان و خندیدنِ #نیکا_شاکرمی و حرف زدنِ #سارینا_اسماعیل‌زاده.

این هنگامه اگر برای جان آدم‌ها نباشه چیزی نیست جز خودفروشی به قیمت لایک.

👇
دوم اینکه، ببینید! در شرایطِ عادی هم آدم نمی‌تونه همه‌ی پیامدهای کارش رو پیش‌بینی کنه، چه برسه به شرایط غیرعادی یک انقلاب مردمی.
دختری آزاد از حجاب از صخره می‌ره بالا و ملتی رو موّاج می‌کنه.
خواننده‌ای آهنگ و شعری رو سریع تهیه می‌کنه و میلیون‌ها بار دیده می‌شه.
#مجید_توکلی
Read 6 tweets

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Don't want to be a Premium member but still want to support us?

Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal

Or Donate anonymously using crypto!

Ethereum

0xfe58350B80634f60Fa6Dc149a72b4DFbc17D341E copy

Bitcoin

3ATGMxNzCUFzxpMCHL5sWSt4DVtS8UqXpi copy

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(