0/16 #رشته_توییت
وقتی صدای حسین رو شنیدم همهـتن قلب شدم.
تا پارسال خودش میخوند میفرستاد.
موقعِ دلتنگی انگار جمعیت جهان یک نفره و اون یک نفر خودتی.
قرارم با خودم اینه که اینجور موقعا بنویسم.
گفتم کمی از یلدا بگم.
اگر کارِ مهمتری دارید نخونید.
1/16
شبِ یلداست و حاضرترین چیز، غایب بودنِ نوره.
این روزها، اینجایی که من هستم، خورشید کمتر دیده میشه؛ ابره و ابر. ابر هم که نباشه، خورشید فقط نزدیکیهایِ افق سینهخیز میره. هوا سرده و برف روی زمین هم یخ بسته. #مهسا_امینی
2/16
اون باورِ طلوعِ شرقی و غروبِ غربی اینجا معتبر نیست. کمتر از هشت ساعت، خورشید از جنوبِ شرق (یا شرقِ جنوب؟) میآد و به غربِ جنوب میره. سایههای ما اینجا همیشه از خودمان بلندتره.
دو ساعت و نیم اونطرفتر، شهرِ اونایی که بیشتر از همه دوستشون دارم. #محمدمهدی_کرمی
3/16
تهران، اون حجمِ سیمانیِ پُرتپشِ پُرخاطره، تنگ شده. هوا غبارآلوده و مردم سایه ندارند بس که نور نیست. ج.ا. نشون داده که می«توان اندود خورشیدی به گِل».
در این اوضاع، طبیعیـه که شعرِ «زمستان»ـِ اخوانِ ثالث زمزمهی آگاه و ناخودآگاه بشه. #ماهان_صدارت
4/16
تمامِ شعر درخشانـه اما برای من این فرازش دائم تکرار میشه این روزها:
«و قندیلِ سپهرِ تنگْمیدان، مُرده یا زنده
به تابوتِ ستَبرِ ظلمتِ نُهتویِ مرگاندوه، پنهان است.»
و خورشیدی که مانند چراغی بر سقفِ آسمانـه، مدتهاست که فقط عرصهی کوچیکی را روشن میکنه. #سامان_یاسین
5/16
اون قدر کوچیک که معلوم نیست اصلاً زندهست یا مُرده. تازه، همین چراغِ کمنور رو این روزها در تابوتی ضخیم گذاشتن؛ تابوتی از جنسِ تاریکی که نُه لایه داره و روی اون رو با تاریکیِ مرگ پوشوندن. #اکبر_غفاری
/6
یا گفته
«درختان: اسکلتهای بلورآجین»
امان از این فعل آجیدن.
آجیدن یعنی فروبردن جسمِ تیز.
کاردآجین کردن یعنی بارها با کارد سوراخ کردن. #کارون_حاجیزاده رو کاردآجین کردن.
درختهای بیبرگ مثلِ اسکلت شدن و بلورهایِ یخ لای استخوانهاشون فرو رفته.
چه تصویرِ نفسگیری! #حمید_قرهحسنلو
/7 آخرین فرازِ شعر هم خلاصهی همه حرفهاست: سلامها، هوا، درها، سَرها، دستها، نفَسها، دلها، زمین، آسمان، خورشید و ماه به ترتیب شدن بیجواب، دلگیر، بسته، در گریبان، پنهان، ابری، خسته، دلمُرده، کوتاه، غبارآلوده و غبارآلوده: یک زمستانِ تمام عیار. #محمد_قبادلو
/8
م. امید (که عجب شعری سروده با همین تخلّصاش)، این شعر رودر اختناقِ سالهای پس از کودتا ساخت. یک شعرِ ترجمه نشدنی بلکه زیستنی. اَنفُسی و نه آفاقی. اکثرِ اسمها و فعلهای این شعر میتونن حداقل دو معنی داشته باشن که البته با حسّ و حالِ خواننده تناسب داره. #محمد_بروغنی
/9
دقت دارید که سالهاست که این شعر عصارهی روحیهی مردم ایران شده و مُنقضی نشده؟
من بخشی از متنِ بالا رو آذرماه سال 98 نوشته بودم. آخرش آرزو کرده بودم که تاریخِ انقضای این شعر سر برسه. یه زمانی سر برسه که این شعر فقط معنیِ فصلِ زمستان بده. #علی_رخشانی
/10
یه نفر که توی زمستان میره میخونه و میخونهدار در رو براش باز نمیکنه. همین.
واژههاش برای خوانندهش فقط همون یه معنیِ ظاهری رو بده و فقط توی کتابهای تاریخِ ادبیّات از این شعر یاد کنن و برای دانشآموزها توضیح بدن که این الفاظ در زمانی دیگر معنای دیگری داشت. #رضا_آریا
/11 آبان 98، بعد از اون حمامِ خون، کار برای من تمام شده بود. ناامیدتر از اخوان ثالث بودم.
خشونتی عریان و سوزان در خیابان عربده میکشید. سُرب سینهی مرد و زن را میشکافت.
دنیا لال بود. جهان کر بود. بچههامون رو پشتِ یه دیوار سیاه میکشتن و صداشون هم به کسی نمیرسید. #توماج_صالحی
/12 صداها هم همسو نمیشد. حتی همین متن رو اون موقع کسی نخوند که راجع بهش حرف بزنیم. همه داشتن توی خلوتشون عزاداری میکردن. یه غباری توی نگاه همه نشسته بود. مصداق «سرها در گریبان است» بود.
ذکر شب و روزم شده بود: «شب با روز یکسان است.» #سهند_نورمحمدزاده
/13 بعدش هم که ماجرای هواپیما شد. زمین و آسمون غرق خون بود. دنیا ساکت بود.
شعر زمستان مصداق حالِ همه بود. همهمون دونهدونه تنها بودیم. جمعِ تنهایان. کسی کسی رو نمیشناخت انگار. #سعید_شیرازی
/14
تا شد 1401!
اینبار که از مرگ #مهسا_امینی جگرمون سوخت انگار همه گفتن دیگه بسه. خیلی همه همآهنگ شدن، همداستان، همراه، همدل.
به نظرم میآد اینبار همهمون این فرصت رو داریم شعرِ زمستانِ اخوان رو بیمصداق کنیم.
اینبار ما یارِ همیم. #رضا_شاکر_زواردهی
/15 اینبار سرهامون رو از گریبانِ خودمون درمیآریم و جوابِ سلام همدیگه رو میدیم.
اینبار همهش به هم نگاه میکنیم، همدیگه رو به جا میآریم و با نگاهْ دلِ همدیگه رو قرص میکنیم.
دست همدیگه رو میگیریم تا در این راه تاریک و لغزان لیز نخوریم. #پرهام_پروری
/16
من و تو «دشنامِ پستِ آفرینش» نیستیم، بلکه «ستودهی ارجمند عالم» خواهیم بود.
این یلدا سر میآد.
ما، فردا صبح، خورشیدِ زنده رو از تابوتِ خفقان بیرون میکشیم.
روزی شهر رو با آزادی چراغونی میکنیم.
بینِ پایکوبیهامون به یادِ #مجیدرضا_رهنورد حتی متوجه سر رسیدن شب هم نمیشیم.
تمام.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
#رشته_توییت
/1 چند سال پیش یه شب خونهی یه دوستی دعوت بودم. میزبان دوست و فامیلش رو با هم دعوت کرده بود و من اکثرِ جمع رو نمیشناختم.
همون اول در حدِ اسم با فامیلهاش آشنا شدم و همون لحظه هم اسمشون یادم رفت. اسمِ همه به جز دو نفر: «آقا مِیتی» و پسرش. #مهسا_امینی
/2 آقا مِیتی کَتِش باز بود. کَتـباز راه میرفت، مینشست، حرف میزد و احتمالاً میخوابید. فکر کنم لولای شانههاش خراب بود.
زیرِ بازوهاش جا داشت واسه صدتا هندونه؛ هندونههایی که خودش میذاشت زیرِ بغلِ خودش. #آرش_صادقی
/3 جملههاش همه اول شخص مفرد بود: «من یه ماشین خریدم...من یه موتور داشتم... من میگم فلان...». حتی جملههایی که بی ربط رو هم با من شروع میکرد: «من، بابام اینا یه ویلا خریدن شمال...».
خیلی سر و صدا میکرد و برای ساکتکردنش میزبان پیشنهاد داد با یکی شطرنج بازی کنه. #مجید_توکلی
وارد که میشم میپرسم: شروع شد؟
میگن: آره، همین الآن.
امروز جلسهی ششم دادگاهه.
مردم خواستن که دادگاه خامنهای بدون عجله تا رسیدگی به همهی جنایتهاش ادامه پیدا کنه.
امروز: پروندهی قتلهای زنجیرهای، حاجیزاده.
بیرون دادگاه عکسهای کارون در دست همهس.
آبان ۱۴۰۲
پیرمردی میگه: چه چیزایی که ندیدیم! دیروز اینجا همه داشتن فحش به اون یکی حاجیزاده میدادن. همون که هواپیما رو زد.
یکی میگه: دیدید؟ همه رو انداخت گردنِ خامنهای. اشک میریخت به اسماعیلیون التماس میکرد.
پروندهی کووید19 خیلی پیچیده شده.
تعدادِ آدمهای دخیل از یک طرف و معدوم شدنِ مدارک از طرفِ دیگه کار رو پیچیده کرده.
نمکی دیروز توی دادگاه گفت «من وزیرِ نمایشی بودم. بحث واکسن به من ارتباطی نداشت. تصمیمها از بیت رهبری میاومد.»
خانوادهی #بکتاش_آبتین در تمامِ دادگاهها حاضرن.
#رشته_توییت 1/
یه روز حضرت سلیمان بر کرانهی باختریِ رودِ اردن نشسته بود و داشت به همراه وزیر ترابری، آصف ابن برخیا، سایه میگرفت.
آصف داشت ریشههای قالی رو صاف میکرد.
سلیمان هم انگشترش رو درآورده بود داشت لای شیارهاش رو با خلال دندون تمیز میکرد.
3/ پشه گفت: «ززظضز ذظزز ظز زظذ.»
سلیمان گفت: «چی شده مگه؟»
آصف گفت: «چی میگه؟ چی میگه؟»
سلیمان گفت: «صبر کن میگم الآن.» بعد برای پشه تکرار کرد: «چیزی شده؟»
پشه گفت: «زض ززز زضذز.»
بعد سلیمان رو کرد به پاییندستِ رود، لبهاش رو غنچه کرد و گفت: «هوووو!».
۱ #رشته_توییت
یه روز یه پرندههه اومد لونهش و دید جوجههاش تخم گذاشتن.
گفت: «شماها هفتهی پیش به دنیا اومدید. هنوز پرهاتون بوی تخم میده. چرا اینقدر زود؟»
جوجهها گفتن: «ترسیدیم. تخممامون افتاد.»
مادره گفت: «ترسِ چی؟»
۲
گفتن: «مادر!وقتی نبودی، دو تا آدم اومدن ایستادن این بغل و گفتن گندمها رسیده، باید فردا درو کنیم.»
مادره گفت: «خب!؟»
گفتن: «خب نداره. ما خونهمون وسطِ گندمزارِ ایناست و متاسفانه ما بدنمون به داس حساسه. ترسناکه! ببین تخما رو!»
مادره گفت: «هُل نکنید. دقیق چی گفتن؟» #حنانه_کیا👇
۳
یکیشون شمردهـشمرده گفت: «یکیشون. کوچیکتر بود. به اون بزرگتره. گفت: “بابا! گندما رسیده؟” بابائه گفت: “آره”. راستی مامان! بابای ما کجاست.»
مامانه جا خورد و گفت: «رفته ماموریت. راه دور. بقیهش رو بگو!»
1/ #رشته_توییت
برای کسانی که براشون سواله چرا من به شریفی زارچی ایراد گرفتم، جهتِ ثبت میگم.
قبلش بگم اگر کار مهمتری هست برو به اون برس.
طولانیه اما شما که برات مهمه 5 دقیقه بخون.
اسکرینبازها هستند و برمیگردن.
مراقب باشید تکست رو خارج از کانتکست نخونید.👇
2/ شنبه شب بیش از ده دانشگاه تحت سرکوب بیسابقه بود. سرکوبها داره هر بار خشنتر و بیمهاباتر میشه.
باتوم رو فقط به سر میزنن.
ساچمه رو فقط سمتِ صورت شلیک میکنن.
ناظر و عابر رو هم میزنن.
وسط اون صحنه ایشون با شادی از «آزاااادی آخرین» دانشجوی بازداشتی حرف زد.👇
3/ تزریقِ شادی در شبی که عکس و فیلمهای اعتراضات به زور به دههزار مشاهده میرسید.
«آخرین». کمی به این کلمه بیشتر فکر کنید. علی یونسی و امیرحسین مرادی هنوز زندانن. دو تا دانشجو رو همون موقع درِ خونهشون دستگیر کردن. آیا اصلاً «آخرین»ـی در کار هست؟ خودش میفهمه چی داره میگه؟👇
1/ 2600نفر لایک کردن که بگم.
به قرعان مژید اگر همهی این رشته توییت بیش از 2600تا لایک نخوره، از این به بعد هم به کارم مثل قبل ادامه خواهم داد.
کاری که ازم برمیآد تکلیفمه. شما هم کار بهتری داری برو!
این اینجا هست. جایی نمیره.
2/ توضیح: این یه خاطرهس اما برای اینکه رازی از زندگی کسی برملا نشه مجبورم خیلی ردگمکن بزنم تو کار. صبور باشید. بعدش یه جمعبندی داره که شاید به بعضی اتفاقاتِ این روزها بیاد.
یه شب با یه عده جوجهکبابه رو زدیم و با جمع دورِ آتش نشسته بودیم.
3/ نمیدونم چی به چی وصل شد که یهو بحثِ تربیت و پدر و مادر و اینا افتاد وسط. هر کی یه چیزی گفت.
نظره دیگه، تنها چیزی که همه مجانی میدن.
علیآقا گفت: «من عینِ بابای خودم نشم هنر کردم.»
تا اینو گفت دو تا برادراش گفتن: «عَی این دوباره شروع کرد.»