My Authors
Read all threads
این نوشته رو یه خانم خرمشهری برام فرستاد که خودش هم‌محله‌ای #محسن_محمدپور بود و با دوست و آشنای نزدیکش صحبت کرده. تنها خواهشم ازتون اینه که با دقت بخونیدش و نذارید محسن فراموش بشه. این‌قدر که دیگه ازمون برمیاد. تنها تغییرش این بوده که کتابیش کردم برای خبرگزاریا.
#رشته_توییت
سلام معمار جان.
امروز تصمیم گرفتم همۀ چیزهایی را که دربارۀ محسن می‌دانم به تو بگویم. هر طور دوست داری منتشرش کن. اما حتماً منتشرش کن.
من به‌صورت اتفاقی با رضا (اسم مستعار) آشنا شدم. رضا از بستگان محسنِ مظلوم است و از بچگی با هم بزرگ شده‌اند.
پُستی [در اینستاگرام] برای محسن گذاشته بود و روز بعدش آن را پاک کرد. من از آن پُست اسکرین‌شات گرفته بودم.
برایش پیام گذاشتم و جوابم را داد؛
اما طول کشید تا به من اعتماد کند.گفت چند بار به‌خاطر کارهایی که برای محسن کرده‌ام از «ستاد» زنگ زده‌اند و دو بار هم به پدرم تذکر داده‌اند.
من هم البته قول دادم اسمی از او نبرم. عکس‌های محسن را برایم فرستاد و همۀ ماجرا را تعریف کرد؛ و البته جاهایی هم از شدتِ غصه و تألّم نتوانست تایپ کند و با گریه برایم وُیس گذاشت.
محسن بعد از مدرسه برای خانوادۀ رضا در ساختمانی بنایی می‌کرد.روز قبل از کشته شدنش هم به رضا گفته بود که می‌خواهد فردا برای اعتراض برود بیرون.
رضا گفت: «خانوادۀ محسن فقیر بودند و محسن بسیار به فکر خانواده‌اش بود. کار می‌کرد تا کمک‌خرجی برای پدرش باشد و مواقعی که برای مدرسه پول لازم داشت، می‌رفت زباله‌های بازیافتی را جمع می‌کرد و می‌فروخت و می‌گفت نمی‌خوام دستم در جیب بابا باشد.»
«روز فاجعه، او فقط در خیابانِ نزدیکِ خانه‌شان ایستاده بود که ناگهان شلوغ شد و مأموران با باطوم حمله کردند و محسن را هم به‌شدت زدند و محسن روی زمین افتاد و باز هم به جانش افتادند و رهایش نکردند و تا می‌توانستند کتکش زدند و خون سراپایش را گرفت.
مردم ترسیده بودند و کسی برای کمک جلو نیامد؛ تا این‌که یک خانمِ سیّده و دخترش آمدند و از مردم کمک خواستند، اما احدی برای کمک پا پیش نگذاشت.
آن خانم محسن را بلند کرد و روی دوشش گذاشت و بردش کنار خیابان تا برسانندش به بیمارستان؛
اما چون سراپای پیکر محسن غرق خون بود ماشین‌ها نمی‌ایستادند. دخترِ آن خانم طلاهایش را درآورده بود و به ماشین‌ها نشان می‌داد تا طلاها را بگیرند و محسنِ نیمه‌جان را سوار کنند.
آخر راننده‌ای پیدا شده بود و طلاها را گرفته بود و صدهزار تومان هم کرایه ازشان گرفته بود و محسن را به بیمارستان رسانده بود.»
«محسن به کما رفت. مادرش هر روز در خانه مراسم می‌گرفت و نذری می‌داد تا بچه‌اش دوباره چشم باز کند و به هوش بیاید و همان محسنِ شاد و غیور، باز به خانه برگردد. یازده روز در آی‌سی‌یو بستری مانده بود و ظاهراً در کما بود.»
حرفمان به اینجا که رسید، رضا گفت خواهر، من به چیزی شک دارم اما بین خودمان بمانَد. دوباره قول دادم که اسمی از او نبرم.
گفت: «عصر روز دهمی که محسن در کما بود، چند خانم پرستار با پدر محسن صحبت کرده بودند که اعضای بدنش را به نیازمندان اهدا کنند.
پدرش اجازه نداده و گفته بود: مادرش هر روز مشغول نذز و دعاست که زودتر پسرِ نوجوانِ رعنایش از بیمارستان سالم دربیاید؛ من چطور به آن زن بگویم رضایت بدهد که اعضای بدن پسرش را اهدا کنیم؟ آن هم وقتی هنوز زنده است!چند ساعت بعد از آن که پدرش به خانه آمد، زنگ زدند و گفتند پسرتان رفت... .»
رضا ادامه داد: «ما تا چهار روز جنازه را ندیدیم و بعد که جنازه را دادند، همه گفتند فاتحه را عقب بیندازیم و جنازه را ببریم اهواز برای کالبدشکافی. بعد از کالبدشکافی جنازه را آوردیم به سردخانۀ خرمشهر.
بعد جنازه را بردیم خانه، دور حیاط گرداندیم و رفتیم مسجد برایش نماز خواندیم و رفتیم قبرستان که پیکر هفده ساله‌اش را به خاک بسپاریم.»
اینجا رضا ویس می‌گذاشت و گریه می‌کرد. من هم آرزو می‌کردم کاش می‌مردم و این چیزها را نمی‌شنیدم.
حال رضا آن‌قدر بد بود که دلم نیامد بپرسم نتیجۀ کالبدشکافی چه بود. چه به سر پیکر نازنینِ نوجوانش آورده بودند...
گفت: «سر خاک تقریباً هیچ‌کس نبود. غریب بودیم و تنها. اجازه نداشتیم به کسی بگوییم بیاید. همان چند نفری هم که آمده بودند، خودشان به طریقی خبردار شده بودند و آمده بودند.
محسن مظلوم رفت و مظلوم به خاک سپرده شد.او مظلوم بود.»
رضا می‌گفت من مثل برادری دوستش داشتم. پسرِ بی‌نهایت زحمت‌کشی بود. هم درس می‌خواند و هم کار می‌کرد و هم با بچه‌ها توی کوچه فوتبال بازی می‌کرد. می‌گفت بچه‌های محله هم انگار برادری از دست داده بودند، به عزایش نشستند.
بعد عکس‌ها را فرستاد و گفت همۀ عکس‌ها را خودم گرفته‌ام و گوشی محسن از این گوشی‌های قدیمیِ بدون دوربین بود. حتی پول خریدن گوشی هم نداشت! گفت طاقت دیدن مادر محسن را ندارم. دائم مشت بر سینه می‌کوبد و مادرانه و با داغ دل و اشک سوزان گریه می‌کند و می‌نالد که خدا بزند آن‌که پسرم را زد.
چند روز بعد دوباره به رضا پیام دادم و پرسیدم همه جا نوشته‌اند که حکومت از خانوادۀ محسن برای تحویل جنازه پول گرفته. این حقیقت دارد؟ گفت که هیچ پولی نگرفته‌اند. پرسیدم راست است که اعضای بدنش را درآورده بودند؟ گفت حقیقت ندارد.
اما من تردید دارم و فکر می‌کنم رضا هم یا تردید داشت یا ترسید به من چیزی بگوید.
شاید هم این منم که دارم اشتباه می‌کنم. اما رضا می‌گفت درست چند ساعت بعد از این‌که از بابای محسن اجازۀ اهدای عضو خواستند و پدرش جواب منفی داد، محسن فوت کرد، یا درست‌تر بگویم، کشته شد.
فکرش آتش به سرتاپایم می‌زند و بغضش گلویم را له می‌کند: آدم در کما زنده است. اجازه ندارند اعضا را بردارند. شکم محسن کار می‌کرد. نمی‌دانم؛ حسی به من می‌گوید محسن زنده بوده و در بیمارستان، دوباره کشتندش. نمی‌خواستند زنده بماند و پرستارها تحت فشار، جانش را گرفتند.
حسم می‌گوید طفلکم محسن را دو بار کشتند!
کاش می‌مردم برایت محسن، که این‌قدر بی‌کس و تنها بودی و غریب رفتی. کاش می‌مردم برای مظلومیتت محسنم. قصۀ محسن تلخ‌ترین اتفاق زندگی‌ام بود. عکس پروفایلم را تا عمر دارم عوض نمی‌کنم و تا زنده‌ام از محسن می‌نویسم.
این هم لبخند قشنگش زیر آفتاب خرمشهر. می‌بینید طفلکم چه ژستی با بیل گرفته؟ ای کاش من مرده بودم و تو مانده بودی مادر...
۲۷ مرداد تولدش است. فراموشش نکنید. قسمتان می‌دهم فراموشش نکنید. محسن مظلوم و غریب رفت. شما نگذارید بعد از رفتنش هم غریب بمانَد.
محسنم دستش خالی، ولی طبعش تا دلتان بخواهد بلند بود.
اسمش #محسن_محمدپور_منیعات بود. این اسم را تا عمر دارید بگویید. تا عمر دارید به یادش باشید.
ببخشید که ناراحتت کردم. حال خانواده‌اش را نمی‌توانم حتی تصور کنم. نمی‌دانم چطور دارند این روزها را می‌گذرانند. محسن یک خواهر کوچک‌تر و یک برادر بزرگ‌تر از خودش دارد، و داغش تا ابد بر دل این‌ها ماند.
Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh.

Keep Current with مِع«🐍»‏

Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

Twitter may remove this content at anytime, convert it as a PDF, save and print for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video

1) Follow Thread Reader App on Twitter so you can easily mention us!

2) Go to a Twitter thread (series of Tweets by the same owner) and mention us with a keyword "unroll" @threadreaderapp unroll

You can practice here first or read more on our help page!

Follow Us on Twitter!

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3.00/month or $30.00/year) and get exclusive features!

Become Premium

Too expensive? Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal Become our Patreon

Thank you for your support!