سال ۱۹۸۲ در حالی که دانشجوی سال سوم بودم به دفتر جذب نیروی ارتش شوروی (برای جنگ افغانستان) فراخوانده شدم.
-ما به پرستار نیاز داریم، نظرتون چیه؟
+ولی من دارم درس میخونم.
-شما عضو شاخه جوانان حزب کمونیست هستید، این را وطن از شما میخواهد.
باور کردنی نبود، ولی به همین راحتی به جنگ
فرستاده شدیم. در فیض آباد در بخش جراحی به خدمت گمارده شدم. حتی پنس هم نداشتیم و جلوی خونریزی رگها را با دست میگرفتیم. به محض اینکه به نخهای بخیه دست میزدی، پودر میشدند، تاریخ تولیدشان برای ۱۹۴۵ بود... اولین بیماری که جراحی کردم یک پیرزن افغانی بود. شب به سراغش رفتم تا
حالش را بپرسم، به محض بازکردن چشمانش توی صورت من تف انداخت. روستا و همهی خانوادهاش را سربازان ما قبلا کشته بودند. آن زمان هنوز نمیفهمیدم که حق دارد از ما متنفر باشد... سربازهایی بودند که به خودشان شلیک میکردند تا به مرخصی بروند، وقتی آنها را میدیدم با رقت نگاهشان میکردم
و میگفتم: دوستانت جان خودشان را میدهند و تو میخوای به مامان جونت سر بزنی؟ چرا یه تیر تو سر خودت شلیک نکردی به جاش. آنزمان همه آنها را آدمهایی ترسو و حقیر میدانستم. حالا اما دلیل کارشان را میفهمم. شاید اینگونه میخواستند به نوبه خود به کشتن آدم دیگری اعتراض کنند.
در سال ۱۹۸۴ به شوروی برگشتم. پسری از فامیل با تردید به من گفت:
-فکر میکنی حق داشتیم به افغانستان حمله کنیم؟
+اگه ما نمیرفتیم، آمریکاییها میرفتند، ما وظیفهمان در قبال سوسیالیسم را انجام دادیم.
کاش میتوانستم چیزی که میگفتم را اثبات کنم. به ما یاد داده بودند سوال نپرسیم.
مصاحبه بعدی نویسنده با یک سرگرد: مثل همیشه گشت میزدیم که ناگهان نوری درخشید، چند لحظه هوش و حواسم را از دست دادم و بعد که به خودم آمدم، در یک چیز گودال مانند بودیم. شروع کردم سینهخیز رفتن... هیچ دردی را احساس نمیکردم فقط نیرویم را برای سینهخیز رفتن از دست داده بودم
و همه داشتن از من جلو میزدن! شاید چهارصدمتر جلوتر بالخره ایستادیم. خواستم بنشینم، ولی دیگر پا نداشتم... اینجا در شوروی یکی از سربازان اتاق بغلی ما خودش را به پارچه دار زد. تازگیها نامهای از دوستدخترش به دستش رسیده بود: سربازهایی که در افغانستان جنگیدهاند دیگر مد نیستند...
مصاحبه بعدی نویسنده با یک مادر: اینجا مادران سربازها فقط یک جا برای رفتن دارند: قبرستان. فقط نام پسران روی زبانشان است. جوری حرف میزنند که انگار هنوز زندهاند... تنها پسرم را به افغانستان بردند و کشتند و به جایش گفتند میتوانیم یک واحد آپارتمان هرجا که دلت خواست بدهیم.
-خب مرکز شهر یه ساختمان نمای آجری هست، اینم آدرسش.
+دیوونه شدی زن؟ این که ساختمون دفتر مرکزی حزب کمونیسته.
-یعنی خون بچهام اینقدر ارزش نداشت...
-Svetlana Alexievich: Boys In Zinc در فارسی: پسران روی/سوتلانا الکسیویچ/ابوالفضل الله دادی
مصاحبه بعدی نویسنده با یک ستوان سوم: روزهای اول بازگشتم، همسایههام مدام خودشان را به خانه من دعوت میکردند. میخواستند از افغانستان بدانند.
-والیا (نامی زنانه) برامون از فرشهای اونجا تعریف کن، از ظرفهاشون. راسته که میگن اگه میخواستی میتونستی کلی رخت، لباس و ویدئو میتونستی
با خودت بیاری؟ چیزی آوردی بهمون بفروشی؟
ما بیش از ضبط صوت، با خودمان تابوت از افغانستان آوردیم. به ما گفته بودند که وطن پاداش جنگیدن شما را خواهد داد. به شورای منطقهای حزب کمونیست رفتم.
-شما زخمی شدین؟
+نه. ولی درونم، درون آدم که دیده نمیشه...
-کسی مجبورت نکرد بری، واسه وطن بود.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
آن خانمی که آن پشت اشک میریزد مارتینا ناوراتیلووا اعجوبه تنیس جمهوری چک است که به خاطر حکومت کمونیستها در دهه ۷۰ از کشور فرار کرد. سه روز پیش، باربارا کریچیکووا تنیسور جمهوری چک پس از قهرمانی در فینال تور جهانی گفت: «خوشحالم که دوران سیاه سلطه کمونیسم
بر کشورم پایان یافته است». سخرانیاش چنان پرشور بود که اشک حاضران در سالن را هم در آورد. تعهد یک ورزشکار به مردم و کشورش همیشه برایم رشکبرانگیز بوده است. باربارا گوشیاش را درآود، سخنرانیاش را آماده کرد و رو به جهان گفت: همه میدانند در آن دوران چه اتفاقی افتاد. اینجا
مارتینا ناوراتیلووا حضور دارد، کسی که به خاطر آن حکومت کمونیستی مجبور به ترک وطن شد. خوشحالم که آن رژیم دیگر وجود ندارد و ما میتوانیم در «آزادی» زندگی کنیم. او بعد از این سخنرانی در مصاحبهای گفت: من خاطرهای از آن دوران ندارم (سنش قد نمیده) ولی خوشحالم
سربازهایی بودند که برای سالها وقتی در کوهستانهای افغانستان نگهبانی میدادند، کسی را نمیدیدند. هلیکوپتری سه بار در هفته به آنها سر میزد. وقتی به آنجا رسیدم، فرمانده جلو آمد و گفت: دختر خانم، میشه کلاهت رو برداری، من یک ساله که هیچ زنی ندیدم... همهی سربازها هم از سنگرهایشان
بیرون آمدند تا بعد از مدتها یک زن را از نزدیک ببینند... چطور به اینجا رسیدم؟ ساده است. هرچیزی که روزنامهها -ی حزب کمونیست در شوروی- مینوشتند را باور میکردم. باور داشتم که اونجا جنگه و من اینجا دارم واسه خودم لباس و مدل موی جدید درست میکنم. مادرم گفت: من شما رو به دنیا
نیاوردم که دستها و پاهاتون رو جدا جدا خاک کنم. اگه بری جنگ تا دم مرگ نمیبخشمت... در کابل چیزی که میدیدی سگ، سرباز مسلسل به دست و سیم خاردار بود. و البته زنها، صدها زن -شورویایی- که به ارتش برای جنگ افغانستان پیوسته بودند. افسران، زیباترین و جوونترین زنها رو انتخاب میکردند.
پیرزن روستایی به جوانی که مشاعرش را از دست داده بود اشاره کرد، او از سربازان شوروی بود و بعد از جنگ افغانستان، افسری او را به خانه بازگردانده بود: «اون دیوونه شد تا بتونه زنده بمونه...». به قول کافکا، انسان میتواند تا ابد در خود گم شود... شوروی و سازمان سانسورش
تمام تلاشش را میکرد تا به ما بقبولاند که فقط تعداد کمی از نیروهای شوروی را به افغانستان فرستادهایم تا به برادران و خواهران خلق افغانستان کمک کنند که جادهها را بسازند، کودها را در روستاها جابهجا کنند و پزشکانمان به وضع حمل زنان افغانی کمک کنند. بسیاری، اینجا در
شوروی به این حرفهای حزب باور دارند و روزنامهها هم مدام از وظیفهی انترناسیونالیستی -ارتش خلق برای آزادسازی مظلومان جهان- و ژئوپلتیک و این چیزها حرف میزنند. من در یک ایستگاه افسری را با یک پسر لاغر با سری تراشیده دیدم که با یک چنگال در حال کندن خاک یک گلدان خشک بود!
چائوشسکو دیکتاتور کمونیست رومانی طالب این بود که جمعیت کشور را زیاد کند و به همین دلیل زنان و مردان کشور را به فرزندآوری بیشتر تشویق میکرد. در همین راستا بود که سقط جنین را ممنوع و آن را یک عمل جنایتکارانه قلمداد کرد. همهی اینها در حالی بود که برق منازل مردم
به ندرت خوب کار میکرد. یخچال و جارو برقی ممنوع بود و هر خانه فقط ملزم به استفاده از لامپهای ۴۰ وات بود و نه بیشتر. بازرسان حکومتی به صورت منظم خانههای مردم را بازرسی میکردند تا از اجرای درست قانون «هر اتاق یک لامپ ۴۰ وات» مطمئن شوند. در کنار اینها اما درد اصلی آنجا بود که
بلندگوها و مالهکشان نظام کمونیستی رومانی یک بند در مورد بهبود شرایط مردم رومانی و اینکه چقدر سطح کیفی زندگی مردم بالا است سخن میگفتند. در حالی که مردم رومانی کمونیستی به برق درست و درمان دسترسی نداشتند، اِلِنا چائوشسکو همسر دیکتاتور در ویلای بزرگ فوریشور خود یک ظلع ۱۵ اتاقه