من #سربازِ داروخانه بودم. حوالیِ ظهر یک سربازِ کم‌سن آمد و گفت «اسپری لیدوکائین بهم می‌دی؟» آشفته و ترسیده بود. پرسیدم «می‌خوای چکار؟» سرش را آورد نزدیک‌تر و گفت «می‌خوام دستمو از این‌جا (به ساق دستش اشاره کرد) بشکونم، یه چیزی بده کم‌تر درد بکشم.» ۱

#سربازی
از چشم‌هایش مشخص بود دروغ نمی‌گوید و لاف نمی‌زند و تصمیمش را گرفته است. وقتی با حیرت، دلیلِ کارش را جویا شدم گفت مرخصی نمی‌دهند. برایش توضیح دادم که اگر چنین کاری کنی دیگر این دست برایت دست نمی‌شود و جای مرخصی باید روزها و شب‌های زیادی را در بیمارستان سپری کنی و… اما قانع نشد. ۲
و آخرش گفت «لیدوکائین می‌دی بهم یا نه؟!» و من گفتم نه. و سرباز گفت «کون لقت.» و از داروخانه خارج شد.

شبِ همان روز نوبتِ پاسبخشیِ من بود. ساعت حدود دوصبح صدای شلیک آمد و چند دقیقه بعد آمبولانس وارد بهداری شد. درهای آمبولانس که باز شد رفتم عقب. ۳
همان سرباز را دیدم که توی آمبولانس نشسته و انگشتِ اشاره‌اش به یک پوستِ خون‌آلود آویزان است. سرباز فقط به انگشتِ قطع شده‌اش نگاه می‌کرد. مرا ندید. دکترِ شیفت گفت این‌جا آوردیدش چکار؟! ببریدش بیمارستان. و آمبولانس رفت و… ۴
من ماندم با تصویر انگشتِ آویزانِ آن سرباز و صدای شلیک و اسپری لیدوکائین که سال‌هاست نتوانستم فراموشش کنم. ۵

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with Mojtaba Nariman

Mojtaba Nariman Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

More from @mojtaba_nariman

Mar 23
دیشب خواب دیدم رفته‌ام شیرازِ قرن هفتم با #حافظ و #سعدی و #عُبید و چندنفر دیگر در یک خانهٔ کاه‌گِلی مهمانی و مِی‌خوارگی برپا بود. بین جمعیت نمی‌دانم چرا جای سعدی و #عبید، رفتم پیشِ شمس‌الدین و پرسیدم آیا منظورتان از فلان بیت چنین بود؟ (حتا یادم نمانده کدام بیت بود.)
۱
شمس‌الدین خندید و گفت «هرکس از آینده می‌آید از این سوالاتِ مسخره می‌پرسد مشتباجان.» دقت کنید، حافظ به من گفت مشتباجان و کاش می‌توانستم احساسِ آن لحظه را که گفت مشتباجان به کلمه بیاورم! بعد یک خانم زیبایی را نشانم داد که کُنجی نشسته بود به نوشتن.
۲
گفت «معنای آن بیت را فقط #جهان_ملک_خاتون می‌فهمد چراکه نصف دیوانم را برای #جهان نوشته‌ام و نامه‌هایی است بینِ من و خاتون. حرف‌هایی‌ست خصوصی و مرور خاطرات. #گلندام نباید این غزل‌ها را در دیوان می‌آورد.» و آخرش گفت «خدا رحمت کند #ایرج_پزشکزاد را، رمان خوبی دربارهٔ ما نوشت.»
۳
Read 5 tweets

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Don't want to be a Premium member but still want to support us?

Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal

Or Donate anonymously using crypto!

Ethereum

0xfe58350B80634f60Fa6Dc149a72b4DFbc17D341E copy

Bitcoin

3ATGMxNzCUFzxpMCHL5sWSt4DVtS8UqXpi copy

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(