نباید با آخوند، پاسدار، بسیجی، اصلاحطلب، حامی ج. ا. در آمریکا، اروپا، استرالیا یا هرجایی دیگر صحبت و دیالوگ داشت؛ نباید مدارا و رواداری کرد؛ نباید مذاکره کرد؛ نباید متقاعدشان کنید؛ چرا؟ در ادامه با یک داستان راه درستش را مرور میکنیم؛ روش درست مقابله با سربازان شر.
به آمریکا برویم؛ در این داستان ما دو نهاد مهم وجود دارد و ابتدا کمی مقدمات: ریاست جمهوری، و کنگره ایالاتمتحده، خود کنگره دو قسمت است؛ مجلس نمایندگان ( از این به بعد "مجلس") و مجلس سنا (از این به بعد "سنا").
در مجلس، هر دو سال انتخابات هست و نمایندههای جدید میآیند، دوره نمایندگی، 2 سال – تعداد نمایندگان 435 نفر؛ در سنا، هر نماینده 6 سال در سمتش است، تعداد کرسی 100 عدد ولی به سه دسته 33، 33 و 34 نفره تقسیم شدند که هر دو سال برای یک کدامشان رأیگیری میشود
و اینگونه توازن قوا حفظ میشود. برای تصویب قانون جدید، لایحه در هرکدام از این دو بال کنگره اول به رأی گذاشته میشود، بعد میرود به آن قسمت دیگر کنگره و بعد به امضای رئیسجمهور که رسید، میشود قانون که خود رئیسجمهور حق وتو دارد. لایحه اگر از مجلس به سنا رفت،
یا از سنا به مجلس و یکی از آنها رأی موافق نداد، لایحه منتفی میشود؛ پس مهم است هر حزب هم مجلس و هم سنا را کنترل کند تا قدرتمند باشد؛ اگر رئیسجمهور همحزب کنگره باشد(مثلاً سنا، مجلس و رئیس جمهوری دمکرات)، دیگر میشوند قدرت لایزال برای آن دوره حداقل 2 ساله.
خب، برگردیم به بحث؛ از سال 1955، به مدت 40 سال دمکراتها بر مجلس حکومت میکردند، برای چهار دهه! در سنا هم همینطور بود، از 1955، به مدت 26 سال دمکراتها حاکم بودند و هم سنا و هم مجلس را در اختیار داشتند. برای شش سال، جمهوریخواهان توانستند سنا را از چنگ دمکراتها دربیاورند،
اما مجدداً برای هشت سال بعد، کنترل سنا و مجلس در اختیار دمکراتها بود و برای چهل سال، تا سال 2000، تمامی قانونگذاری آمریکا بهدلخواه دمکراتها بود و جمهوریخواهان، هرچه دمکراتهای جلویشان میانداختند را قبول میکردند. برای چهل سال باورشان شده بود که در اقلیت بودن سرنوشتشان است.
دمکراتها هم همچین باوری داشتند؛ جمهوریخواهان را یک حزب ضعیف میدانستند که هر طور دلشان میخواست با آنها رفتار میکردند و رهبری ضعیف و خفتبار اپوزیسیون حزب حاکم در آمریکا، برای چهل سال توسریخور شده بود.
قسمت جالب داستان ازآنجا شروع میشود که نیوت گینگریچ، استاد تاریخ و جغرافیای دانشگاه غرب جورجیا به سیاست علاقهمند و پس از سه بار تلاش در 1978 در انتخابات پیروز و از 1979 نماینده منطقه ششم جورجیا در مجلس آمریکا شد و اگر بازهم شکست میخورد، اسمش تغییر میکرد به محسن رضایی میرقائد؛
تا اینجا، 24 سال است که مجلس و سنا درکنترل مطلق دمکراتهاست. گینگریچ به واشینگتن میآید، جایی که جمهوریخواهان نه قدرتی دارند و نه باوری به تواناییهایشان؛ آن موقع در انتخابات بحث این نبود که برنده جمهوریخواه است یا دمکرات، حرف این بود که دمکراتهای با چه اکثریتی پیروز میشوند.
گینگریچ متوجه یک موضوع عجیب شد؛ نیکسون در انتخابات ریاست جمهوری در 1972، توانست آرای 49 ایالت از 50 ایالت را کسب کند، 61% از کل آرای عمومی؛ آنجا بود که گینگریچ متوجه شد دائم الأقلیت بودن جمهوریخواهان بسیار عجیب است و یک جای کار میلنگد،
پس پیش همکارانش رفت، کسی که تازه به مجلس راهیافته، و به آنها گفت من یک روزی شما را اکثریت مجلس میکنم، راهش را هم بلدم؛ همکارانش همفکر کردند این تازه به دوران رسیده یا از روی خامی این حرف را میزند یا عقلش پارهسنگ برداشته.
شالوده تفکر گینگریچ این بود که اگر اهمیت انتخابات کنگره (در اینجا مجلس) را بهاندازه انتخابات ریاست جمهوری بالا ببریم، همانطور که نیکسون 60% آرا را کسب کرد، جمهوریخواهان هم میتوانند 60% کنگره را از آن خود کنند و حکومت اکثریت دمکرات را به زیر بکشند.
گینگریچ باید جمهوریخواهان را بازتعریف میکرد، باید فرق آنها را با دمکراتهای آنقدر پررنگ میکرد که همه بفهمند جمهوریخواهی با دمکرات بودن فرق دارد.
گینگریچ دستبهکار شد؛ اولازهمه متوجه شد جمهوریخواه لیبرال، محافظهکار، لیبرتارین و غیره در حزب وجود دارد، به همکارانش گفت ما شدهایم آش شلهقلمکار، اولازهمه باید یک تعریف دقیق از خودمان نشان بدهیم تا کسی که میخواهد به ما رأی بدهد، بداند که هستیم و چه هستیم.
گینگریچ گفت ما باید مشخص کنیم که دمکرات یعنی حزب لیبرال با دولت رفاه و جمهوریخواه یعنی حزب محافظهکار لیاقت محور که هرکس پرتلاشتر بود، موفقتر خواهد شد.
گینگریچ به تمام همکارانش گفت هرگاه مصاحبه کردید، هرگاه جایی مقاله نوشتید، هرگاه با رأیدهندگان حرف زدید، هر وقت خواستید قانون بنویسید، دقیقاً این تفاوت را در محوریت تمام اعمال و رفتارتان قرار بدهید؛ این راه گرفتن اکثریت کنگره است.
خب اینجا همکارانش حرفش را شنیدند ولی کسی او را جدی نگرفت؛ گفتند که حالا آمده، دو یا چهار سال میماند و میشود یکی از خودمان و این حرفها از سرش میافتد. /ادامهاش باشد برای فردا
خب؛ گفتیم که هدف گینگریچ نشان دادن تمایز جمهوریخواهان و دمکراتها بود و پیادهسازیاش را مساوی با گرفتن اکثریت مجلس میدانست و برای این کار باید انتخابات کنگره را تا حد انتخابات ریاست جمهوری مهم میکرد.
گینگریچ در 1979 به مجلس راه یافت؛ در آن سال یک ابزار به مجلس اضافه شد که تا آن موقع وجود نداشت: دوربین تلویزیون! آن موقع تازه تکنولوژی تلویزیون در حال رشد در آمریکا بود و برای اینکه شمای تلویزیون امکان پخش برنامههایتان را در یک ایالت یا منطقه داشته باشید، نیاز به کسب اجازه
از مقامات محلی بود. مسئولان تلویزیون برای راحت کردن چانهزنی با مقامات محلی، شبکهای با نام C-SPAN را در 1979 راه انداختند تا بگویند، "ببینید، ما فقط فیلم و سریال و موسیقی نیستیم؛ چیزهای مهم و جدی را هم نشان میدهیم.
مثلاً همین C-SPAN که تماماً به نشان دادن جلسات کنگره و مسائل سیاسی روز اختصاص دارد؛ ما داریم خدمات عمومی عامالمنفعه ارائه میدهیم".
مجلس با این ایده موافقت کرد، منطقشان هم این بود که هرکس که دسترسی به تلویزیون دارد میتواند دولت خود و نمایندگانشان را بهصورت زنده در حال خدمترسانی ببیند؛ پس یک دوربین C-SPAN بهصورت دائم در مجلس مستقر شد.
گینگریچ اینجا یک فرصت را دید، ارتباط مستقیم با مخاطب، بدون فیلتر و واسطه. نکته مهم دیگر اینکه در 1979، نه اینترنتی بود، نه CNN و NBC که 24ساعته اخبار را پوشش بدهند، تقریباً 4 یا 5 شبکه بیشتر وجود نداشت،
روزنامه تنها راه ارتباطی بود و چیزی بهاصطلاح وایرال نمیشد، هر شب هم سه شبکه آنها، مثل شبکه 1، 2 و 3 ایران 30 دقیقه برنامه خبری داشتند و دیگر هیچ.
در آییننامه مجلس، یک تبصره وجود داشت که عنوان میکرد پس از اتمام جلسات مجلس در هرروز، هرکدام از اعضای مجلس میتواند درخواست سخنرانی، برای مدت نامحدود، در مورد هر موضوعی را بکنند. 9 شب، 10 شب، 11 شب، هر وقت که جلسات تمام میشد و در طول روزهای هفته، هر هفته، 12 ماه سال . . .
معمولاً نمایندگان از این فرصت ای گونه استفاده میکردند که پس از رزرو وقت، میآمدند و به برنده جام رمضان حوزه استحفاظی خود تبریک میگفتند تا بروند و به رأیدهندگان بگویند من اسم شما یا کاری که کردید را در شبکه ملی، در نطق رسمی کنگره گفتم،
آن بندگان خدا هم فکر میکردند، بهبه، عجب شاخ غولی شکسته این نماینده پهلوانپنبه ما. خلاصه اینکه، کسی این زمان گرانبها را نه استفاده میکرد، نه جدی میگرفت؛ بهمحض تمام شدن جلسات، مثل کودکانی که زنگ آخر مدرسه خورده باشد، همه از مجلس درمیرفتند.
اینجا بود که گینگریچ گفت دوربین که روشن است؛ C-SPAN هم که دارد پخش میشود، شاید حالا که میلیونها نفر در خانه تلویزیون دارند، چندتایشان اتفاقی شبکه را عوض کردند و من را دیدند، سنگ مفت، گنجشک مفت. چون سقف زمانی و موضوعی هم نداشت، میتوانست به مقداردلخواه، در مورد هر چیزی حرف بزند.
گینگریچ شروع کرد به درخواست وقت کردن؛ شش یا هفت رفیق پایه هم داشت که به ایده او باور داشتند و با او همراه شدند. اگر بخواهم برای شما تصویر کنم وضعیت چگونه بود، شما میتوانید مونولوگهای تلویزیونی را تصور کنید، یا تاکشو هایی مثل Late Night Show یا امثال آنها.
کاری که گینگریچ میکرد، تین بود که هرروز میآمد و نظرش را در مورد جهان میگفت، تکه کلامش هم این بود "آقایان و خانمها، ما در حساسترین نقطه تاریخ هستیم؛ در تقابل بین افکار محافظهکارانه برای حفاظت از سبک زندگی آمریکایی و دولت رفاهی که دمکراتها برای ما به ارمغان آوردهاند
و ما را به خاک سیاه نشاندهاند". کارش این بود که هر شب سفره دل را باز کند و بگوید دمکراتها فاسدند، یک ماشین بدون روحاند، سردمداران الیتای هستند که از ابزار لیبرالیسم برای نابودی آمریکا استفاده میکنند.
کمکم تعداد مخاطبان گینگریچ بیشتر میشود؛ مردم شروع میکنند به پست کارت فرستادن، نامه فرستادن، تماس گرفتن. پروسهای کند بود و اکنون به دهه 1980 رسیدیم و گینگریچ چند سال بود داشت این کار را مرتب انجام میداد.
جمهوری خواهان همچنان در اقلیت هستند، دمکراتهای قدرت لایزال کنگره هستند، گینگریچ برای خودش در واشینگتن اسم در کرده اما در سطح ملی هنوز کسی او را نمیشناسد.
در سال 1984، گینگریچ و دوستانش وقت پخش میگیرند، از موضوعی ناراحت بودند، گروهی از دمکراتها یک نامه برای رهبر کمونیست نیکاراگوئه فرستاده بودند و بالای نامه نوشته بودند فرمانده عزیز، که به نامه 'DEAR COMANDANTE' معروف شد.
گینگریچ و دار و دستهاش سروصدا کردند که شما دمکراتها عاشق دیکتاتورها هستید، عاشق مارکسیستها هستید، شما دارید زیر پای دولت ریگان را خالی میکنید و آنچه نباید میگفت را بر روی آنتن زنده گفت: "این کار شما میهنپرستانه نیست"
ترجمه این جمله به فارسی سخت میشود: "شما خیانتکارید" و اینجا بود که گینگریچ، خط قرمز را رد کرد و نام آنها را یکبهیک، با صدای بلند گفت.
این شب، نقطه شروع تغییر زمین بازی سیاسی در تمام آمریکا بود. / ادامهاش باشد برای فردا
خب؛ گفتیم که گینگریچ به عادت هر شب شروع کرد به سخنرانی، ولی این دفعه نام چند دمکرات را آورد و عملاً گفت که آنها خیانتکارند. موقع سخنرانی، دوربین گینگریچ را نشان میداد، چون کسی که در مجلس نبود، خودش بود چند فیلمبردار و صدابردار، اما مخاطب که این را نمیدانست،
گینگریچ هم حسابی نقش بازی میکرد و همیشه با حرارت نطق میکرد. وقتی اسم نمایندگان را میخواند، از کسی جوابی نمیآمد، به همین دلیل، مخاطب گمان میبرد که آن نماینده دمکرات اکنون ترسان و لرزان گوشهای نشسته و جرئت پاسخ دادن ندارد، پس ریگی به کفشش است والا الکی که به او خائن نمیگویند
آقای تیپ او-نیل (Tip O'Neill) از ماساچوست، در آن زمان رئیس مجلس بود، صحنه را دید؛ و هزار سبحانالله، او-نیل از آن سیاستمداران فوقالعاده سنتی در ابتدای 70 سالگی خود بود که غیر از روزنامه چیزی را به رسمیت نمیشناخت و خلاصه جلال و جبروتی بود برای خودش.
او-نیل کارش قصه گفتن بود، خودنمایی نمیکرد اما عصاره سیاست را پشت درهای بسته و با درست کردن رابطه و بده و بستان میدانست. حالا او-نیل 100 خوبی داشت، و یک بدی؛ آبش با تلویزیون در یک جوی نمیرفت، نمیتوانست جلوی دوربین خوب سخنرانی کند و همین یک تنفر از تلویزیون در او ایجاد کرده بود
حالا او-نیل، با این خصوصیات، این برنامه را میبیند، چون زیاد سروصدا کرده بود، گینگریچ هم نامردی نکرده بود و اسم صمیمیترین دوست او-نیل را در تلویزیون زنده بهعنوان یک خائن گفته بود! این کار گینگریچ پا گذاشتن بر تمام باورهای او-نیل بود، او برای خودش استانداردهایی داشت،
یک سیاستمدار، ابتدا باید یک جنتلمن میبود، نه یک مار غاشیه مثل گینگریچ. آنها یک کد اخلاقی داشتند، کد جنتلمنها و گینگریچ آن را زیر پا گذاشته بود. یک جنتلمن، شرافت و صداقت یک جنتلمن دیگر را زیر سوأل نمیبرد، حداقل پشت سرش این کار را نمیکرد، مثل کاری که گینگریچ کرده بود.
او-نیل احساس میکرد باید این کلهکدو را ادب کند، بهعنوان رئیس دستور داد که هنگام سخنرانی او، تصویربردار دوربین را بچرخاند تا همه ببینند گینگریچ دارد برای یک سالن خالی اینهمه ادا درمیاورد. بعد از داsتان آن نامه هم حسابی سروصدا شده بود و افراد بیشتری مخاطب گینگریچ شده بودند.
فوقع ما وقع؛ دوربین چرخید و گینگریچ را نشان داد که دارد برای یک سالن خالی سخنرانی میکند و تنها دوستان خود گینگریچ ( همان شش یا هفت نفر متحدانش) در سالن هستند. اینجا بود که او-نیل با خودش میگوید، خب دیگر، آنچه باید میکردم را انجام دادم و گینگریچ مضحکه خاص و عام شد،
اما برای گینگریچ، این بهترین اتفاقی بود که میتوانست بیفتد. حتی از شب ولادت آقا امام زمان هم خوشحالتر شد. اینجا بود گینگریچ کمی توجه رئیس مجلس را به خودش جلب کرده بود و الآن یک بهانه (هرچقدر هم آبکی) داشت که به دلیل آن خودش را عصبانی جلوه بدهد.
گینگریچ داستان ما از فردایش معلق زدن را شروع کرد، به هر بهانهای صدایش را بالا میبرد که "این یک رفتار دیکتاتور مأبانه از طرف رئیس مجلس هست، همان رئیس گنگ دمکراتهای فاسد؛ آنها نمیخواهند با ایدههای من مقابله کنند چون میدانند شکست میخورند
ولی بهجای آن میآیند سعی میکنند مرا تحقیر کنند". بعد از یک مدت که گینگریچ همه را عاصی کرده بود، درخواست وقت سخنرانی در برابر مجلس را کرد؛ سخنرانی در برابر تمام 435 عضو مجلس نمایندگان آمریکا، که به او وقت هم دادند، که فقط شرش را بکند.
ساعت 10 یا 11 صبح است، همه هم آمدهاند، جلسه رسمی مجلس شروع میشود؛ او-نیل چکش خود را میکوبد و جلسه رسمی شروع میشود، او-نیل میگوید اکنون وقت مجلس به مدت یک ساعت در اختیار این جنتلمن از جورجیا هست و "من میروم سر جای خودم مینشینم".
یعنی رئیس مجلس، بهجای اینکه در کرسی ریاست باشد و از بالا نظاره کند، آمد در کنار دیگر نمایندگان، چون حرفهای گینگریچ برایش جالب بود میخواست بشنود او چه میگوید. حالا توجه کنید که حتی رهبران حزب جمهوریخواه هم گینگریچ را جدی نمیگرفتند
اما الآن رئیس مجلس و حزب دمکرات، نشسته بود تا حرفهای او را گوش کند. گینگریچ چند دقیقه اول در مورد مککارتیسم چپ صحبت کرد و میگفت اینجا من قربانی دیکتاتوری آقای رئیس شدم و این شرافت و میهنپرستی من هست که مورد شک و شبهه قرارگرفته.
گینگریچ همینطوری ادامه میدهد چرتوپرت و آسمانوریسمان را به هم میبافد و از آنطرف، او-نیل را چاقو میزدی خونش درنمیآمد که این مردک گستاخ چقدر پر رو است و فلان است و بیسار.
عصبانیت او-نیل هی بیشتر و بیشتر میشود و یکهو بلند میشود، حرف گینگریچ را قطع میکند و درخواست میکند که به رسمیت شناخته شود که حرفش را بزند (در وقتی به رسمیت شناخته شدید، هرچه بگویید در متن سخنرانیهای آن روز نوشتهشده و در آرشیو کنگره ذخیره میشود).
گینگریچ هم که میدانست قرار است چه بشود، میگوید، "باکمال میل، من وقت خودم را به جنتلمن از ماساچوست میدهم که همیشه از او آموختهام".
او-نیل با عصبانیت شروع میکند به حرف زدن که
"من فقط میخواهم بدانی که آنچه از تو دیدم و آنچه انجام دادی حقیرانه ترین کاری بود که کسی میتوانست انجام بدهد و من در تمام 32 سال نمایندگی خودم دیدم کسی انجام بدهد" این را که او-نیل گفت، در مجلس سکوت مطلق برقرار شد،
چراکه او-نیل، آنجا از عصبانیت کنترل خود را از دست داد و قانون مجلس را ناخواسته زیر پا گذاشت. او در یک جلسه رسمی، در صحن علنی مجلس به یک نماینده دیگر حمله شخصی کرده بود و کاراکتر او را زیر سوأل برده بود.
یکی از اعضای حزب جمهوریخواه بلند میشود و میگوید بر اساس فلان بند از بهمان ماده، من درخواست میکنم که صحبتهای آقای او-نیل از متن صحبتهای امروز به دلیل قانونشکنی حذف شود.
اینجا که حرف از رعایت قانون به وسط کشیده شد، تصمیم برای حذف سخنان او-نیل به فردی سپرده میشود که اصطلاحاً به او میگویند " parliamentarian"، حالا شما فکر کنید مبصر مجلس.
یکی از جمهوریخواهان به مبصر گفت که این آقا کار بد کرده، بیندازش بیرون از کلاس! این بنده خدا هم بین این دوتا گیر کرده بود، یکطرف او-نیل بود، رئیس مجلس و کسی که او را استخدام کرده بود و به او کار داده بود، طرف دیگر گینگریچ بود، یک نوبادی به تمامعیار؛
ولی خب، قانون، قانون است، حدود 15 دقیقه دمکراتها با جناب مبصر داشتند بحث میکردند که صحبتهای او-نیل را از متن جلسه خارج کنند یا خیر؛ این 15 دقیقه در آرشیو C-SPAN وجود دارد و همین 15 دقیق تمام مجلس نمایندگان آمریکا و صحنه سیاسی آن کشور را برای همیشه عوض کرد.
گینگریچ سر جای خوش ایستاده بود و تکان نمیخورد ولی نمایندگان جمهوریخواه یکییکی نزد او میآمدند، کسانی که تا آن روز هم نه، تا همین نیم ساعت پیشش هم او را جدی نمیگرفتند، فکر میکردند گینگریچ یک خرمگس ویز ویزی است که فقط دنبال دردسر و سروصدا کردن است اما شرایط عوض شده بود؛
گینگریچ داشت چیزی را رقم میزد که هنوز مشخص نبود اثرش چقدر است، اما هرچه بود، داشت جرقههای یک آتش بزرگ را روشن میکرد. بعد از کلی جروبحث، مبصر مجلس آمد جلو و گفت که صحبتهای رئیس مجلس برخلاف آییننامه بوده و از متن جلسه خارج شد، اولین باری که در تاریخ مجلس،
رئیس مجلس چنین مجازاتی میشود. تیپ او-نیل، اینطوری در تله گینگریچ افتاد. گینگریچ هم نامردی نکرد و صحبتهایش را ادامه داد و برای 20 تا 30 دقیقه دیگر حرف زد و وقتی که صحبتهایش تمام شد، پوشه خود را بست، به سمت درب خروجی مجلس رفت و تمام اعضای حزب جمهوریخواه جلوی پایش بلند شدند.
کسی گینگریچ را جدی نمیگرفت اما از آن روز به بعد، وضعیت عوض شد؛ نهفقط برای گینگریچ، بلکه تمام اعضای جمهوریخواه جان تازهای گرفتند، تلفنهایشان شروع کرد به زنگ خوردن، برایشان نامه میآمد، هرچند وقت یکبار، یکی از رأیدهندگان به نمایندگان جمهوریخواه مجلس میگفت
که چرا مثل این گینگریچ نیستی؟ و این اتفاق هم یکبار یا دو بار نیفتاد، بلکه برای همهشان همینطور بود. جمهوریخواهان با خودشان گفتند که ما 30 سال است در اقلیت هستیم، و الآن این گینگریچ آمده و شرایط را تغییر داده، شاید دارد درست میگوید،
در 30 سال اخیر هیچکس نتوانسته اینگونه اعصاب رئیس مجلس را خراب کند. رهبر اصلی جمهوریخواهان در دهه 1980، شخصی بود به اسم باب مایکل، از ایلینوی، لقب او "MR. Nice Guy" بود، صمیمیترین دوستش، توماس او-نیل، رئیس دمکرات مجلس بود، رفیق گرمابه و گلستان هم بودند،
گلف، ورقبازی و کارهای دیگر را باهم انجام میدادند. کمکم شرایط تغییر کرد، کمکم دوروبر باب مایکل خالی شد، حرف هم یکی بود، آقای مایکل خیلی آدم خوبی هست، اما شاید ایدههای گینگریچ بیشتر به درد ما بخورد. اتفاق دیگری که افتاد هم این بود که
هر دو سال انتخابات مجلس بود و 8 یا 10 نماینده مجلس جدید تازهکار به مجلس میآمدند که اولاً دلیل آمدنشان گینگریچ بود و او را در C-SPAN دیده بودند یا در موردش در رادیو شنیده بودند، دوماً مثل قدیمیها فکر نمیکردند و آمده بودند به ارتش گینگریچ بپیوندند.
این نمایندگان جدید معتقد بودند که جمهوریخواهان در قفس هستند و دمکراتها دارند آنها را در زیر پایشان له میکنند. گینگریچ هم همین حرف را میزد، "ما اسیر دمکراتها شدیم، آنها ما را به اسیری گرفتهاند، ما باید به جنگ زندانبانمان برویم".
کمکم دمکراتها هم تغییر کردند، بعد از او-نیل، جیم رایت رئیس مجلس شد، البته او پرستیژ او-نیل را نداشت، و معتقد بود خود مجلس خودکنترلی میکند و خلاصه او نمیتوانست مجلس را کنترل کند.
نوامبر 1987 میرسد، دمکراتها به دنبال دردسر درست کردن برای ریگان هستند، رئیسجمهور جمهوریخواه، برنامه آنها تصویب لایحهای برای افزایش مالیات است، لایحه به رأی گذاشته میشود ولی تمام دمکراتها از آن راضی نیستند. رأی 206 به 206 میشود و لایحه رأی نمیآورد
و جمهوریخواهان شروع میکنند به تشویق کردن، زیرا برای اولین بار در چند دهه بود که آنها توانسته بودند دمکراتها را در چیزی شکست بدهند؛ جیم رایت، که قبول شکست برایش خیلی سنگین بود، حاضر نمیشود که چکش را بر میز بکوبد تا رأیگیری خاتمه یافته اعلام شود؛
پنج دقیقه میگذرد و هیاهو سرتاسر مجلس را فراگرفته؛ یک نماینده دمکرات از تگزاس از دفتر خود بیرون میآید، کسی که در تیم جیم رایت بود، میگوید میدانید چه؟ من نظرم عوض شد و میخواهم رأی خودم را از نه، به بله تغییر بدهم و رأی میشود 206 به ، 207 جیم رایت چکش را بر میز میکوبد و
لایحه دمکراتها تصویب میشود. آنجا اگر کارد به جمهوریخواهان میزدی، خونشان درنمیآمد، گینگریچ خیلی خونسرد رو به همحزبیهایش میکند و میگوید که دیدید، این چیزی هست که سالیان سال دارم به شما میگویم، شما پشیزی برای دمکراتها اهمیت ندارید،
شما را زیر پایشان له میکنند، شما را اصلاً داخل آدم حساب نمیکنند. یک هفته بعد گینگریچ یک کنفرانس خبری برگزار میکند، و اعلام میدارد که رسماً در کمیته اخلاق مجلس علیه رئیس مجلس، آقای جیم رایت شکایت خواهد کرد.
البته داستان در مورد رأیگیری نبود، جیم رایت با یک نفر قراردادی بسته بود که در ازای نوشتن کتاب مبلغی میگرفت و خلاصه اینکه رشوه گرفته بود. کاری که گینگریچ داشت انجام میداد، شلیک به ژنرال بود، شلیک به قلب طرف مقابل.
هیچکس چنین کاری نکرده بود. حالا دیگر جمهوریخواهان با این کار گینگریچ مخالفتی نکردند، چون هنوز خاطره یک هفته پیش و به گروگان گرفتن رأیگیری فراموششان نشده بود. جمهوری خواهان پیش خودشان میگفتند اتفاقاً حق تو، جیم رایت، این است که گینگریچ به جانت بیفتد و پدرت را بسوزاند.
گینگریچ شکایتش را میکند و دو سال هم پروسهاش طول میکشد اما در آخر سال 1989 جیم رایت، رئیس مجلس و بزرگ خاندان حزب دمکرات مجبور به استعفای اجباری میشود. اینجا گینگریچ مرد شماره 2 حزب جمهوریخواه میشود.
در 1993 یک اتفاق خیلی مهم در واشنگتن افتاد، بیل کلینتون رئیسجمهوری آمریکا شد، بعد از چندین سال، یک دمکرات رئیسجمهور شد، توجه کنید که از 1968 جمهوریخواهان بر ریاست جمهوری چنبره زده بودند و در 1992 کلینتون این چرخه را تمام میکند ولی اینجا کنگره و سنا در دست دمکراتهاست،
رئیسجمهور هم دمکرات است اما یک اپوزیسیون جمهوریخواه در مجلس است که عملاً توسط گینگریچ هدایت میشد و رئیسجمهوری آمریکا هیچ تجربهای از چنین اپوزیسیونی نداشت. حرف گینگریچ این بود که اگر با کلینتون سازش کنید، به رأیدهندگان پالس میفرستید که بین ما و کلینتون فرقی نیست
پس بههیچوجه با او سازش نکنید. دو سال اول ریاست جمهوری کلینتون اینگونه گذشت، مخالفت زیاد بود اما جمهوریخواهان قدرتی نداشتند.
کلینتون هم گند زد البته، در همان سال اولش مجبور میشود مالیات طبقه متوسط را افزایش بدهد، چیزی که در کمپین انتخاباتی قول داده بود انجام ندهد؛ این مثل هدیه به جمهوریخواهان بود که بگویند رئیسجمهور عهدشکن است؛ بعدتر کلینتون سعی میکند یک بسته حمایتی از اقتصاد آمریکا تصویب کند،
تمام جمهوریخواهان به بسته حمایتی رأی منفی میدهند که درنتیجه اقتصاد بدتر میشود و محبوبیت او دائماً با هر اشتباهش پایین میآید. خلاصه اوضاع اقتصادی تیرهوتار میشود؛ کلینتون مجبور میشود یک لایحه دیگر برای افزایش مالیات تصویب کند که البته
جمهوریخواهان تا چند سال پیش موافقش بودند ولی الآن چون گینگریچ تقریباً رهبر حزب بود، نه یک نفر در مجلس و نه یک نفر در سنا به آن رأی موافق نداد؛ مجدداً رأیها مساوی شد و تنها با یک رأی Al Gore که معاون اول بود لایحه رأی میآورد و مالیات آمریکاییها بالا میرود.
گینگریچ به تمام جمهوریخواهان تکلیف میکند که به حوزههای استحفاظی خودتان برگردید و بگویید که لایحه افزایش مالیات تنها با یک رأی اختلاف تصویب شد و آن یک رأی را هم این دمکراتی که مقابل من است به این لایحه داد.
در تمام آمریکا، این استراتژی را پیاده کردند و هر جمهوریخواه، نفر دمکرات مقابل را متهم کرد که رأی تو یک نفر بود که مردم را به خاک سیاه نشاند. 8 نوامبر 1994، بعد از یک کمپین طولانی 15 ساله گینگریچ ، جمهوریخواهان توانستند 54 کرسی را در مجلس از دست دمکراتها بیرون بکشند،
که آنها را برای اولین بار در 40 سال اخیر در اکثریت مجلس قرار داد و آنجا بود که در آن مجلس، گینگریچ شد رئیس مجلس نمایندگان ایالاتمتحده آمریکا.
از دقیقه 11 شروع بحث است، دقیقه 33 شروع صحبت او-نیل – 1:30:00 اتمام صحبت گینگریچ و تشویق حضار.
حالا درس نهفته در اینهمه داستان چه بود؟ اول اینکه کاملاً خودمان را از آخوند و پاسدار و بسیجی و از همه اصلاحطلب جدا کنیم؛ به هموطنان مردد کاملاً تفاوتهای خودمان و آنها را نشان دهیم. دوم اینکه پارادایم خود را تغییر دهیم، دیگر وقت "Mr. Nice Guy" بودن تمامشده.
خیلی وقت است که تمامشده. عمال جمهوری اسلامی باید بدانند که اگر زندگی سخت است، برای همه سخت است. باید بدانند که هر عملی، در پی خود عکسالعملی دارد. باید بدانند که در امنیت و در یک حباب نامرئی زندگی نمیکنند که نکبت و سیاهی سهم ما باشد، خوشیهای زندگی مال آنها،
حالا هرچند وقت یکبار همدلی برای ما بسوزانند. سوم اینکه یک چهارچوب مشخص داشته باشیم؛ مثل جمهوریخواهان 1970 نباشیم که چهل سال به دمکراتها سواری میدادند، باید تصمیم بگیریم که یک جمعیت هزار رنگ نباشید، یک مای متحد و یکرنگ. باید یک کلام واحد بین ما شکل بگیرد که کمکم بفهمیم
ما "این" هستیم. انتظار ندارم همین فردا اتفاق بیفتد، ولی دارد میافتد؛ اگر آگاه باشید که این اتفاق دارد میافتد، سریعتر میافتد! مثلاً تا همین چهار سال پیش، ممکن بود خیلی از ماها اصلاحطلب را از آخوند تمایز نمیدادید، ولی دیگر اینگونه نیست؛
فردیت براندازانه ما بسیار پررنگتر شده؛ دیگر تجربه مشترک داریم، چه دی 96، چه آبان 98، چه سقوط هواپیما، چه نیزارهای ماهشهر، اینها همه تجربه مشترک است که ما را ساخت، که رنگمان را عوض کرد، که دیگر فهمیدیم اصلاحطلب یعنی چه،
وقتی معنی اصلاحطلبی را فهمیدیم، به خودمان نگاه کردیم و دیدیم که ما، اصلاحطلب بهحساب نمیآییم، چون حامی جمهوری اسلامی نیستیم، چون دستمان به خون هموطنمان آغشته نیست؛
اگر هم از دستمان خون بچکد، برای این است که خنجر فرورفته توسط اصلاحطلب و آخوند و پاسدار را از کمر دوست، برادر، خواهر، پدر و مادر براندازمان درآوردهایم.
چهارم اینکه دوران مبارزه خشونت پرهیز تمامشده، منظور دعوت به خشونت نیست، فقط بدانید که این نامردمان، زبان انسان حالیشان نمیشو د که اگر میشد، خون هزار هموطنشان برایشان گواه بود.
زیاده گفتم؛ دلم بسیار پر است؛ ببخشید.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
در این رشته توییت به بررسی عکسالعمل دولت چین به ویروس کرونا پرداخته خواهد شد؛ به همراه شما مرور خواهیم کرد که چگونه مخفی کردن حقیقت، بیش از 90 کشور جهان را با ویروس کرونا درگیر کرده است و چرا ج. ا. با رفتاری مشابه، در حال مرتکب شدن همان اشتباهات است.
در دهم دسامبر بود که خانم Wei Guixian، که شغلش ماهیفروشی در بازار ماهیفروشان ووهان چین بود، احساس ناخوشی کرد و برای درمان سرماخوردگی به کلینیک محلهشان رفت؛ هشت روز بعد، ایشان روی تخت بیمارستان با مرگ دستوپنجه نرم میکرد.
حدود سه هفته طول کشید تا پزشکان علائم بیماری خانم Wei را با دیگر بیمارانی که به دلایل مشابه به درمانگاه میآمدند و همه از یک محله بودند، به هم ربط بدهند. بیماری که به کرونا مشهور شد و 100 هزار نفر را در سراسر دنیا مبتلا کرده است.
در این رشته توییت به بررسی وضعیت کنونی صادرات و واردات در جمهوری اسلامی و مقایسه آن با ترکیه و کره جنوبی به عنوان دو کشور همتراز از نظر اقتصادی، در چند دهه پیش، پرداخته میشود. اینکه چه شد به اینجا رسیدند پیشتر بررسی شده، اکنونش را اینجا میبینید و آینده را خودتان رقم خواهید زد.
دادههای بانک جهانی نشان میدهد که از سال 1960 تا 1978 (یک سال پیش از انقلاب) GDP ایران با پشت سر گذاشتن ترکیه، بالاتر از این دو کشور قرار گرفت.
در 2017، صادرات ایران، 53.7 و واردات آن 49.9 میلیارد دلار بوده است؛ تراز تجاری +3.84 میلیارد دلار است.
صادرات ایران حدوداً 880% کوچکتر از کره جنوبی (596 میلیارد دلار) و 310% کوچکتر از ترکیه (166 میلیارد دلار) است؛ کشورهایی که در گذشته، اقتصادی به شکوفایی ایران نداشتند. در چارت زیر رشد GDP سال 2000 تا 2018 را مشاهده میکنید که ترند نزولی را برای ایران واضح است.
در این رشته توییت به بازخوانی افکار هانا آرِنْت میپردازیم که از بزرگترین اندیشمندان سیاسی قرن بیستم است و پایهگذار مفهوم "تمامیتخواهی" و "ابتذال شر" از منظر سیاسی است. با این دو مفهوم، او نحوه تفکر را در مورد "پلیدی و شر" در گفتمان سیاسی برای تمام متفکران پس از خود تعیین کرد.
زندگی هانا آرنت (Johanna "Hannah" Cohn Arendt) بسیار جالب است و شما را تشویق میکنم تا زندگینامهای از بخوانید. بهصورت خلاصه، او خود قربانی و سپس تئوری پرداز مفهوم "شر" در قرن پیشین بود. او در 1906 در آلمان به دنیا آمد و یک دانشآموز بسیار باهوش بود.
با فیلسوفهایی همچون مارتین هایدگر و کارل یاسپر درسخوانده بود. او مدرک دکترای خود را در 1929 در سن 23 سالگی دریافت کرد، سپس در 1933 از آلمان نازی به فرانسه گریخت و درنهایت در سال 1941 به آمریکا رسید. او در نیویورک آمریکا به تألیف و تدریس مشغول بود و در سال 1975 درگذشت.
دیروز اخبار درخواست طرح حمله به ایران از سوی آقای جان بولتون مطرح شد. موضوعی جدی است و برای به تصویر کشیدنش، بههمراه شما کتاب Plan of Attack نوشته خبرنگار شهیر، باب وودوارد را بررسی کرده، که به نحوه تصمیم گیری برای حمله به عراق میپردازد. اتفاقی مشابه برای ایران دارد میافتد.
روزنامهنگار باسابقه واشنگتن، باب وودوارد همچنان به نورافشانی بر گوشههای تاریک زندگی سیاسی آمریکا میپردازد. جرج بوش بسیار پیشتر از آنکه در کنگره آمریکا جنگ با عراق را اعلام کند، تصمیم خود را قطعی کرده بود؛ دیک چینی و دونالد رامسفلد میدانستند، ولی حرفی نزدند.
وودوارد توانایی عجیبی در به تصویر کشیدن وقایع، آنهم بهگونهای کاملاً بیطرفانه دارد، شاید دلیلش این باشد که او با یک جهانبینی پیچیده به موضوعات مینگرد و از دستهبندی مطلق هرکدام از رهبران به خیر و شر میپرهیزد.