نقل است که روزی پیامبر اکرم یک درهم به سلمان و یک درهم به ابوذر داد
سلمان درهم خود را انفاق کرد و به بینوایی بخشید، ولی ابوذر با آن لوازمی خرید
روز بعد پیامبر دستور دادند آتشی آماده کردند و سنگی نیز روی آن گذاشتند
همین که حرارت و شعله‌های آتش در سنگ اثر کرد و سنگ گرم شد

#رشتو۱)
آن‌حضرت، سلمان و ابوذر را فراخواند و فرمود: هر کدام باید بالای این سنگ بروید و حساب درهم دیروز را پس دهید. سلمان سریع و بدون ترس، پای خود را بر روی سنگ گذاشت و گفت: «در راه خدا انفاق کردم» و پایین آمد.
وقتی که نوبت به ابوذر رسید، ترس او را فراگرفت و از این‌که پای برهنه روی

۲)
سنگ داغ بگذارد و خرید خود را شرح دهد، وحشت داشت. پیامبر(ص) فرمود: از تو گذشتم؛ زیرا حساب تو به طول می‌انجامد، ولی بدان که صحرای محشر از این سنگ داغ‌تر است.

(کتاب پندتاریخ،ج١ص١٩)

پ.ن: بزرگان دینی گفته اند: در قیامت
از حلال، حساب است
در مکروه، عتاب است
و در حرام ، عذاب است

۳)
داستان بالا از این جهت پندآموز است که بیان می‌کند حضور در قیامت به خودیِ خود سخت است و حساب تمام امور را در آنجا بايد پس دهيم.
خوش به حال كسی که حساب سریع و آسانی دارد.

۴)

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with م - رضا یوسفی ⁦🇮🇷⁩

م - رضا یوسفی ⁦🇮🇷⁩ Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

More from @m_reza_yosefi

10 Jul
قصه ها و داستان ها برای بیدار کردن ما از خواب نوشته شده اند ، ولی ما یک عمر از آنها برای خوابیدن استفاده کرده ایم...
بشنوید ای دوستان این داستان
خود حکایت نقد حال ماست آن

ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺩﻩ ﺑﻪ اسم مش مراد به ﺻﺤﺮﺍ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺷﺐ ﺍﺯ ﻗﻀﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ

#رشتو۱)
ﺑﻪ ﺍﻭ ﺣﻤﻠﻪ ﮐﺮﺩ. ﭘﺲ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺩﺭﮔﯿﺮﯼ ﺳﺨﺖ
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺑﺮ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﻏﺎﻟﺐ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﺸﺖ
ﻭ ﺣﯿﻮﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ
ﻭ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﺁﺑﺎﺩﯼ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩ...
ﭘﺲ ﺍﺯ ﻭﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺩﻩ، ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺍﺵ ﺍﺯ

۲)
ﺑﺎﻻﯼ ﺑﺎﻡ
ﺍﻭ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﻭ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ:
"ﺁﻫﺎﯼ ﻣﺮﺩﻡ، ﻣﺶ مراد ﯾﮏ ﺷﯿﺮ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻩ
ﻣﺶ مراد با ﺷﻨﯿﺪﻥ ﺍﺳﻢ ﺷﯿﺮ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻭ ﻏﺶ ﮐﺮﺩ ﺑﯿﭽﺎﺭﻩ ﻧﻤﯽﺩﺍﻧﺴﺖ ﺣﯿﻮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺩﺭﮔﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﺷﯿﺮ ﺑﻮﺩﻩ

۳)
Read 5 tweets
10 Jul
روزی #امام_جواد (ع) از بغداد به سمت مدينه مي رفت
عده‌ ای برای خداحافظی با حضرت ايشان را بدرقه می کردند
تا اينکه امام هنگام غروب در راه کوفه به منزلگاهی به نام مسيب رسيدند و در آنجا داخل مسجدی قديمی شدند تا نماز مغرب را بخوانند
در صحن مسجد درخت سدری بود که همیشه خشک و

#رشتو۱)
بدون میوه بود .
امام مقداری آب خواست و کنار آن درخت وضو گرفت _ به طوری که آب وضوی حضرت به ريشه درخت رسيد
نماز مغرب را در آن مسجد به جماعت خواندند . حضرت در رکعت اول پس از سوره ی حمد ، سوره « نصر » را قرائت کرد و در رکعت دوم پس از سوره ی حمد ، سوره توحيد را خواند و قبل از...

۲)
رکوع، قنوت گرفته و رکعت سوم را نيز خوانده و تشهد و سلام گفت.
حضرت بعد از نماز اندکی نشستند و به ذکر خدا مشغول شدند و پس از آن چهار رکعت نماز مستحبی [ نافله ی نماز مغرب ] به جا آورد و بعد از نماز ، دو سجده ی شکر به جا آوردند .
سپس با مردم خداحافظی کردند و رفتند .
فردا صبح...

۳)
Read 4 tweets
8 Jul
بلدرچین و برزگر

خیلی سال پیش که دانش‌آموز بودم، در کتاب فارسی درسی داشتیم به نام «بلدرچین و برزگر». داستان از این قرار بود که بلدرچینی با سعه جوجه خود در کشتزاری لانه داشت. چون فصل درو شد، یکی از جوجه‌ها پیش مادرش آمد و گفت: مادر امروز شنیدم کشاورز به زنش می‌گفت فردا...

#رشتو۱)
همسایگان به کمک می آیند و کشتزار را به کمک آنها درو خواهیم کرد.
مادر گفت: راحت باشید هیچ اتفاقی نمی‌افتد.
فردا رسید و هیچ اتفاقی نیفتاد. شب یکی دیگر از جوجه‌ها پیش مادر آمد و گفت: مادر امروز شنیدم که کشاورز به زنش می‌گفت فردا پسرعموهایم به کمک می‌آیند و با کمک آنها کشتزار را

۲)
درو خواهیم کرد. مادر گفت راحت باشید فردا مزرعه درو نخواهد شد.
و چون دوباره شب فرا رسید، جوجه سوم پیش مادر آمد و گفت: امروز کشاورز به زنش می‌گفت فردا خودمان با هم آستین‌ها را بالا می‌زنیم و مزرعه را درو می‌کنیم. بلدرچین مادر گفت: فردا حتما لانه ما خراب می‌شود و باید اینجا را

۳)
Read 4 tweets
7 Jul
#پاک‌ترین_و_متبرک‌ترین_شیر_دنیا_شیر_می‌سازد....

کرمانشاه بود و چند ماهی قبل از عملیات کربلای چهار در شلمچه.
و ما در قرارگاه نجف بودیم و مقر ما در سرپل ذهاب. برای انجامِ کاری به کرمانشاه آمده بودیم و طبقِ معمولِ آن روزها وضعیت شهر قرمز بود و شهر زیر حملاتِ هوایی دشمن.

#رشتو۱) Image
در غربِ میدان نفت، محله ای بود که «موشک آباد» لقب گرفته بود و موشک هایی که از خاک دشمن شلیک می‌شد اغلب در این منطقه فرود می‌آمد، محله ای نوساز با خیابان هایی پهن و خانه هایی ویلاساز و شیک و بزرگ خیابان کاملاً خلوت بود و حمله هوایی در حالِ انجام و ما با وانتِ تویوتایی در حال..

۲)
رد شدن بودیم.
مادری با کودک شیرخواره اش مقداری سبزی خریده بود و به خانه بازمی‌گشت که ترکش به سر او اصابت کرده بود و روی زمین افتاده بود.
او شهید شده بود و کودک شیرخواره اش داشت از سینه‌ی گرم مادر شیر می‌خورد.
...و من امروز می گویم:

۳)
Read 4 tweets
3 Jul
#بندگی_خدا...

آیت الله شیخ محمدتقی بهلول میفرمودند: ما با کاروان و کجاوه به«گناباد» می‌رفتیم.
وقت نماز شد. مادرم کاروان‌دار را صدا کرد و گفت: کاروان را نگه‌دار می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم. کاروان دار گفت:
بی‌بی! دوساعت دیگر به فلان روستا می‌رسیم. آنجا نگه می‌دارم تا...

#رشتو۱)
نماز بخوانیم.مادرم گفت: نه!
می‌خواهم اول وقت نماز بخوانم.
کاروان‌دار گفت: نه مادر. الان نگه نمی‌دارم. مادرم گفت: نگه‌دار.
او گفت: اگر پیاده شوید، شما را می‌گذارم و می‌روم. مادرم گفت: بگذار و برو.
من و مادرم پیاده شدیم. کاروان حرکت کرد. وقتی کاروان دور شد وحشتی به دل من نشست

۲)
که چه خواهد شد؟
من هستم ومادرم. دیگر کاروانی نیست. شب دارد فرا می‌رسد وممکن است حیوانات حمله کنند. ولی مادرم با خیال راحت با کوزه‌ی آبی که داشت، وضو گرفت و نگاهی به آسمان کرد، رو به قبله ایستاد و نمازش را خواند. لحظه به لحظه رُعب و وحشت در دل منِ شش هفت ساله زیادتر می‌شد.

۳)
Read 7 tweets
3 Jul
روزی مردی بغدادی از بهلول پرسید:
جناب بهلول من چه بخرم تا منافع زیاد ببرم؟
بهلول جواب داد:آهن و پنبه
آن مرد با سرمایه خود مقداری آهن و پنبه خرید و انبار نمود و پس از چند ماه فروخت و سود فراوانی برد و ثروتمند شد.

مدتی بعد آن مرد باز هم به بهلول برخورد؛ این بار به او گفت:

#رشتو۱)
«بهلولِ دیوانه» من چه بخرم تا منافع ببرم؟
بهلول این بار گفت پیاز و هندوانه بخر.

آن مرد این بار با تمام سرمایه خود پیاز و هندوانه خرید و انبار نمود؛ پس از مدت کمی تمام پیاز و هندوانه‌های او پوسید و از بین رفت و ضرر فراوانی کرد.

فوری به سراغ بهلول رفت و به او گفت بار اول...

۲)
که با تو مشورت نمودم، گفتی آهن بخر و پنبه ،که سود زیادی بردم؛ ولی دفعه دوم این چه پیشنهادی بود که کردی؟ تمام سرمایه من از بین رفت!
بهلول در جواب آن مرد گفت روز اول مرا صدا زدی آقای شیخ بهلول! وچون مرا شخص عاقلی خطاب نمودی من هم از روی عقل به تو دستور دادم؛ ولی دفعه دوم مرا به

۳)
Read 4 tweets

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Too expensive? Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal Become our Patreon

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(