این هفته کتاب Ordinary Men رو خوندم که ماجرای گروهیه که زندانبان یهودیها تو اردوگاهی بودن و رکورد حیرتانگیزی در کشتن زندانیها ثبت کردن - ۸۰٪ کشتههای یهودیها کار اینهاست!
اینکه کتاب به این گروه میگه «مردهای عادی» طنز نیست. اینها واقعا افراد عادیای بودن مثل من و شما! /۱
نود درصد کتاب به بازخونی جلسات دادگاههای این افراد اختصاص داره. ولی ۱۰٪ دیگهاش تحلیل روانشناسی رفتار اینهاست.
اینها کی بودن؟ یه عده کارمند! نه سابقه کشتن کسی رو داشتن و نه اصلا عضو ارتش بودن. در نگاه اول، به نظر میاد اینها بدترین کاندیدا برای پستی بودن که بهشون محول شده بود. /۲
شاید فکر کنیم اینها به خشونت و آدمکشی علاقه داشتن و دنبال موقعیت مناسب بودن. ولی مستندات عملکرد اونها نشون میده که همهشون در برخورد با اولین صحنهی کشته شدن آدمها منقلب شدن و وحشت اون واقعه براشون غیرقابل تحمل بود. از آدمکشی قطعا لذتی نمیبردن. /۳
فرضیه دیگه اینه که "اینها مجبور بودن. تو سیستم آلمان نازی که نمیشد سرپیچی کرد." ولی باز مستندات نشون میده که در اون زمان آلمان انقدر سرش شلوغ بوده که به این گروه نظارت خاصی نداشته. مافوق زورگویی هم نداشتن. در مواردی که کسی از فرمانی سرپیچی میکرد، تقریبا کاری به کارش نداشتن. /۴
پس اینها چطور تونستن این همه آدم (از جمله زن، بچه، پیر و جوون) رو بکشن؟
روانشناسهایی که پرونده اینها رو بررسی کردن علتهای این پدیده رو اینطوری توضیح دادن:
یک. بطور مرتب برای اونها یهودیها رو غیرآدم نشون میدادن (dehumanize میکردن) تا اینها کمتر حس همدردی باهاشون داشته باشن. /۵
دو. در خیلی از موارد، بین عمل اونها و کشته شدن زندانی یک پردهای وجود داشت که باعث میشد بطور مستقیم شاهد کشتن کسی نباشن و تبعات کار خودشون رو اونطور که واقعا بود درک نکنن. /۶
سه. به مرور زمان و در اثر تکرار، دلخراشیِ کشته شدن آدمها برای افراد حاضر در صحنه عادی میشه. عادی شدن جان دادن انسانها از اثرات جانبی جنگ بوده، و به روحیهی این افراد ربطی نداشته. /۷
چهار. (و احتمالا جالبترین مورد) فرمانبرداری از مقام بالایی، حتی اگر اون مقام بالایی خیلی زورگو و خشن نباشه، جز رفتار آدمهاست. مثلا تو ماجرای معروف «زندان استنفورد» افراد خیلی جدی دستورالعملهای محققین رو گوش میکردن، با اینکه قدرت سرپیچی داشتن و اتفاقی هم براشون نمیافتاد. /۸
این رفتار در واقع برای هماهنگ شدن در گروه، و پذیرفته شدنه. ربطی به مجازاتِ سرپیچی از اون قوانین نداره. وقتی آدمها از نظر روانی با نظر مقام بالایی هم نظر شدن، باهاش همراهی میکنن و دیگه به تبعات کارشون فکر نمیکنن؛ بلکه توجیه میکنن. /۹
مثلا این گروه، کشتن بچهها رو پیش خودشون توجیه کرده بودن و کار درستی هم میدوستن. میگفتن "این بچه، بدون پدر و مادر چطور میخواد زندگی کنه؟ ما در واقع داریم بهش لطف میکنیم که میکشیمش و زجرش رو تموم میکنیم" /۱۰
پنج. هر فردی ممکنه نسبت به زشتیِ کاری واکنش نشون بده. ولی وقتی اون کار رو بصورت گروهی و با بقیه انجام میده، حساسیتش به موضوع به شدت کمتر میشه. این آدمها شاید بصورت فردی توان کشتن کسی رو نداشتن، ولی وقتی در گروهشون بودن، با این قضیه راحتتر برخورد میکردن. /۱۱
جالبه بدونین این افراد بعد از تموم شدن جنگ برگشتن سر خونه زندگیشون و دوباره شهروندان قانونمداری شدن. ذرهای از اون خشونت و آدمکشی در رفتارشون دیگه مشاهده نشد
کتاب اینطور نتیجه میگیره که اینها واقعا آدمهای معمولی بودن. هرکس دیگهای هم جای اینها بود احتمالا همون کارها رو میکرد/۱۲
هرچقدر افراد دیرتر نه بگن و بیشتر درگیر سیستمی بشن، بعدا سختتر میتونن ایدههای اون رو به چالش بکشن. از نظر روانی اون ایدهها رو توجیه میکنن، و متوجه زشتی و تبعات کارشون نمیشن. اگه اون سیستم آسیب رسوندن به بقیه رو تایید کرده باشه، این امر تبدیل به نُرم میشه، نه استثنا. /۱۳ و پایان
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
نویسنده مراجعی داشت که آدم تنهایی بود. همسرش رو از دست داده بود، بچههاش خارج از کشور زندگی میکردن و ارتباطی با دوستان و خونوادهاش نداشت. توی جلساتی که باهاش داشت، به وضوح میدید که اون مرد حتی روشهای ابتدایی ارتباط با بقیه رو بلد نیست. /۱
توی جلسات بعدی متوجه شد اگه ساکت بشینه تا مراجع فقط حرف بزنه، خودش مشکلاتش رو آروم آروم بیان میکنه و خیلیهاشون رو هم حل میکنه. جلسات بین اونها از این به بعد اینطوری ادامه پیدا کرد. اون مرد کم کم در بیان قویتر شد، افکار آشفتهاش رو مرتب کرد و زندگی اجتماعیاش بهتر شد. /۲
ما هم به حرف زدن با بقیه نیاز داریم تا ذهن خودمون رو مرتب کنیم. در صحبت کردن با بقیه است که میتونیم بفهمیم کدوم اتفاقها در گذشته کم اهمیت بوده و نگرانیهای بیموردی داشتیم؛ یا برای حال و آینده باید چطور تصمیم گیری کنیم. ما برای فکر کردن نیاز به حرف زدن با یکی دیگه داریم. /۳
این دستهبندیایه که «مالکم گلَدوِل» از زبون بدن آدمها در بیان احساساتشون داره. میگه بعضیا فرم صورت و زبون بدنشون دقیقا همون چیزیه که احساس میکنن (آدمهای matched) ولی خیلیها هم هستن که زبون بدنشون لزوما نشون دهندهی احساسشون نیست. /۱
تو برنامههای تلویزیونی، مثل فرندز، بازیگرها همیشه matched هستن. اگه صدا رو قطع هم بکنیم، میتونیم بفهمیم کجا فیبی کلافه است، کی راس سردرگمه، یا... این برنامههای تلویزیونی بدآموزی دارن، چون به ما این تصور رو میدن که آدمها رو میشه اینطوری درک کرد. /۲
خیلیها زبون بدن متفاوتی دارن و با اون چیزی که در تلویزیون میبینیم فرق میکنن (mismatched)
توجه کردن به ظاهر آدمها برای اعتماد کردن یا نکردن، خطای زیادی داره. یکی ممکنه خیلی خوب نقش بازی کنه یا یکی دیگه ممکنه حسش رو درست با زبون بدنش نشون نده. /۳
یه تحقیقی تو هاروارد ۸۰ ساله که داره انجام میشه. اول هدفشون این بود که اثر ویژگیهای ذاتی افراد رو در موفقیتشون بسنجن (مثلا اندازه دور سر!) این تحقیق همینقدر سادهانگارانه بود، ولی چون برای مدت طولانی پیگیری شد، ازش نتایج جالبی بدست اومد. /۱
اولین نکتهای که متوجه شدن این بود که افرادی که زندگی اجتماعیتری دارن، هم در زندگی سالمترن و هم در کار موفقتر میشن. دیدن اثر زندگی اجتماعی برای سلامتی فرد از ورزش کردن و رژیم غذایی مناسب بیشتره! /۲
یعنی اگه یکی فقط یه ساعت وقت داشته باشه، اگه بره دوستهاش رو ببینه، برای سلامتیش بهتره، تا اینکه بره ورزش کنه. /۳
عادتها مزایای زیادی دارن. پایهی مهارتها هستن و سرعت ما رو در کارها زیاد میکنن.
ولی روی تاریکی هم دارن؛ باعث میشن ما نسبت به بازخوردها و اشتباهاتمون بیتفاوتتر بشیم. وقتی به سطحی برسیم که به اندازه کافی خوب باشیم، دیگه چندتا اشتباه اینجا و اونجا برامون اهمیت زیادی نداره. /۱
برای کسب هر مهارتی، ما باید اول به حرکات مقدماتی اون عادت کنیم. مثلا بازیکنهای بسکتبال تا حرکات ساده بازی، مثل پاس دادن و دریبل و... رو یاد نگیرن، نمیتونن تاکتیکهای مربی رو تو زمین درست پیاده کنن. /۲
ولی تحقیقها نشون دادن که وقتی کاری برای یکی روتین میشه، میزان کاراییاش یکم افت میکنه. مثلا وقتی ما به آشپزی یا آماده کردن چایی صبح عادت کردیم، دیگه مراحل این کارها رو با دقت خیلی زیادی انجام نمیدیم و ممکنه چندتا اشتباه و سهلانگاری کوچیک داشته باشیم، که اهمیت زیادی ندارن. /۳
امروز مربی باشگاه به یکی گفت "کی قلبت رو شکسته که اینجوری ورزش میکنی؟" (طرف چهار ماهه که حتی یک جلسه رو هم نپیچونده) فکر کردم شوخی میکنه، ولی ازش پرسیدم ورزش کردن چه ربطی به شکسته شدن قلب داره. گفت آخه معمولا اینطور جدی پیگیر ورزش بودن رو فقط تو اونهایی دیدم که بریکآپ داشتن.
تقریبا همه میدونن که ادامه دادن کارهای مفید در نهایت به نتیجه میرسه. پس چرا فقط بعضیها میتونن این مسیر رو ادامه بدن؟ چرا بقیه کم کم انگیزهشون رو از دست میدن و دست از ادامه دادنش میکشن؟ چه تفاوتی بین آدمهای موفق و ناموفق هست؟ /۱
مغز ما عاشق چالشه، ولی به شرط اینکه سختی اون چالش به اندازه باشه. اگه خیلی سخت باشه، انگیزهای برای ادامه نمیبینیم. اگه خیلی آسون باشه، حوصلهمون سر میره و ادامه نمیدیم. /۲
فرض کنید شما دوست دارید تنیس بازی کنین. اگه حریف شما راجرر فدرر یا یک بچهی ۵ ساله باشه، حوصلهتون سر میره و از ادامه بازی دلسرد میشید. ولی اگه حریف شما تقریبا در سطح شما باشه که گاهی شما برنده بشید و گاهی اون، در این شرایط به بازی کردن و کسب مهارت ادامه میدید. /۳