یه تحقیقی تو هاروارد ۸۰ ساله که داره انجام میشه. اول هدفشون این بود که اثر ویژگیهای ذاتی افراد رو در موفقیتشون بسنجن (مثلا اندازه دور سر!) این تحقیق همینقدر سادهانگارانه بود، ولی چون برای مدت طولانی پیگیری شد، ازش نتایج جالبی بدست اومد. /۱
اولین نکتهای که متوجه شدن این بود که افرادی که زندگی اجتماعیتری دارن، هم در زندگی سالمترن و هم در کار موفقتر میشن. دیدن اثر زندگی اجتماعی برای سلامتی فرد از ورزش کردن و رژیم غذایی مناسب بیشتره! /۲
یعنی اگه یکی فقط یه ساعت وقت داشته باشه، اگه بره دوستهاش رو ببینه، برای سلامتیش بهتره، تا اینکه بره ورزش کنه. /۳
بعد، متوجه شدن اکثر مردها در زندگی اجتماعی دچار مشکل جدی میشن. خیلی از اونها بار پیدا کردن دوست و روابط اجتماعی رو به کلی به دوش همسرشون میندازن و خودشون در زمینه دوست پیدا کردن ناتوان میشن. وقتی اون رابطه بهم میخوره (همسر فوت میکنه، جدا میشن، یا...) اونها شدیدا ایزوله میشن. /۴
این تنها شدنِ مفرط یه بخشیش به محیط و دید اجتماع هم برمیگرده. مثلا اگه یه مرد میانسالِ تنها بره در خونه همسایهها و ازشون بخواد باهاشون رفت و آمد داشته باشه، همسایهها شاید خیلی پذیرای اون نباشن. بطور کلی، اونها کار سختتری نسبت به زنها برای جمع کردن افراد دور و بر خودشون دارن /۵
با همه این موارد، توصیهی افرادی که در این زمینه کار و تحقیق میکنن اینه که دست از تلاش برندارن و سعی کنن زندگی اجتماعی داشته باشن. در خیلی از موارد، افراد ممکنه فکر کنن بقیه نمیخوان باهاشون همصحبت بشن. ولی در واقعیت این امر خیلی کمتر از اون چیزیه که تصور میکنن. /۶
نکتهی جالب دیگه این بود که وقتی از مردم میپرسیدن برای رفتن به سر کار (یا سفر) ترجیح میدن با کسی صحبت کنن یا نه؛ اکثریت میگفتن که ترجیح میدن کسی کاری به کارشون نداشته باشه. ولی در عمل دیدن، وقتی همسفر خوب داشته باشن، به همه خیلی بیشتر خوش گذشت. /۷
یا وقتی از مردم میپرسیدن چقدر فکر میکنی بقیه دوست داشتن باهات در مسیر همصحبت بشن، تخمین اونها ۵۰٪ بود. ولی واقعیت چیزی نزدیک به ۱۰۰٪ بود. تقریبا همه دوست داشتن با اونها حرف بزنن. اکثر افراد استرس شروع مکالمه دارن. ولی وقتی حرف زدن شروع شد، بقیهاش معمولا راحتتر پیش میره. /۸
اینها خلاصه صحبتهایی بود که تو این اپیزود از Hidden Brain گفته شد. overcast.fm/+ju9O_pioA
به نظرم اپیزود خیلی خوبی بود و موضوع جالبی هم داشت - اثر زندگی اجتماعی، موانع سر راه، و... /۹ و پایان
نویسنده مراجعی داشت که آدم تنهایی بود. همسرش رو از دست داده بود، بچههاش خارج از کشور زندگی میکردن و ارتباطی با دوستان و خونوادهاش نداشت. توی جلساتی که باهاش داشت، به وضوح میدید که اون مرد حتی روشهای ابتدایی ارتباط با بقیه رو بلد نیست. /۱
توی جلسات بعدی متوجه شد اگه ساکت بشینه تا مراجع فقط حرف بزنه، خودش مشکلاتش رو آروم آروم بیان میکنه و خیلیهاشون رو هم حل میکنه. جلسات بین اونها از این به بعد اینطوری ادامه پیدا کرد. اون مرد کم کم در بیان قویتر شد، افکار آشفتهاش رو مرتب کرد و زندگی اجتماعیاش بهتر شد. /۲
ما هم به حرف زدن با بقیه نیاز داریم تا ذهن خودمون رو مرتب کنیم. در صحبت کردن با بقیه است که میتونیم بفهمیم کدوم اتفاقها در گذشته کم اهمیت بوده و نگرانیهای بیموردی داشتیم؛ یا برای حال و آینده باید چطور تصمیم گیری کنیم. ما برای فکر کردن نیاز به حرف زدن با یکی دیگه داریم. /۳
این دستهبندیایه که «مالکم گلَدوِل» از زبون بدن آدمها در بیان احساساتشون داره. میگه بعضیا فرم صورت و زبون بدنشون دقیقا همون چیزیه که احساس میکنن (آدمهای matched) ولی خیلیها هم هستن که زبون بدنشون لزوما نشون دهندهی احساسشون نیست. /۱
تو برنامههای تلویزیونی، مثل فرندز، بازیگرها همیشه matched هستن. اگه صدا رو قطع هم بکنیم، میتونیم بفهمیم کجا فیبی کلافه است، کی راس سردرگمه، یا... این برنامههای تلویزیونی بدآموزی دارن، چون به ما این تصور رو میدن که آدمها رو میشه اینطوری درک کرد. /۲
خیلیها زبون بدن متفاوتی دارن و با اون چیزی که در تلویزیون میبینیم فرق میکنن (mismatched)
توجه کردن به ظاهر آدمها برای اعتماد کردن یا نکردن، خطای زیادی داره. یکی ممکنه خیلی خوب نقش بازی کنه یا یکی دیگه ممکنه حسش رو درست با زبون بدنش نشون نده. /۳
این هفته کتاب Ordinary Men رو خوندم که ماجرای گروهیه که زندانبان یهودیها تو اردوگاهی بودن و رکورد حیرتانگیزی در کشتن زندانیها ثبت کردن - ۸۰٪ کشتههای یهودیها کار اینهاست!
اینکه کتاب به این گروه میگه «مردهای عادی» طنز نیست. اینها واقعا افراد عادیای بودن مثل من و شما! /۱
نود درصد کتاب به بازخونی جلسات دادگاههای این افراد اختصاص داره. ولی ۱۰٪ دیگهاش تحلیل روانشناسی رفتار اینهاست.
اینها کی بودن؟ یه عده کارمند! نه سابقه کشتن کسی رو داشتن و نه اصلا عضو ارتش بودن. در نگاه اول، به نظر میاد اینها بدترین کاندیدا برای پستی بودن که بهشون محول شده بود. /۲
شاید فکر کنیم اینها به خشونت و آدمکشی علاقه داشتن و دنبال موقعیت مناسب بودن. ولی مستندات عملکرد اونها نشون میده که همهشون در برخورد با اولین صحنهی کشته شدن آدمها منقلب شدن و وحشت اون واقعه براشون غیرقابل تحمل بود. از آدمکشی قطعا لذتی نمیبردن. /۳
عادتها مزایای زیادی دارن. پایهی مهارتها هستن و سرعت ما رو در کارها زیاد میکنن.
ولی روی تاریکی هم دارن؛ باعث میشن ما نسبت به بازخوردها و اشتباهاتمون بیتفاوتتر بشیم. وقتی به سطحی برسیم که به اندازه کافی خوب باشیم، دیگه چندتا اشتباه اینجا و اونجا برامون اهمیت زیادی نداره. /۱
برای کسب هر مهارتی، ما باید اول به حرکات مقدماتی اون عادت کنیم. مثلا بازیکنهای بسکتبال تا حرکات ساده بازی، مثل پاس دادن و دریبل و... رو یاد نگیرن، نمیتونن تاکتیکهای مربی رو تو زمین درست پیاده کنن. /۲
ولی تحقیقها نشون دادن که وقتی کاری برای یکی روتین میشه، میزان کاراییاش یکم افت میکنه. مثلا وقتی ما به آشپزی یا آماده کردن چایی صبح عادت کردیم، دیگه مراحل این کارها رو با دقت خیلی زیادی انجام نمیدیم و ممکنه چندتا اشتباه و سهلانگاری کوچیک داشته باشیم، که اهمیت زیادی ندارن. /۳
امروز مربی باشگاه به یکی گفت "کی قلبت رو شکسته که اینجوری ورزش میکنی؟" (طرف چهار ماهه که حتی یک جلسه رو هم نپیچونده) فکر کردم شوخی میکنه، ولی ازش پرسیدم ورزش کردن چه ربطی به شکسته شدن قلب داره. گفت آخه معمولا اینطور جدی پیگیر ورزش بودن رو فقط تو اونهایی دیدم که بریکآپ داشتن.
تقریبا همه میدونن که ادامه دادن کارهای مفید در نهایت به نتیجه میرسه. پس چرا فقط بعضیها میتونن این مسیر رو ادامه بدن؟ چرا بقیه کم کم انگیزهشون رو از دست میدن و دست از ادامه دادنش میکشن؟ چه تفاوتی بین آدمهای موفق و ناموفق هست؟ /۱
مغز ما عاشق چالشه، ولی به شرط اینکه سختی اون چالش به اندازه باشه. اگه خیلی سخت باشه، انگیزهای برای ادامه نمیبینیم. اگه خیلی آسون باشه، حوصلهمون سر میره و ادامه نمیدیم. /۲
فرض کنید شما دوست دارید تنیس بازی کنین. اگه حریف شما راجرر فدرر یا یک بچهی ۵ ساله باشه، حوصلهتون سر میره و از ادامه بازی دلسرد میشید. ولی اگه حریف شما تقریبا در سطح شما باشه که گاهی شما برنده بشید و گاهی اون، در این شرایط به بازی کردن و کسب مهارت ادامه میدید. /۳