بیبیم (مامان مامانم) از شدتِ مذهبیگری رو پا بند نیست. یعنی قشنگ هر آن خطرِ این میره که یهو به مقام فناء فی الله برسه یه زرشکپلوِ ختم بیفتیم. از وقتي من یادم میاد داشته از شدت مذهبیگری میمُرده. با هشتاد سال سن از جَوونای «نامحرم» رو میگیره که چیزي ناید از مستوریاش کم.
خودش در این حد البته مذهبی نبود. قابل درمان به نظر میرسید. یه چند مدت اومد قم، تو خونهٔ یه خانمي از خودش بزرگتر، بهنام «حاج خانم» (اسمشو به کسي نمیگفت مبادا ما تحریک بشیم، با چشای شهلا به یه گوشه خیره بشیم و خودمونو نوازش کنیم بگیم «آه، عزتالملوک») مستأجر بود. اون خرابش کرد.
زمان بچگانیم، وقتایي که یه مناسبت مذهبی بود و بیبیم خونهٔ ما بود یا من خونهٔ داییم پیشش بودم، چون متن رو قشنگ و تمیز و بااحساس میخونم، مجبورم میکرد اعمال اون شب رو از مفاتیح براش بخونم. یه ده دوازده دور مفاتیح رو ختم کردم گمونم.
بعد دیدید افراد کونگشاد که حال آشپزی ندارن ویدیوهای باحالِ آشپزی میبینن و پیش خودشون میگن «جون چه غذایي، ایشالا یه روز درستش میکنم»؟ بیبیم با اعمال مفاتیح همینجوریه. مثلاً میخوندم: شب هفدهم ربیعالاول. غسل در این شب مستحب است. نماز این شب: در رکعتِ اول حمد یک مرتبه،/
توحید و معوذتین هر یک سی میلیون مرتبه، آیهٔ الله الصمد را پنجاه میلیون مرتبه تکرار کند. در رکعت دوم حمد یک مرتبه، ختم قرآن بهطور کلی پانزده هزار مرتبه. سورهٔ اعراف را دوازده هزار بار دیگر هم بخواند.
چشاش گرد میشد با حالتِ «جوووون چه نمازِ باحالي. آیگَزِم. لیترلی آیگَزِم.»
بیبیم از ۲۰ سال پیش به اینور به دلیل نامعلومي هر روز تو چشم خودش چند قطره لیمو میچکونه. میگه نور چشممو زیاد میکنه، باعث میشه نمرهٔ چشمم بالا نره. ظاهراً راستم میگه. نمرهٔ چشمش ۲۵ صدم دیگه بالا بره، باید زآن پس باهاش برِیل حرف بزنیم.
بعدش مثل همون کنیز بهرام گور که اول یه گوساله از پلههای کاخ میبرد بالا بعدش کمکم همینطور بردش بالا تا گاو شد، بعدش همینطور گاو رو مثل پشکل (چرا آخه؟ چه تشبیهیه؟) میذاشت رو دوشش میبرد بالا فقط جهت بلبلزبونی برای بهرام گور، بیبیمم دیگه چشمش از قطرات لیمو درد نمیگیره.
یعنی اوایل قشنگ لیمو میدید چشاش میسوخت؛ الآن اسید هیدروفولیک میاریم میریزیم رو موزاییک میگه چیسسسس، سوراخش میکنه میره داخل، اون سرِ کرهٔ زمین بعد از چند ساعت یه نفر میگه آخ تخمام. بیبیم همونو میریزه تو چشاش میگه:
Bitch please.
واکنش طبیعی افراد در مقابل درد شدید، فحش و فضیحته و داد و فریاد. همین بیبیم که از شدت مذهبیگری اگه پنجهزار سال پیش تو بینالنهرین به دنیا اومده بود الآن پیغمبرِ زن میداشتیم، معجزهشم چکوندنِ لیمو تو چشم خودش میبود، اوایل که لیمو میریخت تو چشم خودش چنان فحشایي میداد/
\که علیآقا پروین مینشست تندتند نُت برمیداشت برای تشبیهاتي که میخواست در مورد دروازه و توپ و اینا برای عابدزاده به کار ببره.
زنداییمو صدا میزد: زینت! زینعععععععت!
زندایی زینتم، عزیزترین زن دنیا برام بعد از مادرم، و بیخیالترین زنِ دنیا، با خنده میاومد.
میگفت چیه.
بیبیم میگفت یَعععععععع... آآآآییییی... جندههههههه... [...]پارهههههههههه... ببخش زینت دارم میمیرم از درد. حلال کن. جندهههههههه... تموم شد. حالا برو.
زنداییم با خنده میرفت.
یعنی زنِ بیچاره بهصورت زنِ عفیفهٔ محترمه، مادر فرزندان، آدمِ باآبرو، بر بیبیم وارد میشد،/
\بهصورتِ ساشا گرِی از بیبیم خارج میشد.
حکایتایي داریم با این بیبیم.
خدا رو شکر که چندین سالیه که دیگه معقول شده و اونقدر دردي تحمل نمیکنه که بخواد عروس و بچههای خودش رو ببره رو چالسرویس.
خدا ایشالا همهٔ پیران خردمند زندگیتونو حفظ کنه. اینان منبع خرد و فضلاند.
@sharagim_zand @idinsayyar1
آق شراگیم، آق آیدین، بیاین نظر کارشناسی بدین.
(بچهها لطفاً باد ندین سنگین حرکت کنین. این دو نفر رو بسیار دوست دارم.)
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
دیدید گاهي یه بیت رو همه میخونن و میگن بهبه، چهچه، و اینقدر تکرار میشه که دیگه فکر میکنید همه معناشو میدونن و هرگز روتون نمیشه بپرسید؟ :))))
دوستي معنای یه بیت مشهور رو ازم پرسید. برای شما هم توضیحش میدم. لطفاً همهتون لایک کنید تا معلوم نشه کي واقعاً بلد نیست. :)))
شوق است در جدایی و جور است در نظر
هم جور بِه، که طاقت شوقت نیاوریم
یعنی وقتي ازت دورم بهت مشتاقم، وقتي نگاهت میکنم بهم ستم میکنی. همون ظلم و ستمت رو با وجود تلخیش، به حس شیریني مثل اشتیاق ترجیح میدم، چون لازمهٔ اشتیاق دوریه. طاقت اشتیاقت رو ندارم. بهم ظلم کن. آه. عّاح.
همین.
لطفاً نگید «چقدر بیسواد بود که اینو نفهمید» و «اینم پرسیدن داره؟» و از این حرفا. خب همه بهاندازهٔ هم شعر نخوندهن. درک زبان شعر برای همه آسون نیست.
(به معنی واقعی کلمه حتی یک نفرم قرار نیست از این طعنهها بزنه. آزار دارم قشنگ.)
بیهقی خیلي اهل ابراز احساسات و این سوسولبازیا نیست. اما یه جا که دلش برای مرگ استادش کباب شده یه جمله میگه که بر صدرِ جملاتِ مرثیهای میدرخشه: لَختي قلم بر وی بگریانم.
حالا من میخوام لَختي کیبورد بر کسي بگریانم که همیشه مردم رو قَرّار (بسیار قِر دهنده) میخواست: #آقاسی
خیر. این دوستمون رو که ظاهراً در حال رسیدن به تاریخیترین ارگاسمِ زندگیشونن عرض نمیکنم.
اینیکی آقاسی. آقای موسیقی و قِر. مردي که ارادتم بهش، بیشتر از ارادتِ یه طرفدار به یه هنرمنده؛ و هر روز هم بیشتر میشه.
یه تیکهٔ بسیار ساده از فیلم زیرزمین امیر کوستاریکا:
مارکو (یکي از دو نقش اصلی) مستِ پارهست و داره با یه زن فاحشه سکس میکنه، در کمال بیحوصلگی و بیاشتیاقی و حتی مسخره کردنِ صداهایي که زنه درمیاره. یهو هواپیماها شروع میکنن به بمبارون. مارکو تازه مشتاق سکس میشه. بهشدت. بهشدت.
زنه میخواد فرار کنه و این هی میخواد نگهش داره و میگه بابا وایسا جای خوبشه اینجا. زنه لخت مادرزاد فرار میکنه و مارکو میره یه گوشه در کمال شور واشتیاق، خودارضایی میکنه.
ذرهاي این صحنه اروتیک نیست. زنه بسیار بداندامه وسکسشون اول کسالتبار و خندهداره، بعدشم با یه شور احمقانه.
اما کارگردان با زیرکی و ظرافتِ تمام یه نکته رو همینجا جاگذاری کرده: این آدم با جنگ «ارضا» میشه؛ و همین موضوع، ظرف سه ساعت، فیلمِ بینهایت عجیبوغریب و خندهدار رو، تبدیل به یکي از مخوفترین و غمانگیزترین و در عین حال، به طرز عجیبي، شادترین فیلم عمرتون میکنه.
هنر به این میگن.
#روز_سعدی
مختصري دربارهٔ شیخ #سعدی
استادای سوپرعارفِ ادبیات وقتي صحبت از یه شخص بزرگ میشه، میگن «ما در حدي نیستیم که دربارهٔ فلانی صحبت کنیم.» و اگه حرفشونو تأیید کنید گازتون میگیرن.
از اونطرف: درست ترم یک ادبیات که بودیم یه پسري بود که چیزایي شبیه شعر میساخت؛/
\یه روز ازش پرسیدم راستی رفیق، نظرت در مورد مولوی چیه؟
بهطور تصنعی و برای مسخرهبازی سر خم کرد و دست روی سینه گذاشت، گفت «ایشون که استاد ماست.»
خندیدیم.
ولی خب بدون هیچ شوخیاي من در حدي نیستم که در مورد سعدی بتونم حق مطلب رو ادا کنم؛ و ایشون «استاد ماست». ما: همهٔ فارسیزبانان.
من یه برش، یه گزیدهٔ مختصر از سعدی میگم، و از رفقا که بیشتر و بهتر از من میدونن، درخواست میکنم کوت کنن، یا منشن بذارن و هر کدوم نکتهاي بگن.
شروع میکنیم.
جایگاه سعدی رو در زبان فارسی فقط میشه با این جمله نشون داد: «اگه سعدی گفته، پس درسته.»
در همین حد.
تو سالای ۱۹۶۸ تا ۱۹۷۲، ملکالشعرای انگلیس، «سیسیل دِیلوئیس» بود.
بله. درست حدس زدید. پدرِ آق دانیال. اشرافزاده به معنی واقعی.
یکي از اشعاري که سروده اینه. ترجمهشم کردهم براتون:
They who in folly or mere greed
Enslaved religion, markets, laws
Borrow our language and bid\
This is the logic of our times:
No subject for immortal verse;
That we, who lived by honest dreams
Defend the bad against the worse.
آنانکه نابخردانه یا تنها بهر آز
دین را، پول را، قانون را به یوغ کشیدند
زبانمان را نیز به عاریت میبرند/
و نمیگذارند در راه آزادی سخن گوییم.
این منطق عصر ماست:
جایي برای شعر جاودانه نیست.
که ما، که رؤیای صادقهمان را زیستیم
در مقابل بدتر، از بد دفاع میکنیم.
قبلاً اینو گفته بودم، اما با رویکرد دیگهاي.
رفقا، مهدی اخوان ثالث شاعر مورد علاقهٔ منه. تو روز خوبش شمر هم جلودارش نبود و چنان خلاقانه و استادانه شعر کلاسیک و نو میگفت که هیچکس، مطلقاً هیچکس به گَردِ پاش هم نمیرسید. توی ادبیاتي که پُر از درخشانترین فحشاست،/
\مثلاً «همرنگ به کیرِ موشِ مُرده/ همدوش به مُردهٔ فسرده»، یا «خار در چشم و کِلک در ناخن/ تیز در ریش و کیر در کون باد»، حتی بیت فحشآلود مورد علاقهمم از اخوانه و ورد زبونمه: «مادهخوکِ حیض و نر سگ هیضهاي تا رستخیز/ هی بشاشاد و ریاد ای دد به مرقد بر تو را.»
یعنی ای حیوان وحشی!/
\امیدوارم تا قیامت خوک مادهٔ پریود و سگ نر اسهالگرفتهاي به ترتیب بر قبرت بشاشد و بریند.
دیگه از این شدیدتر نمیشه.
و موضوع فقط فحش هم نیست. تو لحظات عاشقانه بیداد میکرد: ای تکیهگاه و پناهِ/ زیباترین لحظههای/ پُر عصمت و پُرشکوهِ/ تنهایی و خلوتِ من/ ای شط شیرین پرشوکتِ من...