محمدقاسم، دوست نابینا، تو واتس‌اپ استوری گذاشته که بیاید خاطرهٔ اولین برخوردتونو با فرد نابینا بنویسید. «اولین» موردش که خب در خردسالی بود و طرف هم مادرزاد نبود (تلفنچی بود! با هزاران هزار شماره در ذهن و وضع مالی نسبتاً خوب با همین شغل).
اما دلنشین‌ترین و جانگَزاترین رو می‌نویسم.
خاطرهٔ «پیوند» و حضور دلنشینش مو به تنم راست می‌کنه. نمی‌دونم چرا خودشو کُشت، یا چرا مُرد.
پیوند اسم یه پسر بود. گویا اهل بندرعباس. قدکوتاه، لاغر، سبزه... اما اولین چیزِ مشخص در مورد پیوند، نابیناییش بود.
یه روز من و مهشید، تو کلاسي بودیم تو طبقهٔ دوم دانشکده ادبیات بهشتی.
صدای فلوتِ بسیار دلنشیني از پایین اومد. باکیفیت‌تر و البته دورتر از این بود که بگیم داره از گوشی، اونم گوشیای اون موقع پخش می‌شه.
از حیاط بود. حیاطِ پُر از گُل و درختِ وسط دانشکده. از پنجره نگاه کردیم. پیوند رو دورادور می‌شناختیم، به اسم همون یک نابینای دانشکدهٔ ادبیات.
مثل فیلما، نشسته بود روی زمین و فلوت می‌نواخت. به چه زیبایی. به چه دلنشینی. تنهای تنهای تنها. بیهقی می‌گفت «تنها ماند، چنان‌که تنها آمده بود از شکم مادر.» اینو در وصف مرگ حسنک می‌گه، و ای عجبا که پیوند موقع مرگ هم تنها موند، روزها و روزها و روزها.
مهشید گفت: یاد بگیر. نابیناست.
انگار قرار بود نابیناییش مانع فلوت زدن بشه. مانع هیچیش نشده بود. رشتهٔ مورد علاقه‌ش رو می‌خوند (فلسفه)، توی یکي از بهترین دانشگاه‌های کشور، نوازندهٔ عالی، بسیار شوخ و طناز. آرزوم بود باهاش رفاقتي به هم بزنم اما نمی‌تونستم. به چه بهانه‌اي؟
فرصتِ رفاقت، به عجیب‌ترین شکلي دست داد. مجید رفیقم یه روز اومد گفت حسین، پیوند می‌خواد امتحان زبان بده منتها زبانش خوب نیست؛ و چون نابیناست، باید یه «منشی» داشته باشه. تو بشو منشیش، خودت به‌جاش امتحان بده! پیوند، رذیلانه لبخند می‌زد و پیشاپیش تشکر می‌کرد. پدرسوخته. :)))
- هه هه... پس برنامه‌ت کلاً برای امتحانا اینه آقا پیوند؟
+ نه آقا شنبه‌زاده... شنبه‌زاده؟ درست می‌گم؟ فامیلیِ عجیبي هم داری. هه هه هه. نه آقا شنبه‌زاده، فقط این امتحانای کککُسسس‌شري که ازشون بدم میاد.
صداش نازک بود و لحن عجیبي داشت. و مثل فلوت زدنش، دلنشین.
رفتم به جاش امتحان دادم. از عجیب‌ترین روزای زندگیم. استادشون، دکتر «واله»، حقیقتاً واله و شیدا بود و تقلب به تخمشم نبود. اما منم هیچ‌وقت جرئت تقلب نداشته‌م. بهش می‌گفتم تو فقط درِ گوشِ من یه چیزي بگو که استاد فکر کنه تو داری می‌گی. نبینه که تو مثل دست‌خر ساکتی من می‌نویسم.
خندید و یک ساعت تمام درِ گوشِ من می‌گفت «ببین من نمی‌دونم چی بگم. هه هه هه.» استاد هم کلاس رو به امان خدا ول کرده بود و تقلب بود که تو آسمون می‌رفت. دو سه تا تقلب اشتباهی به دست من رسید و پا شدم راه رفتم رد کردم دادم دست صاحبش!
گفته بود زیادم عالی امتحان نده.
چون می‌دونست پیوند زبانش ضعیفه و نمی‌تونه آسِ کلاس باشه.
اگه هم می‌خواستم نمی‌تونستم خیلي عالی امتحان بدم. دقیق یادمه که یه برگه پشت‌ورو متني بود دربارهٔ جان لاک. استاد هر ده دقیقه یه ربع می‌اومد تو کلاس، فقط می‌گفت نُچ! بعدش لب پایینشو گاز می‌گرفت. بعدش می‌رفت بیرون می‌گفت آه.
درد فلسفی داشت ظاهراً.
با این وضعیت زدم تو گوش امتحان و ۱۶ گرفتم. عالی.
برخورد بعدیم، یه وقتي بود که با هم داشتیم تو خوابگاه شام می‌خوردیم. برق رفت. همه گفتیم عَـــــح... کیر توش... از این حرفا.
پیوند گفت چی شده؟ گفتیم برق رفته. خندید. خندهٔ خبیث و شیطانی. یح یح یـــــحححح...
گفت نفري صد تومن ازتون می‌گیرم (هنوز صد تومن یه خرده معنا داشت. بهمن کوچیک ۳۵۰ تومن بود) براتون یه لقمه می‌گیرم.
بسیار به این ایدهٔ کاسبیش خندیدیم. بلافاصله برق وصل شد. صلوات فرستادیم. به مسخره‌بازی. این بار پیوند گفت عَـــــح، کیر توش.
و در زمینهٔ تشخیص بوها، باعث شگفتیم می‌شد.
یهو می‌گفت شنبه‌زاده پولدار شدی، وینستون مدیوم می‌کشی!
نمی‌دونم وینستون مدیوم از کجا دیده بود (یا بوش رو شنیده بود، به‌طور دقیق.)
یه روز داشتم در مورد فیلم صحبت می‌کردم و پیوند گفت من فلان فیلم رو دیده‌م، خوب نبود، از این جهت بد بود... پنج دقیقه‌اي با هم صحبت کردیم و یهو خشکم زد.
چطور فیلم رو «دیده بود»؟! اصلاً حواسم نبود دارم با نابینا صحبت می‌کنم.

از یه حدي نمی‌تونستم باهاش صمیمی‌تر بشم. می‌دونید؟ موضوع اینه که می‌ترسیدم یه وقت ناخواسته در حقش کاري شبیه به ترحم بکنم، و ناراحتش بکنه. پیوند در ناخودآگاهم «عادی» نبود. نمی‌تونستم «عادی» ببینمش.
بعدها دوست نابینای دیگه‌اي دیدم. باهاش - به خلاف پیوند که ندرتاً می‌دیدمش - مدت کوتاهي هم‌اتاق بودم. مثل ما بود. سیگار می‌کشید، عرق می‌خورد، دختربازی می‌کرد... یا ابالفضل. این لامصب مثل دی‌کاپریو بود، چیش مثل ما بود آخه؟
اما ارتباطم با پیوند کم و بعد از دانشگاه، قطع شد.
آخرین خبري که ازش شنیدم، بدترین خبر بود و به معنی واقعی کلمه، آخرین خبر بود. پیوند افسرده بود. تو خونه‌ش ظاهراً تو بندرعباس مُرده بود. خودشو کشته بود؟ سکته کرده بود؟ نفهمیدم.
هیچ مهم نیست به سر جنازه‌مون چی میاد، ولی بی‌شکوه بود. بر خلاف خود پیوند، شخصیتش، اسمش.
محمدقاسم! رفیق عزیزمی. تلخیِ ماجرا رو ببخش. نخواستم به دروغ، شادش کنم. افسردگی پیوند البته به‌خاطر نابیناییش نبود و می‌گفتن مشکل خونوادگی شدید داره.
برات جز سربلندی و شادی نمی‌خوام و این رشته توییت هم البته که بی‌قابله، اما تقدیم به تو.
@mghk0776

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with Hosseyn ShanbehZaadeh (اسب شاخدار ویراستار سابق)

Hosseyn ShanbehZaadeh (اسب شاخدار ویراستار سابق) Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

More from @hosseyn1988

17 May
«دِی صادق» چرا مُرد آخه؟
بچه که بودیم تقریباً هر هفته می‌رفتیم دهات حاج‌اکبر اینا. بابای شوهرخاله‌م. همون که یکصد و چهارده بهار و خزان به خودش دید و مُرد. و به برکت عروسِ بی‌نهایت محبوبش، شاد مُرد.
از زن دومش چند تا بچه داشت به نام‌های تهمورس، امیرحمزه، صغری، بلقیس، فرنگیس.
بلقیسش حدودای سال ۷۲ اینا خودشو آتیش زد. ظاهراً گرفتار عشق ناکام و ازدواج نادلخواهي شده بود و پیش از ازدواج، خودشو کشت. خیلیا اونجا خودشونو آتیش می‌زدن زمان بچگیم. چقدر راحت گفتم. خودکشیِ زَنا بسیار بیشتر بود چون نه می‌تونستن به کام دل و معشوقشون برسن، نه می‌تونستن طلاق بگیرن.
حتی یادمه یه خانم درجه‌دارِ نیروی انتظامی، خودشو با کلت کشته بود! همون زمان بچگی به خودم می‌گفتم دست‌کم زیاد زجر نکشید. خودسوزی‌کننده‌ها تو بیمارستان زنده نگه داشته می‌شدن و مرگشون بعضاً روزها طول می‌کشید. با درد، درد...
اون خانم درجه‌دار هم گرفتار شوهر بدخو شده بود و تق، خلاص.
Read 15 tweets
15 May
یه بار سعدآباد بودیم، نه اون سعدآبادي که آدمِ عاقل منطقاً ممکنه بره، بلکه یه سعدآباد کنار برازجون تو استان بوشهر، که هیچ توجیه منطقی‌اي برای رفتن بهش وجود نداره. خونهٔ همون دوستم که چند سال قبلش عروسیش بود و فرداش بهش گفته بودم شوهرت رفته غسل جنایت کنه.
یکي از فامیلای شوهرش اومد.
طرف یه اسمِ سوپربوشهری داشت: آسن، بر وزن باسن، اما نه بر حجمِ باسن. آ یعنی سید. آسن یعنی سید حسن.
خود دوستم نبود و شوهرش هم پسر بسیار شوخ و بی‌نمکیه. گفت حسین خِبَر داری آسن هُواپیما ساخته؟
خیلي از شوخیاش مرجع محلی داره و من که یک طنزپرداز بین‌المللی هستم درک نمی‌کنم.
اینو هم درک نکردم و فقط به‌زور خندیدم. بُراق شد، گفت عامو، آسن هُواپیما ساخته ها!
حوصله‌م سر رفت. گفتم: آمَرضا (سید ممدرضا) وَالله نِی‌فهمُم چه می‌گی. چه‌ش بامزه‌ن؟
بهش بر خورد. گفت: بَح! مِی (مگه) مسخره می‌کنُمِــه؟ (اون «ه» آخر کلمه، تزیینیه و کاربرد خاصي نداره تو لهجه‌شون.)
Read 7 tweets
11 May
شب ۱۹ ماه رمضوني، اوایل دههٔ هشتاد، حاجی‌اکبر رفت تو کما، شب ۲۱ ماه رمضون مُرد، شب ۲۳ ماه رمضون هم خاکش کردن.
یکصدوچهارده بهار و خزان به خودش دیده بود. انقراض دو نسل پادشاهی. یه کم به حافظه‌ش فشار می‌آورد گمونم تا امیر اسماعیل سامانی رو یادش بود. بابای شوهرخاله‌م بود.
شوهرخاله‌م از زن دومش بود. دادستان. حسین بهمن رفیق قدیمیم می‌گفت اسم زنش دادستان بود؟ خونواده‌ش می‌شدن هیئت ژوری؟!
خیر. اسم زن دومش افلاطون بود. افلاطون جعفربیگی. شخصاً شناسنامه‌شو دیده‌م. تو خونه دادستان صداش می‌کردن. چرا آخه؟
عشایر سمتای ما اسمای عجیبي رو بچه‌هاشون می‌ذارن.
مامانم قسمِ جلاله می‌خورد که اسم خواهرای افلاطون، بدون ترتیب معیني، مَلاطون و سلاطون بوده. قسم سنگین می‌خوردا! سلاطون مگه نمی‌شد سرطان؟ چرا آخه؟
حاجی‌اکبر و افلاطون با همدیگه یه چیزي حدود پنجاه سال اختلاف سن داشتن، منتها دیگه جفتشون به سني رسیدن بودن که انسان از اون پیرتر نمی‌شه؛
Read 14 tweets
6 May
یادش به‌خیر... سال ۹۱، بعد از این‌که منو لخت وایسوندن و طوري با شلاق (ظاهراً ساخته شده از ساچمهٔ فلزی، با روکش پارچه‌ای) هشتاد ضربه بهم زدن که از شدت درد صدای غاز درمی‌آوردم، با همون کمرِ جیگر زلیخا شده نشستیم تو تاکسی که بریم دادسرا و کارای اداریش رو انجام بدیم! :))))
یعنی جلاد «صورتجلسه» کنه که این بابا شلاقشو به سلامتی و دل خوش خورده و دیگه دست از سرِ در حال کچلیش بردارید. این «کارای اداریِ» شلاق و این‌طور مجازاتا، از گروتسک‌ترین بخشاشه. همین نیم ساعت پیش طوري زده‌نت که یا قدوس کشیدی (فکر کنید آدم با هر ضربه بگه یااااا قددددوووووسسسس)/
\بعدش باید امضا بزنی و انگشت کنی، یا حالا هر فعلي که دارن، که من شلاقمو خوردم. لطفاً مرا ول کنید. تشکر از شما پاسداران حریم الهی.
تشریفات اداری قبلش که دیگه محشر بود. باید یه کاغذ امضا می‌کردم که شلاق برای جسمم ضرر نداره! :))))
پیشنهاد دوستان: احمقِ خر! امضا نمی‌کردی.
Read 35 tweets
6 May
موضوع خیلي عجیبیه. جنگ صلیبی اول رو بردن، اما قشنگ با بدبختی. و خب مثل خیلي دیگه از جنگجوهای روزگار قدیم، در شهري که فتح کرده بودن قتل‌عام کردن.
کم‌کم مسلمونا بر «سرزمین مقدس» تسلط پیدا کردن. قدیس برنار کِلِرویی، به‌قول ویل دورانت «سگِ گلهٔ عالم مسیحیت»، به فکر به جنگ تازه افتاد.
حتی تونست چندین پادشاه رو برای بازپس‌گیری سرزمین مقدس با هم متحد بکنه. می‌شه گفت صاحب‌نفوذترین شخص در جهان مسیحیت بود. حتی یه بار یه پاپ رو عملاً تعیین کرد و پاپِ به‌اصطلاح جعلی رو سرنگون کرد. و هستهٔ چیزي رو گذاشت که بعدها معروف شد به «شهسواران پرستشگاه» یا همون شوالیه‌های معبد.
حتی از افرادي بود که می‌شه گفت هستهٔ تفتیش عقاید رو هم گذاشت؛ با تعقیبِ پی‌یر آبلارِ فلک‌زدهٔ اخته‌شده، به جرم تفکر متفاوت.
بخش عجیبش همین‌جاست: شوالیه‌های معبد که قرار بود وظیفه‌شون دفاع از سرزمین مقدس و بنیان مسیحیت باشه، به دام فساد افتادن، تبدیل به یه گروه مخفی شدن/
Read 11 tweets
5 May
«بوی».
بعضي کلمات و اصطلاحاتْ ترجمه‌پذیر نیستن. شامل همین بوی که بوشهریا می‌گن. یا حتی «بوش». جفتش در نزدیک‌ترین حالت، ترجمه می‌شه «وای». اما «وای» هست و نیست. یه حالت دیگه و شدیدتر رو نشون می‌ده. همون وایه، اما شدیدتر. هم موقع تعجب، هم ناراحتی. و خب، مثلاً موقع سکس نمی‌گن گمونم.
مصداق:
حدود سال هشتاد، وقتي من سیزده سالم بود و زینب ده سالش بود، از تلویزیون یه سریال نشون می‌داد با بازی صبا کمالی، چکامه چمن‌ماه (که با این اسمش انگار صاف از وسط نمایشنامه‌های استاد بهرام بیضوی اومده بیرون)، و صد البته فرهاد مهادیان، شیطان مجسمِ صداوسیمای نسل ما.
تو قسمت آخرش، مهادیان نمی‌دونم چرا گفت: «آره لعنتی. من یه اژدهام، ولی یه اژدهای عاشق.»
عین دیالوگ. «ولی یه اژدهای عاشق» رو با بغضِ خرکی گفت. مو به تن آدم راست می‌شد، اما از چندش.
به‌قدري درخشان بود که زینب، دقت کنید، با ده سال سن، یهو گفت: «بوی»، و گامپي خندید.
Read 5 tweets

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Too expensive? Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal Become our Patreon

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(