شب ۱۹ ماه رمضوني، اوایل دههٔ هشتاد، حاجی‌اکبر رفت تو کما، شب ۲۱ ماه رمضون مُرد، شب ۲۳ ماه رمضون هم خاکش کردن.
یکصدوچهارده بهار و خزان به خودش دیده بود. انقراض دو نسل پادشاهی. یه کم به حافظه‌ش فشار می‌آورد گمونم تا امیر اسماعیل سامانی رو یادش بود. بابای شوهرخاله‌م بود.
شوهرخاله‌م از زن دومش بود. دادستان. حسین بهمن رفیق قدیمیم می‌گفت اسم زنش دادستان بود؟ خونواده‌ش می‌شدن هیئت ژوری؟!
خیر. اسم زن دومش افلاطون بود. افلاطون جعفربیگی. شخصاً شناسنامه‌شو دیده‌م. تو خونه دادستان صداش می‌کردن. چرا آخه؟
عشایر سمتای ما اسمای عجیبي رو بچه‌هاشون می‌ذارن.
مامانم قسمِ جلاله می‌خورد که اسم خواهرای افلاطون، بدون ترتیب معیني، مَلاطون و سلاطون بوده. قسم سنگین می‌خوردا! سلاطون مگه نمی‌شد سرطان؟ چرا آخه؟
حاجی‌اکبر و افلاطون با همدیگه یه چیزي حدود پنجاه سال اختلاف سن داشتن، منتها دیگه جفتشون به سني رسیدن بودن که انسان از اون پیرتر نمی‌شه؛
و به هم می‌اومدن و همدم و هم‌نفس بودن.
اما حاجی‌اکبر از زن اولش، که این‌قدر باستانی بود که اگه همین روزا استخونش رو کشف کنن روش مثلاً اسم می‌ذارن «زن غار نمکی»، دو تا پسر داشت به‌نام پنجعلی و گنجعلی. دو تا خواهر براشون گرفته بود به نام سکینه و مدینه. چرا آخه؟
حفظ ترتیبات فامیلی‌شون از جدول تناوبی عناصر سخت‌تر شده بود. بله. می‌دونم برای شما دانشمندان، حفظ کردنِ اون جدول سخت نیست، منتها خب من رشته‌م ادبیات بوده.
اسم‌گذاری روی بچه‌هاشون به طرز غریبي بیضه‌انگارانه بود. اسم پسر بزرگشون از زن دوم، یعنی شوهرخاله‌م، تهمورس بود.
اما نه خودشون درست املا و تلفظش رو بلد بودن نه مأمور ثبت‌احوال. این نیوفولدرِ خوشگلِ بابا اسمش تو شناسنامه سِیو شده بود «تمراسی»، و تو خونه صداش می‌کردن تَمراس. چرا آخه؟
بعد یهو اسم پسر بعدی‌شون حمزه. ولی تو خونه صداش می‌کردن امیر. چِـ... بگذریم.
بعد اسم دختراشون بلقیس و سکینه.
اسم بچه‌های امیرحمزه شده بود صادق، صابر، صالح... دیگه اسم با صاد تموم کرده بودن، بعدی شد محمد امین. بعدی شد شیلا! چرا آخه؟
بعدش یه چند تا بچهٔ دیگه، گمونم شامل هارون‌الرشید و ابوالبشر و عبدالباقی و مانی و کامبیز و اورنی‌تورنگ و خجّه و معصومه و آنیسا هم راه انداختن.
شبي که حاجی‌اکبر مُرد، خاله‌م زنگ زد بهم مثل خر می‌خندید. خوشحال نبودا! پدرشوهرش مُرده بود بالأخره. آدم خوشنام و شریف و صالح و صابر و صادق و شیلا و اورنی‌تورنگي بود.
موضوع چیز دیگه‌اي بود.
می‌گفت تمراس (که اسمشو عوض کرده و حج رفته و شده حاج حسین، اسم صحیح کارمندی، ولی زنش همچنان رذیلانه تمراس صداش می‌کنه) بغلم کرده بود، می‌گفت رباب (چرا آخه؟)، الآن می‌فهمم بچه‌های علی چی می‌کشن. الآن می‌فهمم یتیمی چیه. (بچه‌های علی ماییم).
خاله‌م یهو گفت: آخه کُسسس‌کشششش.
جا خوردم.
خالهٔ آدم که راه نمی‌افته تو خیابون کیر و کُس راه بندازه که. اونم جلو خواهرزاده‌ش. اونم با صدای بلند و با خنده. اونم فحشي که نهایتاً، ظاهراً به خودش برمی‌گرده. گرچه معنای این‌طور فحشا زیاد مهم نیست.
گفت آخه کسکش، بچه‌های علی بزرگه‌شون سیزده سالشون بود، نوه‌کوچیکهٔ حاجی/
\از زن اولش پنجاه سالشه. چی گُه می‌خوری آخه؟
همین‌طور می‌خندید.
می‌گفت منم همین‌طور که تمراس بغلم کرده بود از شدت خنده کولم می‌لرزید و اشکم در اومده بود ریخته بود رو گردنش، می‌زد رو کولم گریه می‌کرد می‌گفت ولی تو زیاد ناراحت نباش رباب. ممنونم از همدلیت. تو هم یتیم شدی دوباره.
می‌گفت بعدش که رسیدم خونه این‌قدر جلو خندهٔ خودمو گرفته بودم که از بس سیاه و کبود شده بودم سعید و نوید (این دیگه زیاد «چرا آخه؟» نداره) ریدن به خودشون فکر کردن الآنه که از دست برم.
آها راستی شوهر‌خاله‌م البته ساکن بوشهره و وضعش توپه، ولی خونواده‌ش روستانشینن.
درست یک ماه بعد از این‌که برق کشیدن ولایتشون، یکي از داداشاش از زن اول باباش، مرحوم پنجعلی، شایدم گنجعلی، کولرشون خراب شده بود، بیچاره رفت درستش کنه، برقش گرفت مُرد. تو ۹۰ سالگی. یه کم بعد از انقراض باباش. این بیچاره هم دویست سیصد تا پادشاه دیده بود، صاف تو جمهوری اسلامی،/
\اونم در اثر یکي از معدود موارد خدمات جمهوری اسلامی، این‌طور نفله شد. می‌گفتن حالت جنازه‌ش شبیه جملهٔ «چرا آخه؟» بوده.
و مدینه، شایدم سکینه، بیوه شد و بچه‌هاش، گودرز و تیمور و امامعلی و کوروش کبیر، شایدم لیلا و سکینه و آتوسا و فرنگیس و فاطْمه‌قلمبه، همه یتیم شدن.
روحش شاد.

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with Hosseyn ShanbehZaadeh (اسب شاخدار ویراستار سابق)

Hosseyn ShanbehZaadeh (اسب شاخدار ویراستار سابق) Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

More from @hosseyn1988

6 May
یادش به‌خیر... سال ۹۱، بعد از این‌که منو لخت وایسوندن و طوري با شلاق (ظاهراً ساخته شده از ساچمهٔ فلزی، با روکش پارچه‌ای) هشتاد ضربه بهم زدن که از شدت درد صدای غاز درمی‌آوردم، با همون کمرِ جیگر زلیخا شده نشستیم تو تاکسی که بریم دادسرا و کارای اداریش رو انجام بدیم! :))))
یعنی جلاد «صورتجلسه» کنه که این بابا شلاقشو به سلامتی و دل خوش خورده و دیگه دست از سرِ در حال کچلیش بردارید. این «کارای اداریِ» شلاق و این‌طور مجازاتا، از گروتسک‌ترین بخشاشه. همین نیم ساعت پیش طوري زده‌نت که یا قدوس کشیدی (فکر کنید آدم با هر ضربه بگه یااااا قددددوووووسسسس)/
\بعدش باید امضا بزنی و انگشت کنی، یا حالا هر فعلي که دارن، که من شلاقمو خوردم. لطفاً مرا ول کنید. تشکر از شما پاسداران حریم الهی.
تشریفات اداری قبلش که دیگه محشر بود. باید یه کاغذ امضا می‌کردم که شلاق برای جسمم ضرر نداره! :))))
پیشنهاد دوستان: احمقِ خر! امضا نمی‌کردی.
Read 35 tweets
6 May
موضوع خیلي عجیبیه. جنگ صلیبی اول رو بردن، اما قشنگ با بدبختی. و خب مثل خیلي دیگه از جنگجوهای روزگار قدیم، در شهري که فتح کرده بودن قتل‌عام کردن.
کم‌کم مسلمونا بر «سرزمین مقدس» تسلط پیدا کردن. قدیس برنار کِلِرویی، به‌قول ویل دورانت «سگِ گلهٔ عالم مسیحیت»، به فکر به جنگ تازه افتاد.
حتی تونست چندین پادشاه رو برای بازپس‌گیری سرزمین مقدس با هم متحد بکنه. می‌شه گفت صاحب‌نفوذترین شخص در جهان مسیحیت بود. حتی یه بار یه پاپ رو عملاً تعیین کرد و پاپِ به‌اصطلاح جعلی رو سرنگون کرد. و هستهٔ چیزي رو گذاشت که بعدها معروف شد به «شهسواران پرستشگاه» یا همون شوالیه‌های معبد.
حتی از افرادي بود که می‌شه گفت هستهٔ تفتیش عقاید رو هم گذاشت؛ با تعقیبِ پی‌یر آبلارِ فلک‌زدهٔ اخته‌شده، به جرم تفکر متفاوت.
بخش عجیبش همین‌جاست: شوالیه‌های معبد که قرار بود وظیفه‌شون دفاع از سرزمین مقدس و بنیان مسیحیت باشه، به دام فساد افتادن، تبدیل به یه گروه مخفی شدن/
Read 11 tweets
5 May
«بوی».
بعضي کلمات و اصطلاحاتْ ترجمه‌پذیر نیستن. شامل همین بوی که بوشهریا می‌گن. یا حتی «بوش». جفتش در نزدیک‌ترین حالت، ترجمه می‌شه «وای». اما «وای» هست و نیست. یه حالت دیگه و شدیدتر رو نشون می‌ده. همون وایه، اما شدیدتر. هم موقع تعجب، هم ناراحتی. و خب، مثلاً موقع سکس نمی‌گن گمونم.
مصداق:
حدود سال هشتاد، وقتي من سیزده سالم بود و زینب ده سالش بود، از تلویزیون یه سریال نشون می‌داد با بازی صبا کمالی، چکامه چمن‌ماه (که با این اسمش انگار صاف از وسط نمایشنامه‌های استاد بهرام بیضوی اومده بیرون)، و صد البته فرهاد مهادیان، شیطان مجسمِ صداوسیمای نسل ما.
تو قسمت آخرش، مهادیان نمی‌دونم چرا گفت: «آره لعنتی. من یه اژدهام، ولی یه اژدهای عاشق.»
عین دیالوگ. «ولی یه اژدهای عاشق» رو با بغضِ خرکی گفت. مو به تن آدم راست می‌شد، اما از چندش.
به‌قدري درخشان بود که زینب، دقت کنید، با ده سال سن، یهو گفت: «بوی»، و گامپي خندید.
Read 5 tweets
5 May
داستان «زني از کُرک» (اسم قبلی: ماری قهرمان ایرلند. ترجمهٔ اسم اصلی: ماری اهل کُرک) نوشتهٔ ژوزف کِسِل، ترجمهٔ ابوالحسن نجفی، به بهترین وجهي شکاف سیاسی بین مردم رو نشون می‌ده که حتی یه عاشق و معشوق تیپیکال و بی‌نهایت پاک و عاشق رو رودرروی هم قرار داده. محشره. محشر. بی‌نظیره.
ابداً به دام سانتی‌مانتالیسم نمی‌افته. حتی ظاهراً از قصد، مرد عاشق رو آبله‌رو و بدقیافه و مسن، و زن عاشق رو هم قدري شکسته توصیف کرده، و عشقشون هم واقعاً از سر هوس جوانانه نیست و حتی بچه‌اي هم دارن که ده سال سن داره. تمام این ده سال از هم جدا بوده‌ن، و عاشقانه عاشق هم.
نه عشق رومانتیک آبکی مثل «قضیهٔ طوفان عشق خونالود» از صادق هدایت توی وغ‌وغ‌ساهاب؛ بلکه قشنگ عشق سوزان زني به شوهرش، شوهري به زنش. مثل شاملو و آیدا.
مرد عضو سازمان اطلاعات ایرلند. سرکوبگر استقلال‌طلبا.
زن، چریک استقلال‌طلب. مرد زیر بار «وظیفه»ی اداری. زن زیر بار مبارزه.
Read 7 tweets
5 May
اسمِیل سپاهیه. درجه‌دارِ خفن نیست. یه ستوان یا سروان یا همچی چیزیه. شاید تا الآن به سرگردی رسیده باشه.
اسمشو از روی عموی شهیدش انتخاب کردن. داییم. البته که اسم باباش ابرِیمه (ابراهیم)، و خب سرنوشت اسمیل به‌هرحال این بوده که بشه اسمیل.
اسمیل بی‌نهایت خنگ و خرفته. یه چیز می‌گم یه چیز می‌شنوید. طنز مورد علاقه‌ش اینه که صدای گوز دربیاره و به بچه‌ش - طبعاً به اسم محمد - فحش زشت یاد بده. اسمیل الآن گمونم ۳۶ سال سنشه. ولی خب خرفت و گول و گیج و احمق و نچسب و البته بی‌نهایت در حق بزرگ‌ترا مهربونه. مثلاً در حق مادرم.
مامانم امسال رفته بود شهرمون خورموج. یه وقتي حالش بد شد و رفت بیمارستان. اسمیل از شصت کیلومتر اون‌طرف‌تر خودشو فوراً رسوند و دعوای مفصل با مامانم که آخه عمه‌مریم، تو مگه بی‌صاحابی؟ مگه گدایی؟ مگه من مُرده‌م؟ پسرت عسلویه‌ست، منِ پدرسگ با پسرت چه فرقي دارم (نکبت)؟
Read 17 tweets
3 May
نیمهٔ شعبون دو سال پیش رفته بودم مغازه. دیدم یه پیرزن، که سنش در کمترین حالت، در کمترین حالت بی‌نهایت بود، یه پلاستیک گوشه‌دار از این گنده‌ها پُر از کیک و آبمیوه کرده می‌خواد ببره (گفت برای روضه). وزنش در کمترین حالت نیم تن بود. شاگرد گوسالهٔ مغازه وایساده بود مثل بز نگاه می‌کرد.
البته شاگرد مغازه وظیفه نداشت کمک کنه. ولی خب کلاً گوساله بود. بارشو برداشتم گفتم بریم. یه کم اصرار کرد گفت نه. منتها منم نو مینز نو رو در این یه حالت جدی نگرفتم و راه افتادیم.
بارش از اون بارا نبود که تنهایی بتونه ببره.
قشنگ سه شب و سه روز تو راه بودیم تا رسیدیم خونه‌ش.
در کمترین حالت سیزده ممیز هشت دهم میلیارد سال نوری مسافت بود. سر راهش دست‌کم پونزده تا بقالی دیگه بود. قیمتا همه یکسان. صاف اومده بود همون بقالی بغل خونهٔ من. بدبختی کم بود، وسط راه بارونم گرفت. منم با تی‌شرت. خانمه هم همین‌طور خم‌خم می‌اومد دعا می‌کرد ایشالا خوشبخت شی جَوون.
Read 7 tweets

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Too expensive? Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal Become our Patreon

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(