«دِی صادق» چرا مُرد آخه؟
بچه که بودیم تقریباً هر هفته میرفتیم دهات حاجاکبر اینا. بابای شوهرخالهم. همون که یکصد و چهارده بهار و خزان به خودش دید و مُرد. و به برکت عروسِ بینهایت محبوبش، شاد مُرد.
از زن دومش چند تا بچه داشت به نامهای تهمورس، امیرحمزه، صغری، بلقیس، فرنگیس.
بلقیسش حدودای سال ۷۲ اینا خودشو آتیش زد. ظاهراً گرفتار عشق ناکام و ازدواج نادلخواهي شده بود و پیش از ازدواج، خودشو کشت. خیلیا اونجا خودشونو آتیش میزدن زمان بچگیم. چقدر راحت گفتم. خودکشیِ زَنا بسیار بیشتر بود چون نه میتونستن به کام دل و معشوقشون برسن، نه میتونستن طلاق بگیرن.
حتی یادمه یه خانم درجهدارِ نیروی انتظامی، خودشو با کلت کشته بود! همون زمان بچگی به خودم میگفتم دستکم زیاد زجر نکشید. خودسوزیکنندهها تو بیمارستان زنده نگه داشته میشدن و مرگشون بعضاً روزها طول میکشید. با درد، درد...
اون خانم درجهدار هم گرفتار شوهر بدخو شده بود و تق، خلاص.
امیرحمزه یه زن گرفت، اونم بهنام بلقیس. بعد از مرگ بلقیس اصلی، خواهر امیرحمزه، دلشون نمیاومد اینیکی بلقیس رو به اسم خودش صدا بزنن. سمتای ما و تو نسلای قدیم، البته زنها نوعاً هویت مستقل نداشتن و بهترتیب به اسم پدر، شوهر، وپسر بزرگشون شناخته میشدن، و اگه پسر نداشتن، دختر بزرگ.
اما آخر گاهي شوهر طرف، یا پدرشوهرش، به اسم کوچیک هم خطابش میکنن. دیصادق، یا همون بلقیس پرو مکس، اینطور نبود. اسمش براشون یادآور هولناکترین خاطره بود: دختر/ خواهرِ زجرکششدهشون. اولش شد زن امیر، بعدش که صادق رو زایید، شد دیصادق. مامانِ صادق.
مامان منم خیلیا دیرضا صدا میکنن.
امشب مامانم زنگ زد و گفت دیصادق مُرد. من گفتم بلقیس؟!؟!؟!
گفت اسمشو تو از کجا میدونی؟
اسم بلقیس در نظرم اسم قشنگي بوده همیشه. شاید چون میگفتن بلقیس، خواهر شوهر خالهم، و خواهر امیرحمزه، بینهایت، بینهایت زیبا بوده. همون که خودشو سوزوند. سالها پیش اسم دیصادق رو پرسیده بودم.
و اسمش یادم مونده بود.
نمیگم مثل مادرم بود، چون گمونم ۲۰ سال میشد ندیده بودمش. اما بینهایت زن نازنین و عزیزي بود.
قرارِ آروم و نشست نداشت. خودِ حضرتِ زنِ عشایری بود.
ما هر جمعه میرفتیم دهاتشون. پشت کوههای واقعاً سختگذر. با این لندکروز سپاهیا که اداره به بابام داده بود،
و ساخت ژاپن بود و باهاش گمونم خیلي راحت میشد از گودال ماریانا تا اورست یکسره رفت. به هیچ مسیري «نه» نمیگفت لامصب. تماماً جادههای سنگلاخی و خاکی بود. ماشین خم به ابرو نمیآورد.
عاشق بابام بودن همهشون. و منم مثل پسرشون دوست داشتن.
بهار که میشد، شب میخوابیدیم تو حیاط.
حیاط چنان درندشت که سروتهش ناپیدا بود. درست کنار یه باغ عظیمِ نخل و لیمو. زیر آسموني که بینهایت ستاره توش بود. پای قصههای اساطیریِ دِیتمراس (مامان تهمورس، شوهرخالهم)، تو روستای بی برق، زیر نور وهمآور و لرزان، اما زیبای فانوس.
با نوازش نسیم خنک روی گونهم، از لای پشهبند.
با پیچیدنِ بوی مستیآورِ لیمو. چه خوابي! چه خواب خوشي میکردیم!
و صبح، صبحي که واقعاً نفس میکشید، با بوی خوشش، به منظرهٔ باغ و شقایقهاش، صدای خروس بیدارمون میکرد و البته بوی نون تازه روی تابهٔ عظیم آهنی روی زغال لیمو توی کپر (اتاقکِ ساخته شده با برگ نخل)، گوشهٔ حیاط.
بلقیس تو کپر بود. بلقیس عزیزم، که «نون میکرد»، و اقسام نونای محلی رو به بهترین شکلي به عمل میآورد.
میرفتم تو کپر. بوی نون مستم میکرد. خوابآلود اما گشنه و پرهوس. میفهمید. بر خلاف سایر زنای کاری، هرگز، حتی یک لحظه از روی عزیزاش لبخند دریغ نمیکرد. به روی من لبخند میزد.
«چَشِّی دلُم» (چشمای دلم) و«دورت بگردُم حسینُم» و بوسي تحویلم میداد. تند و تند مثل برق وباد نون میپخت،قصه میگفت، تحویلم میگرفت، و یه نون کوچولوی ناز و مخصوص درست میکرد فوراً رد میکرد بهم، میگفت «سیت یه نوني پختُم که مثْ خوت قشنگیش بو». برات نوني پختم که مثل خودت قشنگ باشه.
نونِ داغِ نیمترد رو میخوردم و دهنم و بینیم از چنان لذتي پُر میشد که مثلشو کمتر تجربه کردهم. با چرقچرقِ آتیش و بوی جادویی زغال.
سفرهٔ صبونهش شاید ده متر میشد. نیمروی تخممرغ محلی با روغن موسوم به کرمانشاهی، شیر و ماست وکره و پنیر محلی، چندین نوع نونِ تازهپخت...
آروم نداشت.
بینهایت خوشاخلاق، بینهایت کاری، با لباس بسیار زیبای عشایری، به رنگ سبز یا زرد یا بنفش، و اون دامن عظیم و چیندار، روسریِ کوچولو اما محکم. برادرانه بابام رو دوست داشت و فرزندانه ما رو. آرزوم بود دوباره ببینمش و دستشو ببوسم. حوصلهم نمیشد و فکر میکردم حالاحالاها زنده باشه.
به ۶۰ نرسید. بچههاش - صادق و صابر و صالح و محمدامین و شیلا - البته از آب و گِل دراومدن، اما خودش روی خوشی ندید، و تا آخر عمر کار و مهمونداری کرد، گرچه گویا خودشم عاشق کار خونه بود، و پیش همه عزیز موند و عزیز رفت.
یادت شاد، نه دیصادق، بلکه بلقیس، زن سربلند و مهربون و عزیز.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
محمدقاسم، دوست نابینا، تو واتساپ استوری گذاشته که بیاید خاطرهٔ اولین برخوردتونو با فرد نابینا بنویسید. «اولین» موردش که خب در خردسالی بود و طرف هم مادرزاد نبود (تلفنچی بود! با هزاران هزار شماره در ذهن و وضع مالی نسبتاً خوب با همین شغل).
اما دلنشینترین و جانگَزاترین رو مینویسم.
خاطرهٔ «پیوند» و حضور دلنشینش مو به تنم راست میکنه. نمیدونم چرا خودشو کُشت، یا چرا مُرد.
پیوند اسم یه پسر بود. گویا اهل بندرعباس. قدکوتاه، لاغر، سبزه... اما اولین چیزِ مشخص در مورد پیوند، نابیناییش بود.
یه روز من و مهشید، تو کلاسي بودیم تو طبقهٔ دوم دانشکده ادبیات بهشتی.
صدای فلوتِ بسیار دلنشیني از پایین اومد. باکیفیتتر و البته دورتر از این بود که بگیم داره از گوشی، اونم گوشیای اون موقع پخش میشه.
از حیاط بود. حیاطِ پُر از گُل و درختِ وسط دانشکده. از پنجره نگاه کردیم. پیوند رو دورادور میشناختیم، به اسم همون یک نابینای دانشکدهٔ ادبیات.
یه بار سعدآباد بودیم، نه اون سعدآبادي که آدمِ عاقل منطقاً ممکنه بره، بلکه یه سعدآباد کنار برازجون تو استان بوشهر، که هیچ توجیه منطقیاي برای رفتن بهش وجود نداره. خونهٔ همون دوستم که چند سال قبلش عروسیش بود و فرداش بهش گفته بودم شوهرت رفته غسل جنایت کنه.
یکي از فامیلای شوهرش اومد.
طرف یه اسمِ سوپربوشهری داشت: آسن، بر وزن باسن، اما نه بر حجمِ باسن. آ یعنی سید. آسن یعنی سید حسن.
خود دوستم نبود و شوهرش هم پسر بسیار شوخ و بینمکیه. گفت حسین خِبَر داری آسن هُواپیما ساخته؟
خیلي از شوخیاش مرجع محلی داره و من که یک طنزپرداز بینالمللی هستم درک نمیکنم.
اینو هم درک نکردم و فقط بهزور خندیدم. بُراق شد، گفت عامو، آسن هُواپیما ساخته ها!
حوصلهم سر رفت. گفتم: آمَرضا (سید ممدرضا) وَالله نِیفهمُم چه میگی. چهش بامزهن؟
بهش بر خورد. گفت: بَح! مِی (مگه) مسخره میکنُمِــه؟ (اون «ه» آخر کلمه، تزیینیه و کاربرد خاصي نداره تو لهجهشون.)
شب ۱۹ ماه رمضوني، اوایل دههٔ هشتاد، حاجیاکبر رفت تو کما، شب ۲۱ ماه رمضون مُرد، شب ۲۳ ماه رمضون هم خاکش کردن.
یکصدوچهارده بهار و خزان به خودش دیده بود. انقراض دو نسل پادشاهی. یه کم به حافظهش فشار میآورد گمونم تا امیر اسماعیل سامانی رو یادش بود. بابای شوهرخالهم بود.
شوهرخالهم از زن دومش بود. دادستان. حسین بهمن رفیق قدیمیم میگفت اسم زنش دادستان بود؟ خونوادهش میشدن هیئت ژوری؟!
خیر. اسم زن دومش افلاطون بود. افلاطون جعفربیگی. شخصاً شناسنامهشو دیدهم. تو خونه دادستان صداش میکردن. چرا آخه؟
عشایر سمتای ما اسمای عجیبي رو بچههاشون میذارن.
مامانم قسمِ جلاله میخورد که اسم خواهرای افلاطون، بدون ترتیب معیني، مَلاطون و سلاطون بوده. قسم سنگین میخوردا! سلاطون مگه نمیشد سرطان؟ چرا آخه؟
حاجیاکبر و افلاطون با همدیگه یه چیزي حدود پنجاه سال اختلاف سن داشتن، منتها دیگه جفتشون به سني رسیدن بودن که انسان از اون پیرتر نمیشه؛
یادش بهخیر... سال ۹۱، بعد از اینکه منو لخت وایسوندن و طوري با شلاق (ظاهراً ساخته شده از ساچمهٔ فلزی، با روکش پارچهای) هشتاد ضربه بهم زدن که از شدت درد صدای غاز درمیآوردم، با همون کمرِ جیگر زلیخا شده نشستیم تو تاکسی که بریم دادسرا و کارای اداریش رو انجام بدیم! :))))
یعنی جلاد «صورتجلسه» کنه که این بابا شلاقشو به سلامتی و دل خوش خورده و دیگه دست از سرِ در حال کچلیش بردارید. این «کارای اداریِ» شلاق و اینطور مجازاتا، از گروتسکترین بخشاشه. همین نیم ساعت پیش طوري زدهنت که یا قدوس کشیدی (فکر کنید آدم با هر ضربه بگه یااااا قددددوووووسسسس)/
\بعدش باید امضا بزنی و انگشت کنی، یا حالا هر فعلي که دارن، که من شلاقمو خوردم. لطفاً مرا ول کنید. تشکر از شما پاسداران حریم الهی.
تشریفات اداری قبلش که دیگه محشر بود. باید یه کاغذ امضا میکردم که شلاق برای جسمم ضرر نداره! :))))
پیشنهاد دوستان: احمقِ خر! امضا نمیکردی.
موضوع خیلي عجیبیه. جنگ صلیبی اول رو بردن، اما قشنگ با بدبختی. و خب مثل خیلي دیگه از جنگجوهای روزگار قدیم، در شهري که فتح کرده بودن قتلعام کردن.
کمکم مسلمونا بر «سرزمین مقدس» تسلط پیدا کردن. قدیس برنار کِلِرویی، بهقول ویل دورانت «سگِ گلهٔ عالم مسیحیت»، به فکر به جنگ تازه افتاد.
حتی تونست چندین پادشاه رو برای بازپسگیری سرزمین مقدس با هم متحد بکنه. میشه گفت صاحبنفوذترین شخص در جهان مسیحیت بود. حتی یه بار یه پاپ رو عملاً تعیین کرد و پاپِ بهاصطلاح جعلی رو سرنگون کرد. و هستهٔ چیزي رو گذاشت که بعدها معروف شد به «شهسواران پرستشگاه» یا همون شوالیههای معبد.
حتی از افرادي بود که میشه گفت هستهٔ تفتیش عقاید رو هم گذاشت؛ با تعقیبِ پییر آبلارِ فلکزدهٔ اختهشده، به جرم تفکر متفاوت.
بخش عجیبش همینجاست: شوالیههای معبد که قرار بود وظیفهشون دفاع از سرزمین مقدس و بنیان مسیحیت باشه، به دام فساد افتادن، تبدیل به یه گروه مخفی شدن/
«بوی».
بعضي کلمات و اصطلاحاتْ ترجمهپذیر نیستن. شامل همین بوی که بوشهریا میگن. یا حتی «بوش». جفتش در نزدیکترین حالت، ترجمه میشه «وای». اما «وای» هست و نیست. یه حالت دیگه و شدیدتر رو نشون میده. همون وایه، اما شدیدتر. هم موقع تعجب، هم ناراحتی. و خب، مثلاً موقع سکس نمیگن گمونم.
مصداق:
حدود سال هشتاد، وقتي من سیزده سالم بود و زینب ده سالش بود، از تلویزیون یه سریال نشون میداد با بازی صبا کمالی، چکامه چمنماه (که با این اسمش انگار صاف از وسط نمایشنامههای استاد بهرام بیضوی اومده بیرون)، و صد البته فرهاد مهادیان، شیطان مجسمِ صداوسیمای نسل ما.
تو قسمت آخرش، مهادیان نمیدونم چرا گفت: «آره لعنتی. من یه اژدهام، ولی یه اژدهای عاشق.»
عین دیالوگ. «ولی یه اژدهای عاشق» رو با بغضِ خرکی گفت. مو به تن آدم راست میشد، اما از چندش.
بهقدري درخشان بود که زینب، دقت کنید، با ده سال سن، یهو گفت: «بوی»، و گامپي خندید.