موضوع خیلي عجیبیه. جنگ صلیبی اول رو بردن، اما قشنگ با بدبختی. و خب مثل خیلي دیگه از جنگجوهای روزگار قدیم، در شهري که فتح کرده بودن قتلعام کردن.
کمکم مسلمونا بر «سرزمین مقدس» تسلط پیدا کردن. قدیس برنار کِلِرویی، بهقول ویل دورانت «سگِ گلهٔ عالم مسیحیت»، به فکر به جنگ تازه افتاد.
حتی تونست چندین پادشاه رو برای بازپسگیری سرزمین مقدس با هم متحد بکنه. میشه گفت صاحبنفوذترین شخص در جهان مسیحیت بود. حتی یه بار یه پاپ رو عملاً تعیین کرد و پاپِ بهاصطلاح جعلی رو سرنگون کرد. و هستهٔ چیزي رو گذاشت که بعدها معروف شد به «شهسواران پرستشگاه» یا همون شوالیههای معبد.
حتی از افرادي بود که میشه گفت هستهٔ تفتیش عقاید رو هم گذاشت؛ با تعقیبِ پییر آبلارِ فلکزدهٔ اختهشده، به جرم تفکر متفاوت.
بخش عجیبش همینجاست: شوالیههای معبد که قرار بود وظیفهشون دفاع از سرزمین مقدس و بنیان مسیحیت باشه، به دام فساد افتادن، تبدیل به یه گروه مخفی شدن/
\که هنوز که هنوزه همتایان مسیحیِ رائفیپور بهشون یه سری توطئه نسبت میدن، و از قضا همین شوالیههای معبد، اولین قربانیای عمدهٔ تفتیش عقاید بودن! بعضاً به مرگ فجیع و طولانی کشته شدن اما خیلي از «گنج»هایي که میگفتن این افراد دارن، هرگز پیدا نشد و هنوز باعث گمانزنیه.
این وقایع البته دهها سال بعد از مرگ سگ گلهٔ عالم مسیحیت اتفاق افتاد.
نکتهٔ از اونم عجیبتر: این شخص، یعنی قدیس برنار، مذهبیِ درمانناپذیر بود و طرفدار شدید پیوند کامل سیاست و مذهب (که خب اون موقع گفتمان رایج هم همین بود؛ اما دیگه نه به این شدت)، و خودش مسیحیت رو به فاک داد!
اگه «فساد»ي از یکي از بزرگان سیاست میدید، واقعاً مثل سگ میافتاد دنبالش و ولش نمیکرد؛ اما حواسش جمع بود که زیادی با قدرت درنیفته. و از نظر مالی، آدم سالمي بود و زیادی سادهزیست. مثل بنلادن مثلاً. با این تفاوت که ثروتِ موروثی هم نداشت.
حالا دقت بکنید:
همین جنگ صلیبی رو که راه انداخت، در اثر شکست سخت و خفتبارِ بزرگترین نیروی متحد مسیحیِ تاریخ تا اون موقع، جرقهٔ تردید تو دل مسیحیا افتاد.
مسلمونا رو یه مشت کافر بربر زشتروی بیتمدن وحشیِ پست میدونستن. دقت کنید که این زمان، زمانهٔ مشهور به عصر طلایی تمدن اسلامی بود.
زمان قدیم هم اگه دو تمدن بزرگ کنار هم زندگی میکردن، معمولاً بینشون جنگ درمیگرفت. مسلمونای (از نظر مسیحیا) کافرِ بربرِ وحشیِ بیتمدن، مسیحیا رو با خفّت شکست دادن.
این جرقه، دویست سیصد سال بعدش باعث رنسانس شد؛ اما فقط یکي از صدها عامل رنسانس بود، نه دلیل اصلیش.
اگه دلیل اصلی رنسانس میبود، رنسانس به قرن ۱۵ نمیکشید و توی همون قرن ۱۲ اتفاق میافتاد. فقط یه بذر تردید تو دل مسیحیا کاشت: افرادي که از پیروزی خودشون مطمئن بودن چون پدر و پسر و روحالقدس باهاشون بود. چون از نظر دینی برحق بودن. چون از نظر خودشون با یه مشت کافر یاوهگو میجنگیدن/
\که اعتقاد داشتن خداوند شخصاً تو غاري تو عربستان با یه عرب حرف زده.
موضوع تمدن، زیاد مطرح نبود. موضوع اصلی این نبود که جنگ رو نهایتاً کسي میبره که ادوات و افراد و تاکتیکهای بیشتر/ بهتري داشته باشه. موضوع اصلی، ایمان بود. خدا با ماست، پس ما پیروزیم. تلقی ظاهری ایران تو جنگ عراق.
میدونم تکتکتون یاد چه دیالوگي میافتید. اگه خدا با ماست پس کي با ایناست؟ اینا که زدن تیکهپارهمون کردن که.
بله. بذر همین تردید تو دل مسیحیا افتاد. و صدها سال طول کشید تا فهمیدن جای صحیحِ خداشون تو کلیساست.
و چند سال بعدش قدیس برنار با حالِ دُژَم مُرد.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
یادش بهخیر... سال ۹۱، بعد از اینکه منو لخت وایسوندن و طوري با شلاق (ظاهراً ساخته شده از ساچمهٔ فلزی، با روکش پارچهای) هشتاد ضربه بهم زدن که از شدت درد صدای غاز درمیآوردم، با همون کمرِ جیگر زلیخا شده نشستیم تو تاکسی که بریم دادسرا و کارای اداریش رو انجام بدیم! :))))
یعنی جلاد «صورتجلسه» کنه که این بابا شلاقشو به سلامتی و دل خوش خورده و دیگه دست از سرِ در حال کچلیش بردارید. این «کارای اداریِ» شلاق و اینطور مجازاتا، از گروتسکترین بخشاشه. همین نیم ساعت پیش طوري زدهنت که یا قدوس کشیدی (فکر کنید آدم با هر ضربه بگه یااااا قددددوووووسسسس)/
\بعدش باید امضا بزنی و انگشت کنی، یا حالا هر فعلي که دارن، که من شلاقمو خوردم. لطفاً مرا ول کنید. تشکر از شما پاسداران حریم الهی.
تشریفات اداری قبلش که دیگه محشر بود. باید یه کاغذ امضا میکردم که شلاق برای جسمم ضرر نداره! :))))
پیشنهاد دوستان: احمقِ خر! امضا نمیکردی.
«بوی».
بعضي کلمات و اصطلاحاتْ ترجمهپذیر نیستن. شامل همین بوی که بوشهریا میگن. یا حتی «بوش». جفتش در نزدیکترین حالت، ترجمه میشه «وای». اما «وای» هست و نیست. یه حالت دیگه و شدیدتر رو نشون میده. همون وایه، اما شدیدتر. هم موقع تعجب، هم ناراحتی. و خب، مثلاً موقع سکس نمیگن گمونم.
مصداق:
حدود سال هشتاد، وقتي من سیزده سالم بود و زینب ده سالش بود، از تلویزیون یه سریال نشون میداد با بازی صبا کمالی، چکامه چمنماه (که با این اسمش انگار صاف از وسط نمایشنامههای استاد بهرام بیضوی اومده بیرون)، و صد البته فرهاد مهادیان، شیطان مجسمِ صداوسیمای نسل ما.
تو قسمت آخرش، مهادیان نمیدونم چرا گفت: «آره لعنتی. من یه اژدهام، ولی یه اژدهای عاشق.»
عین دیالوگ. «ولی یه اژدهای عاشق» رو با بغضِ خرکی گفت. مو به تن آدم راست میشد، اما از چندش.
بهقدري درخشان بود که زینب، دقت کنید، با ده سال سن، یهو گفت: «بوی»، و گامپي خندید.
داستان «زني از کُرک» (اسم قبلی: ماری قهرمان ایرلند. ترجمهٔ اسم اصلی: ماری اهل کُرک) نوشتهٔ ژوزف کِسِل، ترجمهٔ ابوالحسن نجفی، به بهترین وجهي شکاف سیاسی بین مردم رو نشون میده که حتی یه عاشق و معشوق تیپیکال و بینهایت پاک و عاشق رو رودرروی هم قرار داده. محشره. محشر. بینظیره.
ابداً به دام سانتیمانتالیسم نمیافته. حتی ظاهراً از قصد، مرد عاشق رو آبلهرو و بدقیافه و مسن، و زن عاشق رو هم قدري شکسته توصیف کرده، و عشقشون هم واقعاً از سر هوس جوانانه نیست و حتی بچهاي هم دارن که ده سال سن داره. تمام این ده سال از هم جدا بودهن، و عاشقانه عاشق هم.
نه عشق رومانتیک آبکی مثل «قضیهٔ طوفان عشق خونالود» از صادق هدایت توی وغوغساهاب؛ بلکه قشنگ عشق سوزان زني به شوهرش، شوهري به زنش. مثل شاملو و آیدا.
مرد عضو سازمان اطلاعات ایرلند. سرکوبگر استقلالطلبا.
زن، چریک استقلالطلب. مرد زیر بار «وظیفه»ی اداری. زن زیر بار مبارزه.
اسمِیل سپاهیه. درجهدارِ خفن نیست. یه ستوان یا سروان یا همچی چیزیه. شاید تا الآن به سرگردی رسیده باشه.
اسمشو از روی عموی شهیدش انتخاب کردن. داییم. البته که اسم باباش ابرِیمه (ابراهیم)، و خب سرنوشت اسمیل بههرحال این بوده که بشه اسمیل.
اسمیل بینهایت خنگ و خرفته. یه چیز میگم یه چیز میشنوید. طنز مورد علاقهش اینه که صدای گوز دربیاره و به بچهش - طبعاً به اسم محمد - فحش زشت یاد بده. اسمیل الآن گمونم ۳۶ سال سنشه. ولی خب خرفت و گول و گیج و احمق و نچسب و البته بینهایت در حق بزرگترا مهربونه. مثلاً در حق مادرم.
مامانم امسال رفته بود شهرمون خورموج. یه وقتي حالش بد شد و رفت بیمارستان. اسمیل از شصت کیلومتر اونطرفتر خودشو فوراً رسوند و دعوای مفصل با مامانم که آخه عمهمریم، تو مگه بیصاحابی؟ مگه گدایی؟ مگه من مُردهم؟ پسرت عسلویهست، منِ پدرسگ با پسرت چه فرقي دارم (نکبت)؟
نیمهٔ شعبون دو سال پیش رفته بودم مغازه. دیدم یه پیرزن، که سنش در کمترین حالت، در کمترین حالت بینهایت بود، یه پلاستیک گوشهدار از این گندهها پُر از کیک و آبمیوه کرده میخواد ببره (گفت برای روضه). وزنش در کمترین حالت نیم تن بود. شاگرد گوسالهٔ مغازه وایساده بود مثل بز نگاه میکرد.
البته شاگرد مغازه وظیفه نداشت کمک کنه. ولی خب کلاً گوساله بود. بارشو برداشتم گفتم بریم. یه کم اصرار کرد گفت نه. منتها منم نو مینز نو رو در این یه حالت جدی نگرفتم و راه افتادیم.
بارش از اون بارا نبود که تنهایی بتونه ببره.
قشنگ سه شب و سه روز تو راه بودیم تا رسیدیم خونهش.
در کمترین حالت سیزده ممیز هشت دهم میلیارد سال نوری مسافت بود. سر راهش دستکم پونزده تا بقالی دیگه بود. قیمتا همه یکسان. صاف اومده بود همون بقالی بغل خونهٔ من. بدبختی کم بود، وسط راه بارونم گرفت. منم با تیشرت. خانمه هم همینطور خمخم میاومد دعا میکرد ایشالا خوشبخت شی جَوون.
بابک بیگناه بود.
تو زندان خب همه بیگناهن - از نظر خودشون - اما بابک حقیقتاً بیگناه بود. عقایدش قابل نقد بود، حتی تمسخر و توهین، زندان دیگه زیادی بود.
به شوخی بهش گفتم تو اینقدر تُرکی که دیگه جرمه. دست گرفت و همیشه با خنده تکرار میکرد.
عقایدي داشت که اینجا مشهوره به پانترکیسم. رفته بود آققلا به سیلزدهها کمک کنه، کتاب ممنوعهاي باهاش بود، و گرفتار شده بود.
شب اول که اومد بند، بیگناهیش رو شرح داد. دل سنگ به حالش کباب میشد. گریه میکرد و شرح میداد و من نمیتونم جزئیات اتهامش رو بگم.
اما از این میگفت که بابا، من عملاً با فعلگی، نقاشی، بنایی، برجي دو سه تومن (به پول دو سال پیش) درمیارم، نصفشم میدم بابام. پدر پیرم از حوالی تبریز اومده بود ملاقاتم، ظرف شصت سال کمرش خم نشده بود، همیشه محکم و استوار بود، ظرف بیست روز کمرش خم شده بود. ناتوان شده بود.