یادش به‌خیر... سال ۹۱، بعد از این‌که منو لخت وایسوندن و طوري با شلاق (ظاهراً ساخته شده از ساچمهٔ فلزی، با روکش پارچه‌ای) هشتاد ضربه بهم زدن که از شدت درد صدای غاز درمی‌آوردم، با همون کمرِ جیگر زلیخا شده نشستیم تو تاکسی که بریم دادسرا و کارای اداریش رو انجام بدیم! :))))
یعنی جلاد «صورتجلسه» کنه که این بابا شلاقشو به سلامتی و دل خوش خورده و دیگه دست از سرِ در حال کچلیش بردارید. این «کارای اداریِ» شلاق و این‌طور مجازاتا، از گروتسک‌ترین بخشاشه. همین نیم ساعت پیش طوري زده‌نت که یا قدوس کشیدی (فکر کنید آدم با هر ضربه بگه یااااا قددددوووووسسسس)/
\بعدش باید امضا بزنی و انگشت کنی، یا حالا هر فعلي که دارن، که من شلاقمو خوردم. لطفاً مرا ول کنید. تشکر از شما پاسداران حریم الهی.
تشریفات اداری قبلش که دیگه محشر بود. باید یه کاغذ امضا می‌کردم که شلاق برای جسمم ضرر نداره! :))))
پیشنهاد دوستان: احمقِ خر! امضا نمی‌کردی.
پاسخ: احسنت! پیش از شما به ذهن هیچ‌کس نرسیده بود.
«ضرر» یعنی مثلاً شلاق باعث نمی‌شه بری تو کما یا بمیری. مثلاً چه می‌دونم، شاید برای مبتلاهای به بیماریای خاص. اگه من می‌گفتم شلاق برام ضرر داره، می‌رفتم بازداشت، بعدش پزشکی قانونی، بعدش مشخص می‌شد شلاق تازه برای سلامتیم مفیده،/
همون‌طور که تحقیقات یه پزشک ژاپنی نشون داده؛ بعدش یارو که دیده بود معطلش کرده‌م و بیچاره زابه‌راه شده، این بار قشنگ طوري می‌زد که خون شتک بزنه. چیز دندون‌گیري ازم باقی نمی‌ذاشت.
و اما «یارو». احتمالاً فکر می‌کنید جلاد، شلاق‌زن، دژخیم، قیافه‌ش مثل این اراذل و اوباش بود. خیر.
یه پیرمرد کاملاً «ظاهرالصلاح». با حدود شصت سال سن، با محاسن و مقابحِ تقریباً سفید، عادی‌ترین و صالح‌ترین قیافه‌اي که ممکنه تو جامعه، تو کوچه، دم سبزی‌فروشی، و خصوصاً تو اداره و مسجد ببینید. از اینا که بهش می‌خورد «معتمد محل» باشه، با یه دستگاه پژو آر دی اسقاطی مثلاً.
از اون عجیب‌تر و مهیب‌تر و مخوف‌تر: جز در لحظات شلاق زدن، و حتی در لحظات شلاق زدن، که مثل خر می‌زد، «مشفق» بود. مثل «پسرش» با آدم رفتار می‌کرد. سندروم استکهلم ندارم واقعاً. اخلاقشو شرح می‌دم. رفتارشو. و البته شغل شریفش: نون از طریق جلادی می‌خورد. احسنت حاج‌آقا. خوش و حلالت.
رفتیم دفتر یه آخوند برای تأیید نهایی حکم. بی‌حوصله امضایي زد و گفت برید بزنیدش. حتی نگاهمم نکرد. برام مهم بود که لااقل مثل انسان باهام برخورد کنن! برای کسي که قرار بود شلاق بخوره، و خورد، چقدر اهمیت داره یه آخوند دست‌کم بهش توجه کنه؟ نمی‌دونم.
اما جلاد مثل انسان باهام برخورد کرد.
البته یه کم زیادی.
نمی‌دونستم خودش شلاق‌زنه. ابداً، ابداً بهش نمی‌خورد. انتظار داشتم یه یاروی گولاخ مثل مهدی گاوزن باشه. جلادِ من یه گرم‌کن احمدی‌نژادی به رنگ خاکی و یه شلوار مشکی ساده داشت. نه خبري از ریش مفصل بود نه جای مُهر. ته‌ریش، عینک... این‌قدرعادی بود که انگار وجود نداشت.
قبلش، در حال انتظار برای امضای حاج‌آقا برای شلاق خوردنم، یه صحنهٔ عجیب دیدم. یه پسرکِ ظاهراً نوجوون، بسیار بسیار ژولیده و فقیر، اونم نوبت گرفته بود برای امضای شلاق! گفتم تو هم عرق خوردی؟ گفت نه بابا مواد باهام بوده. سی تا «برام نوشته‌ن». نسخه؟!
گفتم تعزیریه؟ نفهمید.
گفتم نمی‌شد بخریش؟ از لحن بی‌خیالش وحشت کردم. گفت چرا؛ ولی سی تا شلاقه، می‌خوریم دیگه. پول ندارم بدم که.
یعنی به جرم بی‌پولی قرار بود بچه رو چطور بزنن؟ مثل من؟ همون سی تا هم سرویسش می‌کرد که. یه دونه‌شم منو گایید و نفهمیدم چطور زنده موندم از شدت درد. بدن آدم چقدر تاب درد داره!
حاج‌آقا که امضا رو صادر فرمود با این‌یکی حاج‌آقا پیاده راهی کلانتری‌اي شدیم (تو خیابون ساحلی قم، تو بازداشتگاهش) که قرار بود حکم اسلام روم اجرا بشه. اونجا و با حرفاش به این نتیجهٔ دهشت‌آور رسیدم که شلاق‌زن همین آقاست. دور از جونِ پاکِ بابام، می‌تونست از نظر ظاهر، جای بابام باشه.
چقدر «عادی» بود! چقدر عادی بودنِ افرادِ وحشتناک، وحشتناکه!
از عادی گذشته، اصلاً مشفق و پدرانه بود! با تأسف گفت تحصیلاتت چیه جوون؟ گفتم فوق‌لیسانس می‌خونم.
نچ‌نچ کرد. سر تکون داد. گفت بالای دیپلم نزده‌م تو سالای «خدمتم».
عجب. پس تحصیلات رو می‌پرسید و اگه طرف بی‌سواد بود کون لقش.
بعد گفت: حیف تو نبود با خودت این کارو کردی؟ (چی‌کار؟! خوردن چند پیک مشروب و عُق زدن تو خیابون؟ حیف من بود؟ شاید. اما حیف‌تر از کاري که تو قراره با جسم من بکنی؟ حیف‌تر از روانم که قراره تا ابد خُرد کنی؟ حیف‌تر از تحقیر وحشتناکِ نیم ساعت آینده؟)
با هم راه می‌رفتیم. من و جلادم.
و باز، جملهٔ طلایی: «من به کجای تو بزنم نَمیری آخه جَوون؟ شلاق من از تو کلفت‌تره.» عن‌آقا شلاقتو بزن دیگه چرا مسخره می‌کنی آخه؟ :)))
با لحن کاااااااملاً بی‌خیالانه و آروم می‌گفت. بگردم. طناز و تیکه‌انداز بود جلاد قصهٔ ما.
بعد از امضای گواهی ضرر نداشتن شلاق، رفتیم تو بازداشتگاه.
یه افسر، یه جلاد، یه سرباز. قماربازه قماربازه قمارباز.
گفتن بکّن.
گفتم چیو؟ گفتن لخت شو.
منم از این آدما نیستم که با لخت شدن جلو بقیه راحت باشم. کي هست؟ کمتر مردي راحته جلو چندین غریبه یهو با شورت یقه‌هفت. من حتی ناراحت‌ترم.
چاره نبود. نمی‌کندم می‌کندن برام. کندم. گفتن بدو!
گفتم جان؟
(تو بازداشتگاه دو متر در سه متر کجا می‌دویدم آخه؟)
سرباز گفت تنت سرده دردت میاد. تو طول همین سلول بدو. دویدم. با فقط شورت. بهم خندیدن. به دویدنم توی یه گوله جا فقط با شورت. تحقیر ناجوري بود.
عجیبه برام که چقدر خونسرد با اتفاقات گذشته برخورد می‌کنم. چیه این انسان؟
جای زخمش روی روانم هست (روی تنم دیگه نه)؛ اما کهنه شده. دیگه اون‌قدر نمی‌سوزه. آتیش نمی‌زنه. خود شلاق مهم نیست. تحقیر جان انسان، بدون گناهِ در خور این مجازات. شلاق تو قرن ۲۱، تو عصر تکنولوژی، دهکدهٔ جهانی، این کسسسسشرا.
من اسیر این سیستم بودم و «قوانینش» که حتی حرف آپدیتشون کفره.
فوراً سرباز گفت دیگه ندو. بیا. بلاتشبیه البته، و دور باد که خودمو با رنج اونا مقایسه کنم، ولی مثل یهودیای آشوویتس، به طرز غریبي مطیع بودم. چاره چی بود؟ اونا اگه مطیع بودنشون باعث تعجبه، دلیلش اینه که سرنوشتشون مرگ بود. من چی؟ امید داشتم که یواش بزننم. اگه هم مقاومت می‌کردم،/
\کشون‌کشون تا محل شلاق می‌بردنم، دو تا هم می‌زدن تو سرم. بگذریم که ذاتاً شخصیت مقاوم هم ندارم. شما در مقابل ظلم مقاومت کنید ولی.
«محل شلاق» در کار نبود. همون دیوار طولی بازداشتگاه. نیمکت فلزی ته بازداشتگاه رو به‌صورت طولی دادن هوا. شد اندازهٔ قدم تقریباً. هر دستمو با یه دستبند/
\بستن به یه پایه‌ش. شروع کردم به گریه و التماس: تو رو امامِ حسین یواش بزن. تو رو حضضضضرت زینب یواش بزن. تو رو به پهلوی شکستهٔ حضرت فاطمه یواش بزن.
نمی‌دونستم چطور التماس کنم. نمی‌تونم ترسم رو توصیف کنم.
افسره یه حوله باهاش بود. اومد موهای پشت سرمو کشید مشت زد تو صورتم،/
\که دهنمو باز کنم حوله رو بکنه تو دهنم که خفقون بگیرم اعصاب سرکار خرد نشه.
عجیبه که ذره‌اي از مشتش حس تحقیر نکردم. اصلاً برام اهمیت نداشت. چرا؟ نمی‌دونم. شاید مهیبیِ حس ترس، باعث شده بود دیگه جا برای حس دیگه‌اي نباشه.
فقط از ته گلو نالیدم: بسه سرکار، نگاه کن، لختم، دستم بسته،/
\به‌قدر کافی تحقیرم نکردید؟ بسه سرکار.
یه لحظه «شفقت(!)» تو چهره‌ش دیدم. هیچ انتظار نداشت محکوم به شلاق، اونم تو اون حال، از پدرِ پدرجدِّ خودشم شیواتر حرف بزنه. سربازش دلش سوخت و کشیدش عقب، افسره هم دیگه حوله رو نذاشت دهنم.
اشک از چشمم و مف از دماغم جاری بود. هنوز شلاق‌نخورده.
بزرگ‌ترین آرزوی عمرم این بود که یواش بزنه.
یواش نزد.
بقیه‌شو به‌زودی هوا می‌کنم؛ اگه کسي حوصله‌ش بکشه این‌قدر شرح درد بخونه البته.
شرمنده. عملاً برای خودم نوشتمش. برای خالی شدن. هر چند وقت یه بار این قضیه رو می‌نویسم که سبُک شم. اگه ناراحتتون کرد، یا تکراری بود ببخشید.
فکر می‌کردم شلاق از چرمي چیزي باشه.
چه تشخیص وحشتناکي بود وقتي با ضربهٔ اول، سنگینی فلز رو تشخیص دادم. پاهام شل شد از شدت درد. اما نتونستم بیفتم. دستام بسته بود. انگار یهو هرچی درد تو زندگیم کشیده‌م مثل صاعقه فرود اومد روی جای شلاق‌. قسم می‌خوردم که با ضربهٔ بعدی، از هوش می‌رم.
ضربهٔ بعدی بدون مجال نفس فرود اومد. بدون ثانیه‌اي وقفه.
شما وقتي انگشت کوچیکه‌تون می‌گیره به مبل، با اون یه پاتون که درد نداره، مسافتي رو لِی‌لِی می‌رید که دردتون ساکت شه. درد آدم رو به حرکت وا می‌داره، به دویدن حتی. آتیش‌گرفته‌ها چرا می‌دون؟
نکته همین بود:
از شدت درد هر ضربه می‌تونستم دویست سیصد متر یک‌نفس بدوَم. اما کجا؟ چطور؟ فقط تو همون مجالي که دستبند می‌ذاشت، به خودم می‌پیچیدم. و داد می‌زدم. داد می‌زدما! تا سه روز بعدش صدام مثل خروس شده بود. باز نکتهٔ عجیب: یارو می‌شمرد و تسلی می‌داد!
می‌گفت: یک، دو، سه... مثلاً تا ده، بعدش می‌گفت دیدی چه زود ته تاش تموم شد؟ طاقت بیار!
به چهل که رسید گفت نصفش تموم شد جَوون، طاقت بیار!
عن‌آقا مگه آمپوله؟ یواش‌تر می‌زدی اون افسر و سرباز ناظر می‌کشتنت؟
و خیر. «قرآن زیر بغل» در کار نیست. یه کیف بیشتر نداشت. یه کیف دستی ساده.
اگه تو خیابون می‌دیدیدش می‌گفتید پر از اسناد و نامه‌های اداره‌ست. تو کیفش فقط و فقط یه چیز بود. شخصاً نگاه کردم: شلاق. فقط شلاق. چقدر سنگین بود این شلاق.
تنم رو با هشتاد ضربه نقاشی کرد. به کونم و پایین کمرم نزد، چون ظاهراً برای جسم «ضرر داره». و تموم شد.
هه! چقدر راحت نوشتم تموم شد. اما چی‌کار می‌کردم؟ تک‌تک ضربات رو وصف می‌کردم؟
رفتم بیرون. رفیقم با تلخ‌ترین لبخند منتظرم بود. باورتون بشه یا نه، درد جسمم دیگه به تخممم نبود. اولین جمله‌م بهش این بود: تحقیرم کردن محسن. تحقیرم کردن. و هر دو گریه کردیم. بغلم کرد و پشتم آتیش گرفت.
سوار شدیم بریم دادسرا برای «کارای اداری». با همون جلاد، سه نفری نشستیم عقب ماشین. یارو متأسف و ناراحت بود و «بزرگوارانه» رفتار می‌کرد. خیلي موقعیت عجیبي بود. خیلي. راننده چه می‌دونست جلاد و قربانی رو سوار کرده؟ دلم می‌خواست بگم. داد بزنم. نمی‌شد.
دلم می‌خواست بگم حاجی، یعنی هر روز میای «اداره»، این‌طور ملت رو سرویس می‌کنی، ته برج دو سه تومن می‌بری خونه، باهاش زندگی می‌کنی؟! اون نون و گوشت و پیازي که حاصل این شغله از گلوت پایین می‌ره؟
می‌ره. خوبم می‌ره. پرسیدن نداشت.
و عجیب‌ترین اتفاق: رفیقم خواست کرایه‌شو حساب کنه! :)))))
رفتار همراه با تأسف و شرمش رو دیده بود، و این‌که من هنوز زنده‌م. نتیجه گرفته بود مراعاتمو کرده. آشنای نزدیک خودش شلاق خورده بود و دو هفته بیمارستان بود. می‌گفت می‌تونست خیلي بدتر بزنه؛ و باورش برای من سخت بود.
یارو نذاشت.
سندروم استکهلم دیگه از این شدیدتر؟!
تنِ لشمو کشوندم خونه، از کمرم یه سری عکس گرفتم گذاشتم فیسبوک (هنوز باید باشه، گمونم تو اکانت قبلی‌مم گذاشته بودم)، مامانم یکي دو ساعت به حالم گریه کرد ولی کمرمو نشونش ندادم و الکی گفتم درد نداشت. فرداش وقتي خواب بودم اومد پیرهنمو زد بالا و دید. بیدار شدم. کلي گریه کرد.
و البته قضیه رو به مسخرگی گذروندم و می‌گذرونم. وقتي برگشتم به خوابگاه، برای رفقا ادای سینه‌زنی درآوردم و خوندم: انا مشلوووووق حسین...
هه. مسخرگی.
این بود شرح شلاق خوردن من، که تخمی‌تخمی ۹ سال ازش گذشت، ولی جای زخمش روی روانم خوب نشد که نشد.
بازم ببخشید اگه آزارتون داد.

• • •

Missing some Tweet in this thread? You can try to force a refresh
 

Keep Current with Hosseyn ShanbehZaadeh (اسب شاخدار ویراستار سابق)

Hosseyn ShanbehZaadeh (اسب شاخدار ویراستار سابق) Profile picture

Stay in touch and get notified when new unrolls are available from this author!

Read all threads

This Thread may be Removed Anytime!

PDF

Twitter may remove this content at anytime! Save it as PDF for later use!

Try unrolling a thread yourself!

how to unroll video
  1. Follow @ThreadReaderApp to mention us!

  2. From a Twitter thread mention us with a keyword "unroll"
@threadreaderapp unroll

Practice here first or read more on our help page!

More from @hosseyn1988

6 May
موضوع خیلي عجیبیه. جنگ صلیبی اول رو بردن، اما قشنگ با بدبختی. و خب مثل خیلي دیگه از جنگجوهای روزگار قدیم، در شهري که فتح کرده بودن قتل‌عام کردن.
کم‌کم مسلمونا بر «سرزمین مقدس» تسلط پیدا کردن. قدیس برنار کِلِرویی، به‌قول ویل دورانت «سگِ گلهٔ عالم مسیحیت»، به فکر به جنگ تازه افتاد.
حتی تونست چندین پادشاه رو برای بازپس‌گیری سرزمین مقدس با هم متحد بکنه. می‌شه گفت صاحب‌نفوذترین شخص در جهان مسیحیت بود. حتی یه بار یه پاپ رو عملاً تعیین کرد و پاپِ به‌اصطلاح جعلی رو سرنگون کرد. و هستهٔ چیزي رو گذاشت که بعدها معروف شد به «شهسواران پرستشگاه» یا همون شوالیه‌های معبد.
حتی از افرادي بود که می‌شه گفت هستهٔ تفتیش عقاید رو هم گذاشت؛ با تعقیبِ پی‌یر آبلارِ فلک‌زدهٔ اخته‌شده، به جرم تفکر متفاوت.
بخش عجیبش همین‌جاست: شوالیه‌های معبد که قرار بود وظیفه‌شون دفاع از سرزمین مقدس و بنیان مسیحیت باشه، به دام فساد افتادن، تبدیل به یه گروه مخفی شدن/
Read 11 tweets
5 May
«بوی».
بعضي کلمات و اصطلاحاتْ ترجمه‌پذیر نیستن. شامل همین بوی که بوشهریا می‌گن. یا حتی «بوش». جفتش در نزدیک‌ترین حالت، ترجمه می‌شه «وای». اما «وای» هست و نیست. یه حالت دیگه و شدیدتر رو نشون می‌ده. همون وایه، اما شدیدتر. هم موقع تعجب، هم ناراحتی. و خب، مثلاً موقع سکس نمی‌گن گمونم.
مصداق:
حدود سال هشتاد، وقتي من سیزده سالم بود و زینب ده سالش بود، از تلویزیون یه سریال نشون می‌داد با بازی صبا کمالی، چکامه چمن‌ماه (که با این اسمش انگار صاف از وسط نمایشنامه‌های استاد بهرام بیضوی اومده بیرون)، و صد البته فرهاد مهادیان، شیطان مجسمِ صداوسیمای نسل ما.
تو قسمت آخرش، مهادیان نمی‌دونم چرا گفت: «آره لعنتی. من یه اژدهام، ولی یه اژدهای عاشق.»
عین دیالوگ. «ولی یه اژدهای عاشق» رو با بغضِ خرکی گفت. مو به تن آدم راست می‌شد، اما از چندش.
به‌قدري درخشان بود که زینب، دقت کنید، با ده سال سن، یهو گفت: «بوی»، و گامپي خندید.
Read 5 tweets
5 May
داستان «زني از کُرک» (اسم قبلی: ماری قهرمان ایرلند. ترجمهٔ اسم اصلی: ماری اهل کُرک) نوشتهٔ ژوزف کِسِل، ترجمهٔ ابوالحسن نجفی، به بهترین وجهي شکاف سیاسی بین مردم رو نشون می‌ده که حتی یه عاشق و معشوق تیپیکال و بی‌نهایت پاک و عاشق رو رودرروی هم قرار داده. محشره. محشر. بی‌نظیره.
ابداً به دام سانتی‌مانتالیسم نمی‌افته. حتی ظاهراً از قصد، مرد عاشق رو آبله‌رو و بدقیافه و مسن، و زن عاشق رو هم قدري شکسته توصیف کرده، و عشقشون هم واقعاً از سر هوس جوانانه نیست و حتی بچه‌اي هم دارن که ده سال سن داره. تمام این ده سال از هم جدا بوده‌ن، و عاشقانه عاشق هم.
نه عشق رومانتیک آبکی مثل «قضیهٔ طوفان عشق خونالود» از صادق هدایت توی وغ‌وغ‌ساهاب؛ بلکه قشنگ عشق سوزان زني به شوهرش، شوهري به زنش. مثل شاملو و آیدا.
مرد عضو سازمان اطلاعات ایرلند. سرکوبگر استقلال‌طلبا.
زن، چریک استقلال‌طلب. مرد زیر بار «وظیفه»ی اداری. زن زیر بار مبارزه.
Read 7 tweets
5 May
اسمِیل سپاهیه. درجه‌دارِ خفن نیست. یه ستوان یا سروان یا همچی چیزیه. شاید تا الآن به سرگردی رسیده باشه.
اسمشو از روی عموی شهیدش انتخاب کردن. داییم. البته که اسم باباش ابرِیمه (ابراهیم)، و خب سرنوشت اسمیل به‌هرحال این بوده که بشه اسمیل.
اسمیل بی‌نهایت خنگ و خرفته. یه چیز می‌گم یه چیز می‌شنوید. طنز مورد علاقه‌ش اینه که صدای گوز دربیاره و به بچه‌ش - طبعاً به اسم محمد - فحش زشت یاد بده. اسمیل الآن گمونم ۳۶ سال سنشه. ولی خب خرفت و گول و گیج و احمق و نچسب و البته بی‌نهایت در حق بزرگ‌ترا مهربونه. مثلاً در حق مادرم.
مامانم امسال رفته بود شهرمون خورموج. یه وقتي حالش بد شد و رفت بیمارستان. اسمیل از شصت کیلومتر اون‌طرف‌تر خودشو فوراً رسوند و دعوای مفصل با مامانم که آخه عمه‌مریم، تو مگه بی‌صاحابی؟ مگه گدایی؟ مگه من مُرده‌م؟ پسرت عسلویه‌ست، منِ پدرسگ با پسرت چه فرقي دارم (نکبت)؟
Read 17 tweets
3 May
نیمهٔ شعبون دو سال پیش رفته بودم مغازه. دیدم یه پیرزن، که سنش در کمترین حالت، در کمترین حالت بی‌نهایت بود، یه پلاستیک گوشه‌دار از این گنده‌ها پُر از کیک و آبمیوه کرده می‌خواد ببره (گفت برای روضه). وزنش در کمترین حالت نیم تن بود. شاگرد گوسالهٔ مغازه وایساده بود مثل بز نگاه می‌کرد.
البته شاگرد مغازه وظیفه نداشت کمک کنه. ولی خب کلاً گوساله بود. بارشو برداشتم گفتم بریم. یه کم اصرار کرد گفت نه. منتها منم نو مینز نو رو در این یه حالت جدی نگرفتم و راه افتادیم.
بارش از اون بارا نبود که تنهایی بتونه ببره.
قشنگ سه شب و سه روز تو راه بودیم تا رسیدیم خونه‌ش.
در کمترین حالت سیزده ممیز هشت دهم میلیارد سال نوری مسافت بود. سر راهش دست‌کم پونزده تا بقالی دیگه بود. قیمتا همه یکسان. صاف اومده بود همون بقالی بغل خونهٔ من. بدبختی کم بود، وسط راه بارونم گرفت. منم با تی‌شرت. خانمه هم همین‌طور خم‌خم می‌اومد دعا می‌کرد ایشالا خوشبخت شی جَوون.
Read 7 tweets
2 May
بابک بی‌گناه بود.
تو زندان خب همه بی‌گناهن - از نظر خودشون - اما بابک حقیقتاً بی‌گناه بود. عقایدش قابل نقد بود، حتی تمسخر و توهین، زندان دیگه زیادی بود.
به شوخی بهش گفتم تو این‌قدر تُرکی که دیگه جرمه. دست گرفت و همیشه با خنده تکرار می‌کرد.
عقایدي داشت که اینجا مشهوره به پان‌ترکیسم. رفته بود آق‌قلا به سیل‌زده‌ها کمک کنه، کتاب ممنوعه‌اي باهاش بود، و گرفتار شده بود.
شب اول که اومد بند، بی‌گناهیش رو شرح داد. دل سنگ به حالش کباب می‌شد. گریه می‌کرد و شرح می‌داد و من نمی‌تونم جزئیات اتهامش رو بگم.
اما از این می‌گفت که بابا، من عملاً با فعلگی، نقاشی، بنایی، برجي دو سه تومن (به پول دو سال پیش) درمیارم، نصفشم می‌دم بابام. پدر پیرم از حوالی تبریز اومده بود ملاقاتم، ظرف شصت سال کمرش خم نشده بود، همیشه محکم و استوار بود، ظرف بیست روز کمرش خم شده بود. ناتوان شده بود.
Read 40 tweets

Did Thread Reader help you today?

Support us! We are indie developers!


This site is made by just two indie developers on a laptop doing marketing, support and development! Read more about the story.

Become a Premium Member ($3/month or $30/year) and get exclusive features!

Become Premium

Too expensive? Make a small donation by buying us coffee ($5) or help with server cost ($10)

Donate via Paypal Become our Patreon

Thank you for your support!

Follow Us on Twitter!

:(