هرکسی پیچیدگیهای شخصیتی زیادی داره که نمیتونه همه جنبههاش رو توضیح بده. علاوه بر اون، در پاسخ دادن به این سوال، همه یک سری پتانسیل در خودشون میبینن که هنوز به واقعیت تبدیل نشدن. به همین دلیل، جواب دادن به این سوال راحت نیست. /۱
آدمها معمولا خودشون رو در داستانها پیدا میکنن. داستانها به ما یادآوری میکنن که چه ویژگیهایی مطلوب ماست. در قالب کاراکترها، رفتارهای انسانیای رو برای ما شرح میدن که ما میدونستیم ولی نمیتونستیم بیان کنیمشون. /۲
داستانهای فراموشنشدنی، مفاهیم پیچیده رو با بیانی قابل فهم ارائه میکنن. سراغ شرایط پیچیده میرن و راهحلهایی میارن (به همون اندازه سخت و پیچیده) در همه اونها بیشمار مشاهده وجود داره که به ما فرصت میده الگوهای رفتاری و قواعدی رو از متن استخراج کنیم و تو زندگیمون بکار ببریم. /۳
«چه کسی میتونستی باشی؟»
کیمیاگرها به وجود «عنصر اصلی» اعتقاد داشتن که اگه اون رو بدست میاوردن باهاش میتونستن هر چیزی رو به عنصر دلخواهشون تبدیل کنن (مثل طلا و الماس، یا جوانی و عمر جاویدان) /۴
کتاب میگه زندگی ما همین «عنصر اصلی» هست. بینهایت پتانسیل و فرصت وجود داره و اگه کسی دید درست داشته باشه و با جدیت بهش عمل کنه، میتونه خودش رو به شخصیتی که دوست داره تبدیل کنه. /۵
برخلاف حیوونها که رفتارشون در طی نسلهای مختلف تقریبا ثابت باقی میمونه، ما آدمها میتونیم با دید جدیدی که بدست میاریم، مسیر زندگی و نوع رفتارمون رو عوض کنیم. /۶
"We are creatures that are part nature and part culture"
در زندگی توجه ما به چیزی جلب میشه که باعث حرکت ما رو به جلو میشه؛ مثل عشق به کسی، یا علاقه به ورزشی، فعالیت اقتصادی، مسائل علمی، هنر و ادبیات و غیره. ما اونها رو انتخاب نمیکنیم، بلکه اونها ما رو انتخاب میکنن. در مسیر بدست آوردن اونها ما هم تغییر میکنیم. /۷
فرض کنید کسی رو دوست دارید و برای بدست آوردنش تلاش میکنید. چه بدست بیارینش و چه نه، شما آدم دیگهای میشید. تجربههای زندگی، چه تلخ و چه شیرین، به شما درسهایی میدن و باعث بروز پتانسیلهایی میشن که هیچوقت در خودتون سراغ نداشتین. /۸
در مسیر بدست آوردن کسی یا چیزی که توجه شما رو جلب کرده، احتمالا با موارد ناشناخته زیادی روبرو میشید که فکرش رو هم نمیکردید. در برخورد با ناشناختهها درد و وحشت وجود داره. ولی با غلبه بر ترسها و مشکلاته که ما اطلاعات و تجارب جدید بدست میاریم و برای خودمون شخصیت کاملتری میسازیم/۹
همه داستانهای اساطیری و رمانهای جدید داستانهای مشابهی رو نقل کردن. اینکه با مقابلهی رو در رو با خطره که قهرمان قصه (نماد انسانی ویژگیهای ایدهآل جامعه) میتونه نظم رو به زندگی برگردونه.
کتاب از داستان هریپاتر مثال میزنه که باید مار باسیلیسک رو میکشت و نکاتی رو تذکر میده:/۱۰
- همه اونهایی که مار رو میدیدن، تبدیل به سنگ میشدن.
این برخورد اکثر آدمها با خطر یا مشکلاته که بیحرکت میمونن، تا شاید خودش حل بشه. ولی با این کار اون مشکل برای روز دیگه هم باقی میمونه و هزینههای جسمی و روانیاش بزرگتر میشه. /۱۱
- هریپاتر به این دلیل میتونه مار رو شکست بده که بخش تاریکی در وجودش هست؛ بخشی از روح یا دانش ولدمورت که بخاطر اون میتونه به زبون مار صحبت کنه. /۱۲
همه ما بخش تاریکی در وجودمون داریم. میتونیم با استفاده از اون از «بیآزار» بودن تبدیل بشیم به موجودی «خطرناک ولی کنترل شده». در مقابله با خطر، ما باید بتونیم از خودمون موجودی بسازیم که توانایی دفاع از خودش رو داره. کسی که قسمت تاریک وجودیش رو برای مقابله با خطر بکار میندازه /۱۳
- هریپاتر در جنگ با مار باسیلیسک زخم مرگباری برمیداره ولی درنهایت زنده میمونه.
در مواجهه با مشکلات و خطرهای زندگی ما هم حتما هزینه خواهیم پرداخت. ولی این دردها و رنجها هستن که باعث برگردوندن نظم به زندگی و نزدیک شدن ما به شخصیت مطلوبمون میشن. /۱۴
همه ما نیاز به داستانی داریم که باهاش ارتباط برقرار کنیم، و بتونیم مشاهدات و اعمالمون رو برای مقابله با پیچیدگیهای زندگی مرتب کنیم. /۱۵
ما این توانایی رو هم داریم که راوی داستان خودمون باشیم. داستان ما باید نقطه شروع داشته باشه که ایدهآل نیست، و نقطهی پایانی که از اون بهتره.
همهچی به مرور زمان عوض میشه و داستانی که ما برای خودمون در نظر گرفتیم هم باید تغییر کنه. /۱۶
کتاب درنهایت این توصیه رو داره: هدفی انتخاب کن. بهترین هدفی که میتونی متصور باشی. به سمتش قدم بردار. حواست به اشتباههات باشه و با مشکلات داوطلبانه روبرو شو - قبل از اینکه مشکلات سراغت بیان - که احتمالا یعنی دیر شده - خودت شجاعانه دنبالشون برو و هرچه سریعتر حلشون کن. /۱۷
اگه در مسیر رسیدن به هدف راه بهتری پیدا شد، باید شهامت تغییر داشته باشیم. (البته نباید تغییر مسیر رو با رها کردن اشتباه بگیریم) اهداف ما در زندگی در حال حرکت هستن. ما هرچه که جلوتر میریم، زوایای جدیدی از وضع خودمون و زندگی میبینیم و موقعیتها و فرصتهای جدیدی پیدا میکنیم. /۱۸
خلاصه،
- دیدی رو پیدا کن که برات جذابه - مثل موفقیت در کاری، خلق اثر هنری، پاسخ به مساله علمی و…
- با موانع روانیش روبرو شو - مثل ترس از شکست یا ناشناختهها و...
- مادامیکه تمرکزت روی هدف باشه، آروم آروم برهمه این موانع غلبه میکنی و قهرمان داستان خودت میشی. /۱۹ و پایان
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
نویسنده مراجعی داشت که آدم تنهایی بود. همسرش رو از دست داده بود، بچههاش خارج از کشور زندگی میکردن و ارتباطی با دوستان و خونوادهاش نداشت. توی جلساتی که باهاش داشت، به وضوح میدید که اون مرد حتی روشهای ابتدایی ارتباط با بقیه رو بلد نیست. /۱
توی جلسات بعدی متوجه شد اگه ساکت بشینه تا مراجع فقط حرف بزنه، خودش مشکلاتش رو آروم آروم بیان میکنه و خیلیهاشون رو هم حل میکنه. جلسات بین اونها از این به بعد اینطوری ادامه پیدا کرد. اون مرد کم کم در بیان قویتر شد، افکار آشفتهاش رو مرتب کرد و زندگی اجتماعیاش بهتر شد. /۲
ما هم به حرف زدن با بقیه نیاز داریم تا ذهن خودمون رو مرتب کنیم. در صحبت کردن با بقیه است که میتونیم بفهمیم کدوم اتفاقها در گذشته کم اهمیت بوده و نگرانیهای بیموردی داشتیم؛ یا برای حال و آینده باید چطور تصمیم گیری کنیم. ما برای فکر کردن نیاز به حرف زدن با یکی دیگه داریم. /۳
این دستهبندیایه که «مالکم گلَدوِل» از زبون بدن آدمها در بیان احساساتشون داره. میگه بعضیا فرم صورت و زبون بدنشون دقیقا همون چیزیه که احساس میکنن (آدمهای matched) ولی خیلیها هم هستن که زبون بدنشون لزوما نشون دهندهی احساسشون نیست. /۱
تو برنامههای تلویزیونی، مثل فرندز، بازیگرها همیشه matched هستن. اگه صدا رو قطع هم بکنیم، میتونیم بفهمیم کجا فیبی کلافه است، کی راس سردرگمه، یا... این برنامههای تلویزیونی بدآموزی دارن، چون به ما این تصور رو میدن که آدمها رو میشه اینطوری درک کرد. /۲
خیلیها زبون بدن متفاوتی دارن و با اون چیزی که در تلویزیون میبینیم فرق میکنن (mismatched)
توجه کردن به ظاهر آدمها برای اعتماد کردن یا نکردن، خطای زیادی داره. یکی ممکنه خیلی خوب نقش بازی کنه یا یکی دیگه ممکنه حسش رو درست با زبون بدنش نشون نده. /۳
یه تحقیقی تو هاروارد ۸۰ ساله که داره انجام میشه. اول هدفشون این بود که اثر ویژگیهای ذاتی افراد رو در موفقیتشون بسنجن (مثلا اندازه دور سر!) این تحقیق همینقدر سادهانگارانه بود، ولی چون برای مدت طولانی پیگیری شد، ازش نتایج جالبی بدست اومد. /۱
اولین نکتهای که متوجه شدن این بود که افرادی که زندگی اجتماعیتری دارن، هم در زندگی سالمترن و هم در کار موفقتر میشن. دیدن اثر زندگی اجتماعی برای سلامتی فرد از ورزش کردن و رژیم غذایی مناسب بیشتره! /۲
یعنی اگه یکی فقط یه ساعت وقت داشته باشه، اگه بره دوستهاش رو ببینه، برای سلامتیش بهتره، تا اینکه بره ورزش کنه. /۳
این هفته کتاب Ordinary Men رو خوندم که ماجرای گروهیه که زندانبان یهودیها تو اردوگاهی بودن و رکورد حیرتانگیزی در کشتن زندانیها ثبت کردن - ۸۰٪ کشتههای یهودیها کار اینهاست!
اینکه کتاب به این گروه میگه «مردهای عادی» طنز نیست. اینها واقعا افراد عادیای بودن مثل من و شما! /۱
نود درصد کتاب به بازخونی جلسات دادگاههای این افراد اختصاص داره. ولی ۱۰٪ دیگهاش تحلیل روانشناسی رفتار اینهاست.
اینها کی بودن؟ یه عده کارمند! نه سابقه کشتن کسی رو داشتن و نه اصلا عضو ارتش بودن. در نگاه اول، به نظر میاد اینها بدترین کاندیدا برای پستی بودن که بهشون محول شده بود. /۲
شاید فکر کنیم اینها به خشونت و آدمکشی علاقه داشتن و دنبال موقعیت مناسب بودن. ولی مستندات عملکرد اونها نشون میده که همهشون در برخورد با اولین صحنهی کشته شدن آدمها منقلب شدن و وحشت اون واقعه براشون غیرقابل تحمل بود. از آدمکشی قطعا لذتی نمیبردن. /۳
عادتها مزایای زیادی دارن. پایهی مهارتها هستن و سرعت ما رو در کارها زیاد میکنن.
ولی روی تاریکی هم دارن؛ باعث میشن ما نسبت به بازخوردها و اشتباهاتمون بیتفاوتتر بشیم. وقتی به سطحی برسیم که به اندازه کافی خوب باشیم، دیگه چندتا اشتباه اینجا و اونجا برامون اهمیت زیادی نداره. /۱
برای کسب هر مهارتی، ما باید اول به حرکات مقدماتی اون عادت کنیم. مثلا بازیکنهای بسکتبال تا حرکات ساده بازی، مثل پاس دادن و دریبل و... رو یاد نگیرن، نمیتونن تاکتیکهای مربی رو تو زمین درست پیاده کنن. /۲
ولی تحقیقها نشون دادن که وقتی کاری برای یکی روتین میشه، میزان کاراییاش یکم افت میکنه. مثلا وقتی ما به آشپزی یا آماده کردن چایی صبح عادت کردیم، دیگه مراحل این کارها رو با دقت خیلی زیادی انجام نمیدیم و ممکنه چندتا اشتباه و سهلانگاری کوچیک داشته باشیم، که اهمیت زیادی ندارن. /۳
امروز مربی باشگاه به یکی گفت "کی قلبت رو شکسته که اینجوری ورزش میکنی؟" (طرف چهار ماهه که حتی یک جلسه رو هم نپیچونده) فکر کردم شوخی میکنه، ولی ازش پرسیدم ورزش کردن چه ربطی به شکسته شدن قلب داره. گفت آخه معمولا اینطور جدی پیگیر ورزش بودن رو فقط تو اونهایی دیدم که بریکآپ داشتن.