در زمان کودکی، ما تصور متفاوتی از محیط پیرامون و وقایع زندگی داریم. اونها رو همونطور که هستن میبینیم و بخاطر میسپریم. ولی در گذر زمان ساختار حافظه ما عوض میشه و تنها چیزهایی رو بخاطر میسپاریم که کاربردی هستن. /۱
«فضای خونه» برای کودکان حس و حال متفاوتی داره. وقتی به خونه یا محلهای که در کودکی توش زندگی کردیم برمیگردیم، جزییات زیادی از حال و هوای اون روزها رو به یاد میاریم. تجارب زمان کودگی با اون فضا گره خورده است. ولی در بزرگسالی کمتر دنیا رو اینطوری میبینیم. /۲
دنیای کودکی دنیای ممکنهاست. همهچی رو میشه در اون متصور بود. هرچه که بزرگتر میشیم از این دنیا بیشتر فاصله میگیریم و اطلاعات رو جور دیگهای پردازش میکنیم. دید عملگرایانه ما رو محدود به توان درکمون میکنه. همه ابعاد زندگی به این خلاصه میشه که چه کاربردی برای ما دارن. /۳
البته دید عملگرایانه البته یک استفاده بهینه از قدرت ذهن و حافظه ماست. ما همونقدر رو بخاطر میسپریم که بعدا به کارمون میاد. ما به این سادهسازی اطلاعات احتیاج داریم، چون نمیتونیم همهچی رو در حافظهمون نگه داریم. /۴
ولی این امر باعث میشه تا همه زندگیمون رو به موارد ضروری و کاربردی محدود کنیم. گلدون توی خونه رو ببینیم، ولی گذر فصل رو در اون احساس نکنیم. اگه با خونواده یا دوستانمون بیرون میریم، همه حواسمون به این باشه که دقیقا باید چکار کنیم و کی باید برگردیم؛ و نتونیم از لحظه لذت ببریم. /۵
کتاب میگه توجه کردن و افزودن زیبایی به محل زندگی یا کار برای همین مهمه. آثار هنری یا ادبی ما رو دوباره وصل میکنن به همون حس دوران کودکی؛ احساسی که نمیتونیم بیان کنیمشون، ولی برامون قابل درک هستن. /۶
آثار هنری ما رو از فضای محدود حافظهی کاربردی و عملگرایانهمون بیرون میارن، و میبرن به جاهایی که نمیتونستیم تصور هم بکنیمشون. اونها ما رو از نظر روانی منسجمتر میکنن و کاری میکنن که ما بتونیم از جزییات زندگی بیشتر لذت ببریم. /۷
موزهها برای همین درست شدن. که ما در اونها قدم بزنیم و کارهای خارقالعاده هنرمندان رو ببینیم. برای مدتی از دید عملگرایانهمون دست بکشین و زیباییها رو تحسین کنیم. /۸
مشابه موزهها، کتاب میگه چرا هر کدوم از ما در خونه خودمون یک اثر هنری نداشته باشیم؟ اثر هنریای که باهاش ارتباط برقرار کردیم، و کاری کرده که در پیچیدگی و پیامش غرق بشیم و برای مدتی به گذر زمان توجه نکنیم. /۹
در زندگی روزمره، ما برای هرچیزی توجیه و تعریفی پیدا میکنیم تا بتونیم بخاطر بسپریمش. ولی در رویا این محدودیت وجود نداره. به همین دلیله که وقتی خواب میبینیم، خیلی خلاق هستیم. رویاهای ما مرز بین موارد قابل تعریف و موارد غیرقابل تعریفه. /۱۰
هنرِ هنرمند هم شبیه رویاهای ماست. آثاری که اگرچه نمیتونیم همه جوانبش رو درک کنیم، ولی میتونیم حداقل ببینیمش.
آثار هنریِ واقعی اینها هستن. هنرمندان با تکیه بر احساس ذهنی چیزی رو خلق میکنن. اگه قرار بود پدیدههایی رو که قابل بیان کردن هستن رو بکشن، اون دیگه اسمش هنر نبود. /۱۱
خلاصه، زیبایی شما رو به احساسی وصل میکنه که در گذر زمان و با بزرگ شدن نسبت بهش غافل شدین. زیبایی ذهن شما رو منسجمتر میکنه و باعث تقویت اهدافتون میشه. /۱۲
زیبایی به شما یادآوری میکنه که ارزشهای بزرگ و کوچک زندگی چیا هستن؛ عشق، بازیگوشی، شهامت، قدردانی، کار، دوستی، واقعیت، عزتنفس، امید و…
اینکه اتاق و خونهتون رو مرتب کنید کافی نیست. تلاش کنید حداقل یک اتاق رو در خونهتون به زیباترین شکل ممکن دربیارید. /۱۳ و پایان
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
ما در هر لحظه به جهتهای مختلف کشیده میشیم. کارهایی میکنیم که دوست نداریم، و کارهایی رو که باید انجام بدیم پشتگوش میندازیم. وقت تلف میکنیم، کارها رو به تعویق میندازیم، نگران میشیم، ولی تغییری در رفتارمون ایجاد نمیکنیم. /۱
نیازهای درونی ما سلسلهمراتبی هستن. در صورتیکه فرد روی خودش کنترل داشته باشه، غریزههای اصلی در پایین این سلسلهمراتب قرار میگیرن - گرسنگی، خشم، ناراحتی، شادی، شهوت و…
ولی اگه کنترلی روی این احساس نباشه، اونها اختیار فرد رو به دست میگیرن. /۲
نداشتن کنترل درونی، باعث میشه درد و رنجِ اضطراب بیشتر بشه. انگیزه در فرد از بین میره. و بدتر از همه، باعث میشه فرد در سردرگمی بسر ببره. ناتوانی در تصمیمگیری از بدترین دردهاست و آسیب روانیاش معادل شکنجه است. /۳
نویسنده میگه وقتی کتاب قبلیاش (دوازده قانون برای زندگی) رو نوشت، جاهای زیادی برای سخنرانی دعوت شد. توی سخنرانیهاش دید وقتی راجع به یک موضوعی صحبت میکنه، همه سراپا گوش میشن و تمام توجهشون رو به اون میدن - حس مسئولیت / ۱
اون موقع که کتابش رو مینوشت فکر میکرد این موضوع بدیهی باشه. ولی با توجه به بازخوردی که از خوانندهها و شنوندههاش گرفت، متوجه شد این حرفِ به ظاهر بدیهی چقدر برای افراد ناآشناست. /۲
همه این روزها میشنون که عوامل خارجی (اجتماع و ساختار فعلی اون) چطور به اونها ظلم کرده و باعث همه مشکلات زندگیشون شده. همین باعث شده افراد حس قربانی بودن داشته باشن، سرشار از تنفر بشن، و نقش خودشون در زندگی رو نادیده بگیرن. /۳
تفاوت قاطع حرف زدن (assertive) و تهاجمی بودن (aggressive)
خیلیها محکم حرف زدن رو با تهاجمی بودن اشتباه میگیرن. فکر میکنن باید حرف حرفِ اونا باشه تا موقعیتشون به عنوان فرد قدرتمند به خطر نیافته. ولی اینها معادل هم نیستن و اتفاقا تفاوت اساسی دارن.
قاطع صحبت کردن از سر اعتماد به نفسه. طرف میدونه چی میخواد، اون رو دقیق بیان میکنه. به همین دلیل مشکلی در گفتگو و شنیدن حرف بقیه نداره. چون از سمت خودش مطمئنه و این احتمال رو هم میده که شاید از طریق دیگهای هم به خواستهاش برسه.
ولی تهاجمی صحبت کردن یک مکانیزم دفاعیه. طرف یک ضعفی در خودش میبینه که با حمله کردن سعی در مخفی کردنش داره. نقطه مقابل اعتماد به نفس داشتن. به همین دلیل، وقتی نظر دیگهای میشنوه بهش حمله میکنه تا در نهایت حرف حرفِ خودش باشه.
ما کارهایی رو انجام میدیم که احساس میکنیم مهم هستن. اهمیت و ارزش کارهاست که باعث میشه ما سختی اون کار رو تحمل کنیم، و در روزهایی که در بهترین حالت روحی نیستیم، خودمون رو از تخت بیرون بکشیم و اون کار رو ادامه بدیم. /۱
تن سپردن به کارهایی که دوست نداریم و میدونیم نادرست هستن باعث از بین رفتن امید و اعتماد به نفس میشه. وقتی به ما کار بیارزش و پوچی سپرده بشه، در خودمون انگیزه کمی میبینیم که بخوایم مفید باشیم و وظیفهمون رو درست انجام بدیم. /۲
توصیه کتاب ساده است: "کاری که دوست نداری، انجام نده"
نویسنده مراجعی داشت که محیط کاریاش بیش از حد در «پولیتیکال کورکتنس» (نزاکت سیاسی) پافشاری داشت و هر روز کلمه و عبارات جدیدی رو ممنوع اعلام میکرد. این فرد هم باید همراهی، و در مواردی توجیهشون میکرد. /۳
از وقتی یادم میاد IBS داشتم (سندروم روده تحریکپذیر) و دلدرد و صدای شکم بخشی از زندگیام بوده. چقدر هم بخاطر این قضیه تو مدرسه و دانشگاه خجالت می کشیدم. کارهایی که من کردم و برام موثر بود رو در ادامه مینویسم. شاید بدرد شما هم خورد
رژیم غذایی برای هرکسی متفاوته. هرکی باید ببینه چی برای اون جواب میده. خوردنیهایی که من کم کردم:
- لبنیات (بیشتر شیر و پنیر)
- حبوبات
- کاهو و سبزیجات (مگر بخارپز)
اینا برای آدمهای عادی هم دلپیچه و نفخ ایجاد میکنن، ولی برای مایی که IBS داریم، انگار ۵۰۰ تا خنجر به رودهمون میزنن
ولی مهمترین چیز اینه که فهمیدم هیچوقت نباید سیرِ سیر بشم. اگه سر یه وعدهای خیلی سنگین غذا بخورم، هم خوابم میگیره و هم با دلدرد بعدش نمیدونم چکار کنم. همیشه طوری غذا میخورم که سبک بمونم. اگه خونه باشم، تو ۱-۲ ساعت غذام رو میخورم که هیچوقت احساس سنگینی نکنم.
زندگی آسون نیست. تو زندگی همه مسائل سخت و جدی پیش میاد که باید حل بشن. ولی معنا و هیجان زندگی هم بخاطر همین سختیها و محدودیتهاست. درست مثل شطرنج. اگه قرار بود همه مهرهها رو بدون قاعده و قانون تکون بدیم، بازی بیمعنی بود. جذابیتی نداشت. /۱
مردم به نیازها و خواستههاشون در زندگی نمیرسن، چون در خیلی از موارد اصلا مشخص نمیکنن واقعا چی میخوان. تا وقتی هدف رو مشخص نکرده باشن، به هدف زدن هم ممکن نیست. /۲
مردم بیشتر از کارهایی که نکردن ناراحتن، تا خطاهایی که در مسیر بدست آوردن چیزی مرتکب میشن. اون خطاها خودشون ارزشمندن؛ به ما درسهای مفیدی میدن و ما رو آدمهای بهتری میکنن. دست روی دست گذاشتن، همون فرصت یادگیری رو هم از ما میگیره. /۳