زندگی آسون نیست. تو زندگی همه مسائل سخت و جدی پیش میاد که باید حل بشن. ولی معنا و هیجان زندگی هم بخاطر همین سختیها و محدودیتهاست. درست مثل شطرنج. اگه قرار بود همه مهرهها رو بدون قاعده و قانون تکون بدیم، بازی بیمعنی بود. جذابیتی نداشت. /۱
مردم به نیازها و خواستههاشون در زندگی نمیرسن، چون در خیلی از موارد اصلا مشخص نمیکنن واقعا چی میخوان. تا وقتی هدف رو مشخص نکرده باشن، به هدف زدن هم ممکن نیست. /۲
مردم بیشتر از کارهایی که نکردن ناراحتن، تا خطاهایی که در مسیر بدست آوردن چیزی مرتکب میشن. اون خطاها خودشون ارزشمندن؛ به ما درسهای مفیدی میدن و ما رو آدمهای بهتری میکنن. دست روی دست گذاشتن، همون فرصت یادگیری رو هم از ما میگیره. /۳
زندگی سخته. هیچوقت قرار هم نیست آسون باشه. باید چیزی رو هدف قرار بدیم. به خودمون و کارهامون نظم بدیم تا در اون مسیر رسیدن به اون هدف قرار بگیریم. وگرنه، متحمل پیامدهای جدی دست روی دست گذاشتن میشیم. /۴
پیامدهای دست روی دست گذاشتن و هدفی نداشتن چیه؟ درد و رنجی که زندگی بهمون تحمیل میکنه، بدون اینکه معنی و مفهومی داشته باشه. این زندگی پر درد و رنج، و در عین حال بیمعنی و مفهوم، خود جهنمه. /۵
حتی اگه در بهترین شرایط هم باشیم، باز موانع و مشکلات جدی در کمین هستن. ولی با هر سختی که در زندگی مواجه میشیم، این فرصت رو داریم تا مسئولیت جدیدی بپذیریم، تواناییهامون رو افزایش بدیم، و قویتر و تواناتر از قبل جلو بریم. /۶
همه میخوان در زندگی خوشحال باشن. ولی کتاب میگه "دنبال خوشحالی رفتن" توصیه خوبی نیست، چون باعث میشه ما تمرکزمون روی الان باشه و الان همه چیز نیست. /۷
همه ما وظیفه اخلاقی داریم که از خودمون مراقبت کنیم. ولی کدوم "خود" مد نظر ماست؟ خودِ الان؟ یا خودِ آینده؟ اگه ما کاری رو انجام بدیم که فقط برای الان حس خوبی داره، ما داریم به خودمون در آینده صدمه میزنیم. /۸
آینده همون پتانسیل و تصوراتی هست که از خودمون داریم. ولی یک روزی اون تصورات میتونن تبدیل به واقعیت بشن. ما باید حواسمون هم به خودِ الان باشه و هم به خودِ آینده. /۹
وقتی با مشکلی روبرو میشیم و راه فراری نیست، راه درست اینه که خودمون سراغش بریم و حلش کنیم (بجای اینکه از مواجهه باهاش طفره بریم)
از آینده هم فراری نیست. بجای بیتوجهی بهش، باید رومون رو به سمتش برگردونیم و براش کاری بکنیم. /۱۰
البته این به معنی این نیست که خودمون رو از شادی و خوشحالی محروم کنیم. بلکه توصیه میکنه زندگیمون رو براساس «خوشحال بودن» تنظیم نکنیم.
اگه هدفمون رو خوشحال بودن نذاریم، چه جایگزینی داریم؟ زندگی باهدف و براساس حس مسئولیت. /۱۱
هدف مشخصی برای خودتون درنظر بگیرید. برای رسیدن بهش طرحی بریزید، بهش عمل کنید و ببنید که بهش نزدیک میشید. انرژی مثبت از طریق دنبال کردن اهداف معنیدار بدست میاد. /۱۲
در این مسیر احتمالا سختی پیش میاد، ولی اگه تلاشمون رو کرده باشیم به خودمون میگیم "حداقل من دارم فلان کار رو براش انجام میدم"، یا "حداقل حواسم به خودم هست"، یا "حداقل برای خونوادهام فایدهای دارم"، یا… این حس ارزشمند بودن سطحی و ظاهری نیست. واقعیه. /۱۳
زندگی ما متناسب با مسئولیتهایی که میپذیریم معنادار میشه. اگه چیز ارزشمندی رو دنبال میکنیم، زندگی برای ما رنگ دیگهای پیدا میکنه، فرصتهای تازه میبینیم و مسئولیتهای جدید میپذیریم. /۱۴
البته این توصیه به مسئولیتپذیری نباید طوری باشه که لقمه بزرگتر از دهنمون برداریم. باید ببینیم اون مسئولیت باعث پیشرفت ما میشه و برای ما یا اطرافیانمون مفید هست؟ /۱۵
اگه مفید بود، ولی تواناییهای ما برای انجام اون کار کافی نیست، بهتره اون رو به مسائل کوچکتر بکشنیم و با درست کردن اونها کم کم تجربه و تواناییهامون رو افزایش بدیم. افرادی هم هستن که خالصانه دوست دارن کمکمون کنن؛ اونها رو بشناسیم و از کمکشون استفاده کنیم. /۱۶
در زندگی سختیهای جدی پیش میاد - همسرتون بهتون خیانت میکنه، یا رییستون آزارتون میده، یا دولتمردان سنگی جلوی پاتون میاندازن، یا... شما احساس عصبانیت و سرخوردگی میکنید و ممکنه بقیه رو ملامت کنید - بهرحال اونها در این مشکلات نقش داشتن. /۱۷
ولی اون خشم و سرخوردگی به شما این رو هم میگه که چیزی در اینجا درست نیست و باید کاری کرد. این حس یک نشونه برای حرکت کردنه. متوجه میشید که کارهایی هست که میتونید انجام بدید. فرصتهایی هست که باید براش مسئولیت بپذیرید. /۱۸
خلاصه، زندگی سخته. مسئولیت پذیرفتن و رفع مشکلات راحت نیست. ولی با مسئولیتپذیر بودن و دنبال کردن هدفهای ارزشمنده که زندگی معنی پیدا میکنه و تحمل سختیهاش ممکن میشه. /۱۹ و پایان
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
نویسنده از مراجعی (خانم) تعریف میکنه که همه مبلمان و وسایل خونه به سلیقهی شوهر انتخاب شده بودن. تجملاتی و پر زرق و برق. برخلاف سلیقه خانم که مینیمال میپسندید. ولی خانم هیچوقت حرفی نزد. به نظرش اینها ارزش بحث کردن نداشتن. ولی قطعا از اونها لذت هم نمیبرد /۱
هرچقدر دکوریجات و مبلمان جدیدی به خونه اضافه میشد، اون بیشتر تو خونهاش احساس غریبه بودن میکرد. همین حرف نزدنها باعث شد که بصورت مزمن بیانرژی باشه و کم کم تنفر از شرایط زندگی در اون پررنگ و پررنگتر بشه. /۲
شاید به نظر بیاد بعضی از موارد کوچیک هستن و ارزش بحث کردن ندارن (مثلا تو چه بشقابی غذا بخورن، یا چه رومیزیای داشته باشن) ولی اگه قرار باشه این موارد هر روز جلوی چشم باشن، دیگه بیاهمیت نیستن. حرف نزدن راجع به این موارد شاید آرامش رو حفظ کنه، ولی این آرامش دروغین و ظاهریه. /۳
دخترها از بچگی تشویق میشن که از ویژگیهای منتسب به پسرها دوری نکنن و اون ویژگیها رو در خودشون تقویت کنن. اگه دختربچهای سراغ اسباببازیهای مهندسی بره، خیلی از خونوادهها بیشتر تشویقش میکنن (نسبت به بازیهایی که منتسب به دخترها بود)
اگه بعدا دختری بخواد رشتههای ریاضی-فیزیک رو انتخاب کنه، هم همینطور. بیشتر مورد تایید و تحسین خواهد بود، چون داره کاری میکنه که قبلا برای دخترها درنظر گرفته نمیشد. (تا اینکه بخواد رشتههایی بخونه که بیشتر به زنها نسبت داده میشدن - مثلا رشتههایی که بیشتر با آدمها سر و کار دارن)
تا حالا دیدین یکی که تو دبیرستان دانشآموز خوبی بوده، در دانشگاه با سختی روبرو میشه، انگیزهاش رو از دست میده، و شاید حتی به سختی مدرکش رو بگیره؟ یا یکی که در دانشگاه عالی بوده، سر کار دیگه اون انگیزه رو نداره و تبدیل میشه به یک کارمند معمولی. علتش چیه؟ /۱
مالکم گلدوِل میگه ما موقعیتمون رو بصورت نسبی میسنجیم. در مقایسه با اطرافیان نزدیکمون.
Relative Deprivation Theory
از محیط دانشگاه مثال میزنه: تو همه دانشگاههای آمریکا، اکثر افرادی که در یکسوم پایینی کلاس هستن، انصراف از تحصیل میدن و مدرک نمیگیرن /۲
این پدیده تو هاروارد (و بقیه دانشگاههای خوب) هم اتفاق میافته؛ جاهایی که دانشجوهایی پایین کلاس از میانگین دانشجوهای سراسر کشور خیلی بالاتر هستن. بعضیها چنان دچار ضعف اعتماد به نفس میشن که به کل میخوان تغییر رشته بدن و برن سراغ کار دیگهای. /۳
هرکسی پیچیدگیهای شخصیتی زیادی داره که نمیتونه همه جنبههاش رو توضیح بده. علاوه بر اون، در پاسخ دادن به این سوال، همه یک سری پتانسیل در خودشون میبینن که هنوز به واقعیت تبدیل نشدن. به همین دلیل، جواب دادن به این سوال راحت نیست. /۱
آدمها معمولا خودشون رو در داستانها پیدا میکنن. داستانها به ما یادآوری میکنن که چه ویژگیهایی مطلوب ماست. در قالب کاراکترها، رفتارهای انسانیای رو برای ما شرح میدن که ما میدونستیم ولی نمیتونستیم بیان کنیمشون. /۲
داستانهای فراموشنشدنی، مفاهیم پیچیده رو با بیانی قابل فهم ارائه میکنن. سراغ شرایط پیچیده میرن و راهحلهایی میارن (به همون اندازه سخت و پیچیده) در همه اونها بیشمار مشاهده وجود داره که به ما فرصت میده الگوهای رفتاری و قواعدی رو از متن استخراج کنیم و تو زندگیمون بکار ببریم. /۳
نویسنده مراجعی داشت که آدم تنهایی بود. همسرش رو از دست داده بود، بچههاش خارج از کشور زندگی میکردن و ارتباطی با دوستان و خونوادهاش نداشت. توی جلساتی که باهاش داشت، به وضوح میدید که اون مرد حتی روشهای ابتدایی ارتباط با بقیه رو بلد نیست. /۱
توی جلسات بعدی متوجه شد اگه ساکت بشینه تا مراجع فقط حرف بزنه، خودش مشکلاتش رو آروم آروم بیان میکنه و خیلیهاشون رو هم حل میکنه. جلسات بین اونها از این به بعد اینطوری ادامه پیدا کرد. اون مرد کم کم در بیان قویتر شد، افکار آشفتهاش رو مرتب کرد و زندگی اجتماعیاش بهتر شد. /۲
ما هم به حرف زدن با بقیه نیاز داریم تا ذهن خودمون رو مرتب کنیم. در صحبت کردن با بقیه است که میتونیم بفهمیم کدوم اتفاقها در گذشته کم اهمیت بوده و نگرانیهای بیموردی داشتیم؛ یا برای حال و آینده باید چطور تصمیم گیری کنیم. ما برای فکر کردن نیاز به حرف زدن با یکی دیگه داریم. /۳
این دستهبندیایه که «مالکم گلَدوِل» از زبون بدن آدمها در بیان احساساتشون داره. میگه بعضیا فرم صورت و زبون بدنشون دقیقا همون چیزیه که احساس میکنن (آدمهای matched) ولی خیلیها هم هستن که زبون بدنشون لزوما نشون دهندهی احساسشون نیست. /۱
تو برنامههای تلویزیونی، مثل فرندز، بازیگرها همیشه matched هستن. اگه صدا رو قطع هم بکنیم، میتونیم بفهمیم کجا فیبی کلافه است، کی راس سردرگمه، یا... این برنامههای تلویزیونی بدآموزی دارن، چون به ما این تصور رو میدن که آدمها رو میشه اینطوری درک کرد. /۲
خیلیها زبون بدن متفاوتی دارن و با اون چیزی که در تلویزیون میبینیم فرق میکنن (mismatched)
توجه کردن به ظاهر آدمها برای اعتماد کردن یا نکردن، خطای زیادی داره. یکی ممکنه خیلی خوب نقش بازی کنه یا یکی دیگه ممکنه حسش رو درست با زبون بدنش نشون نده. /۳