Once a cheater, always a cheater?
کسی که یک بار خیانت کرده، باز هم میکنه؟ (آیا قابل اعتماد هست؟)
استر پرل، که نویسنده و مشاور معروفی در همین زمینه است، میگه بستگی داره. بعضی وقتها آره، ولی در اکثر موارد خیر. بطور کلی اعتقادی به این حرف نداره. /۱
برای چه افرادی چنین حرفی درسته؟ اونهایی که انقدر از خودراضی و نارسیسیستیک هستن که اصلا به بقیه فکر نمیکنن. همیشه خودشون رو در جای درست میبینن، و خودشون رو بالاتر از قوانین و محدودیتها تصور میکنن.
میگه در این موارد هم، خیانت مشکل اصلی نیست؛ صرفا جلوه ظاهریِ مشکل اساسیتریه. /۲
میگه ولی اکثر افرادی که خیانت کردن، خیانتکارهای قدیمی نبودن. اونها آدمهایی بودن که برای دههها در رابطهشون وفادار و متعهد بودن. اتفاقا زمانی دید خیلی قویای علیه خیانت داشتن، و افراد خیانتکار رو هم حسابی قضاوت میکردن... تا اینکه یک روز خودشون رو در همون موقعیت دیدن. /۳
خیانت برای این افراد یک تصمیم و انتخاب اشتباه بوده. اونها مشکلی در رابطهشون میدیدن که قادر به حلش نبودن - نمیتونستن خواستههاشون رو درست بیان کنن، یا نارضایتیهاشون رو حل کنن، یا... اونها برای حل این مشکلات، راه اشتباهی رو انتخاب کردن. /۴
خیانت تو روابطی که پارتنرها همدیگه رو دوست هم دارن اتفاق میافته. تو روابط باز هم اتفاق میافته. این امر علتهای متعددی میتونه داشته باشه. /۵
میگه تقلیل شخصیت آدمها به همین اتفاق یک دید بدبینانه است. در اکثر موارد، افراد از این اتفاق درس میگیرن و خودشون رو اصلاح میکنن. /۶ و پایان
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
در زندگی برای همهمون پیش میاد که یا کسی ما رو برنجونه، یا ما باعث رنجش کسی بشیم. حس درد یا حس گناهِ این خاطرات همراه ما هستن، تا یادآوری کنن که دوباره در چنین چاههایی نیافتیم. /۱
بعضیها دوست ندارن راجع به اتفاقات بد گذشته فکر کنن. خودشون رو با کارها و افکار دیگه مشغول میکنن تا حواسشون از اونها پرت بشه.
بعضیها هم توان درک کاملی ندارن که بفهمن چه به سرشون اومده و چرا این درد رو در خودشون احساس میکنن. /۲
مثلا کودکانی که آزار میبینن یا ازشون سواستفاده میشه، اصلا فلسفه دنیا و انگیزههای انسانها رو درک نمیکنن که بفهمن چرا باهاشون چنین رفتاری شده. /۳
در زمان کودکی، ما تصور متفاوتی از محیط پیرامون و وقایع زندگی داریم. اونها رو همونطور که هستن میبینیم و بخاطر میسپریم. ولی در گذر زمان ساختار حافظه ما عوض میشه و تنها چیزهایی رو بخاطر میسپاریم که کاربردی هستن. /۱
«فضای خونه» برای کودکان حس و حال متفاوتی داره. وقتی به خونه یا محلهای که در کودکی توش زندگی کردیم برمیگردیم، جزییات زیادی از حال و هوای اون روزها رو به یاد میاریم. تجارب زمان کودگی با اون فضا گره خورده است. ولی در بزرگسالی کمتر دنیا رو اینطوری میبینیم. /۲
دنیای کودکی دنیای ممکنهاست. همهچی رو میشه در اون متصور بود. هرچه که بزرگتر میشیم از این دنیا بیشتر فاصله میگیریم و اطلاعات رو جور دیگهای پردازش میکنیم. دید عملگرایانه ما رو محدود به توان درکمون میکنه. همه ابعاد زندگی به این خلاصه میشه که چه کاربردی برای ما دارن. /۳
ما در هر لحظه به جهتهای مختلف کشیده میشیم. کارهایی میکنیم که دوست نداریم، و کارهایی رو که باید انجام بدیم پشتگوش میندازیم. وقت تلف میکنیم، کارها رو به تعویق میندازیم، نگران میشیم، ولی تغییری در رفتارمون ایجاد نمیکنیم. /۱
نیازهای درونی ما سلسلهمراتبی هستن. در صورتیکه فرد روی خودش کنترل داشته باشه، غریزههای اصلی در پایین این سلسلهمراتب قرار میگیرن - گرسنگی، خشم، ناراحتی، شادی، شهوت و…
ولی اگه کنترلی روی این احساس نباشه، اونها اختیار فرد رو به دست میگیرن. /۲
نداشتن کنترل درونی، باعث میشه درد و رنجِ اضطراب بیشتر بشه. انگیزه در فرد از بین میره. و بدتر از همه، باعث میشه فرد در سردرگمی بسر ببره. ناتوانی در تصمیمگیری از بدترین دردهاست و آسیب روانیاش معادل شکنجه است. /۳
نویسنده میگه وقتی کتاب قبلیاش (دوازده قانون برای زندگی) رو نوشت، جاهای زیادی برای سخنرانی دعوت شد. توی سخنرانیهاش دید وقتی راجع به یک موضوعی صحبت میکنه، همه سراپا گوش میشن و تمام توجهشون رو به اون میدن - حس مسئولیت / ۱
اون موقع که کتابش رو مینوشت فکر میکرد این موضوع بدیهی باشه. ولی با توجه به بازخوردی که از خوانندهها و شنوندههاش گرفت، متوجه شد این حرفِ به ظاهر بدیهی چقدر برای افراد ناآشناست. /۲
همه این روزها میشنون که عوامل خارجی (اجتماع و ساختار فعلی اون) چطور به اونها ظلم کرده و باعث همه مشکلات زندگیشون شده. همین باعث شده افراد حس قربانی بودن داشته باشن، سرشار از تنفر بشن، و نقش خودشون در زندگی رو نادیده بگیرن. /۳
تفاوت قاطع حرف زدن (assertive) و تهاجمی بودن (aggressive)
خیلیها محکم حرف زدن رو با تهاجمی بودن اشتباه میگیرن. فکر میکنن باید حرف حرفِ اونا باشه تا موقعیتشون به عنوان فرد قدرتمند به خطر نیافته. ولی اینها معادل هم نیستن و اتفاقا تفاوت اساسی دارن.
قاطع صحبت کردن از سر اعتماد به نفسه. طرف میدونه چی میخواد، اون رو دقیق بیان میکنه. به همین دلیل مشکلی در گفتگو و شنیدن حرف بقیه نداره. چون از سمت خودش مطمئنه و این احتمال رو هم میده که شاید از طریق دیگهای هم به خواستهاش برسه.
ولی تهاجمی صحبت کردن یک مکانیزم دفاعیه. طرف یک ضعفی در خودش میبینه که با حمله کردن سعی در مخفی کردنش داره. نقطه مقابل اعتماد به نفس داشتن. به همین دلیل، وقتی نظر دیگهای میشنوه بهش حمله میکنه تا در نهایت حرف حرفِ خودش باشه.
ما کارهایی رو انجام میدیم که احساس میکنیم مهم هستن. اهمیت و ارزش کارهاست که باعث میشه ما سختی اون کار رو تحمل کنیم، و در روزهایی که در بهترین حالت روحی نیستیم، خودمون رو از تخت بیرون بکشیم و اون کار رو ادامه بدیم. /۱
تن سپردن به کارهایی که دوست نداریم و میدونیم نادرست هستن باعث از بین رفتن امید و اعتماد به نفس میشه. وقتی به ما کار بیارزش و پوچی سپرده بشه، در خودمون انگیزه کمی میبینیم که بخوایم مفید باشیم و وظیفهمون رو درست انجام بدیم. /۲
توصیه کتاب ساده است: "کاری که دوست نداری، انجام نده"
نویسنده مراجعی داشت که محیط کاریاش بیش از حد در «پولیتیکال کورکتنس» (نزاکت سیاسی) پافشاری داشت و هر روز کلمه و عبارات جدیدی رو ممنوع اعلام میکرد. این فرد هم باید همراهی، و در مواردی توجیهشون میکرد. /۳