ما در زندگی با وقایع تلخ و ناگوار روبرو میشیم. در بعضی از موارد، شدت این اتفاقها فراتر از توان ماست. طبیعیه که تو این موقعیتها گله داشته باشیم، بپرسیم "چرا من؟" و نسبت به زمین و زمان بدبین بشیم. /۱
ما از طریق داستانها دنیایی که توش زندگی میکنیم رو درک کردیم. داستانها در قالب شخصیتهای مختلف و روابط اونها به ما اخلاق فردی و ضوابط اجتماعی رو یاد دادن
روحیه و رفتار ما متاثر از داستانیه که برای خودمون تعریف میکنیم. به همین دلیل مهمه که داستان درستی رو برای خودمون انتخاب کنیم/۲
بازیگرهای اصلی داستان ما کی هستند؟ طبیعت، فرهنگ و اجتماع، و آدمها (از جمله خود ما)
همه این بازیگرها دو چهرهی متضاد دارن: چهره مهربون و روشن، و چهرهی ظالم و ویرانگر. /۳
ممکنه ما یک تصور زیبا از طبیعت داشته باشیم - یک دشت سرسبز یا دریایی آرام. ولی در عین حال، همهمون میدونیم همین طبیعت توان نابودی ما رو هم داره. همون دریا که دیدنش مایهی آرامشه، میتونه جان کسی رو بگیره و خونوادهای رو عزادار کنه. /۴
زندگی آرامش و آشوب با همه. و هر دوی اینها برای ما لازم و حیاتی هستن. بخشی از وجود ما به دنبال حفظ شرایط فعلی و نگهداری آرامشه، و بخش دیگه همیشه کنجکاوه که چه چیزهایی هست که هنوز ندیده و نشناختهایم. با خطر کردنه که ما قویتر میشیم، و امکانات و تواناییهای جدید بدست میاریم. /۵
برای رشد فردی، سختیها و آرامش زندگی هر دو لازمن. بچهای که مداوم مورد بیمهری باشه در آینده دچار مشکلات جدی میشه، چون آرامش زندگی رو درست درک نکرده. در عین حال، پدر و مادری هم که از فرزندشون بیش از حد مراقبت میکنن، فرشتههای نابودگر اون هستن. /۶
کتاب آسیبپذیری فرزندی که در زندگی سختی نمیبینه رو با مثال از داستان «زیبای خفته» توضیح میده.
پدر و مادر تمام تلاششون رو میکنن تا ملکهی پلید (نماد سختیهای زندگی) از فرزند دور باشه. ولی این تلاش در نهایت منجر به رویارویی فرزند با نیرویی ویرانگرتر در دوران جوونیش میشه. /۷
بازیگر دیگهی داستان ما، فرهنگ و جامعه است، و اون هم دو جنبهی مثبت و منفی داره. از یک طرف برای ما ساختاری ایجاد میکنه که میتونیم کنار بقیه زندگی کنیم و امنیت داشته باشیم. ولی از سمت دیگه سرکوبگر و ظالمه، و تا حد زیادی مانع آزادیهای فردی میشه. /۸
تمرکز بیش از حد روی جنبههای مثبت فرهنگ و جامعه باعث میشه تا ضعفها رو نبینیم و جلوی خلاقیت و نوآوریهای ضروری رو بگیریم.
توجه بیش از اندازه به جنبههای خشک و سرکوبگر جامعه هم ما رو نسبت به همهچی بدبین میکنه و انگیزهی تلاش کردن رو در ما از بین میبره. /۹
بازیگر آخر داستان ما، خود ما هستیم. همه ما خوب آگاهیم که باید اهداف والا داشته باشیم و براشون مسئولانه و با رعایت اخلاق تلاش کنیم. در عین حال، در خودمون این توانایی رو هم میبینیم که دروغ بگیم، حسودی کنیم، بدجنس باشیم، به بقیه و حتی خودمون آسیب برسونیم، و… /۱۰
بدیهای زندگی کم نیست. هر روز این احتمال هست که بیماریای برای ما یا خونوادهمون پیش بیاد. جامعه ذهن و دید ما رو محدود کرده و جلوی آزادیمون رو گرفته. ما حتی خودمون با خودمون مهربون نیستیم.
چطور میشه تو این شرایط حس نکنیم قربانی هستیم و از همهچی متنفر نباشیم؟ /۱۱
نویسنده میگه حس قربانی بودن معمولا متناسب با سختیهای زندگی نیست. اونهایی معمولا حس قربانی بودن دارن که شرایط نسبتا راحتی داشتن و تو زندگیشون همهچی فراهم بوده. افرادی که زندگی سخت و طاقتفرسایی داشتن، اتفاقا دید شجاعانهتر و پرتلاشتری دارن و حس قربانی بودن ندارن. /۱۲
در مواجهه با سختیها، عدهای میپرسن "چرا من؟" گاهی این سوال پرسیده میشه تا ببینن چه کردن که منجر به اون اتفاق ناگوار شده، تا درس بگیرن و در آینده تکرار نکنن. ولی در اکثر موارد، این سوال برای این پرسیده میشه تا به خودشون نشون بدن زندگی در حق اونها ظلم و بیعدالتی کرده. /۱۳
ممکنه فکر کنیم اتفاقهای ناگوار زندگی ما رو هدف گرفتن. این طرز تفکر، نشون میده ما ساز و کار زندگی رو درست درک نکردیم. اگرچه در بعضی از موارد ما مسئول اون واقعه هستیم، ولی در اکثر موارد اینطور نیست.
اتفاقهای بد در زمانهای نامشخص ممکنه رخ بدن - این واقعیت زندگیه که باید بپذیریم /۱۴
در مواجهه با تراژدیهای زندگی حس خود-قربانی-پنداری مثل مسکن ضعیفیه که درد ما رو بطور مقطعی کاهش میده، ولی کمک زیادی نمیکنه. ما در این شرایط نیاز به شهامت داریم. /۱۵
شهامت اینکه ببینیم در اون اتفاق آیا ما نقشی داشتیم، یا کاملا اتفاقی بوده؟ آیا میتونیم ازش درسی بگیریم؟ برای حل اون مشکل و گذر از بحران چه کاری از ما ساخته است؟
ما با همین تمرینها میتونیم دست از قربانی بودن برداریم و تواناییهای خودمون رو کشف کنن. /۱۶
افرادی که سختیها رو بخشی از زندگی میدونن، حس قربانی بودن ندارن، و برای حل مشکلات تلاش میکنن، در نهایت آدمهای تواناتری میشن؛ شادتر زندگی میکنن؛ در کار و زندگی موفقترن؛ راحتتر بقیه رو میپذیرن و باهاشون دوست میشن؛ و سختیها رو راحتتر پشت سر میذارن. /۱۷
دید منفی نسبت به زندگی از غرورِ مخرب فرد حاصل میشه. این دیدِ منفی براساس مشاهدات نیست؛ نتیجهگیریای هست که اون فرد با دید و درک محدودش بدست آورده. ولی انقدر نسبت به دانشش مطمئنه که حاضر نیست بپذیره شاید جنبههای مختلف دنیا و خودش رو کشف نکرده باشه، و نتیجهگیریش اشتباه باشه. /۱۸
غرورِ مخرب و دید منفی به فرد این اجازه رو میده که دروغ بگه و اخلاق رو رعایت نکنه. وقایع رو جور دیگه نشون بده و در این پروسه خودش رو هم فریب بده. برای رسیدن به هدف، تقلب رو مجاز بدونه و با خودش بگه "چرا باید تلاش کنم؟ وقتی دنیا با من مهربون نبوده" /۱۹
شاید در کوتاهمدت این کارها برای اون فرد جواب بدن. ولی در بلندمدت اون فرد اعتبار خودش و اعتماد دیگران رو از دست میده. مهمتر از همه اینکه در دنیای خیالیای زندگی میکنه که با واقعیت جور نیست. روزی خودش هم به قضاوت و نظر خودش اعتماد نخواهد کرد. /۲۰
حسِ خود-قربانی-پنداری، غرور مخرب، و دید منفی به زندگی مثل اعتیاد عمل میکنن. اثر لحظهای اونها شاید مثبت به نظر برسه، ولی این رویه در ادامه مانع پیشرفت فرد میشن و جلوی تلاشش رو در آینده میگیرن. /۲۱
وظیفه همه ماست که پتانسیلهای آینده رو با تلاش امروزمون تبدیل به واقعیت بکنیم. اگه با خودمون روراست باشیم و براساس این صداقت رفتار کنیم، میتونیم شخصیت بهتر و آیندهی روشنتری برای خودمون بسازیم. /۲۲
خلاصه، زندگی پر از سختیها و اتفاقهای ناگواره، ولی این همهی داستان نیست. داستان زندگی ما باید متمرکز بر همه جوانب باشه.
روایتی از زندگی رو برای خودتون انتخاب نکنید که باعث غرورِ مخرب شما بشه، بهتون حس قربانی بودن بده، و در شما تنفر و بدبینی ایجاد کنه. /۲۳ و پایان
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
«درد و رنج» واقعیتهای این دنیا هستن و همه در طول زندگیشون با سختیهای زیادی روبرو میشن. عدهای در مواجهه با سختیهای زندگی به پوچی میرسن. ولی عدهی دیگه راهی برای تحمل این درد و رنج پیدا میکنن. /۱
برای تحمل درد و رنج آدمها دو روش کلی دارن. یا برای اون مشکل راهحل عملی پیدا میکنن - رفتارشون رو عوض میکنن، موقعیتشون رو تغییر میدن، و…
یا اگه برای اون درد راهحلی پیدا نکنن، از نظر روانی خودشون رو تقویت میکنن که بتونن با وجود همه اون سختیها به سمت جلو پیش برن. /۲
ما این توانایی رو داریم که شجاعانه با درد و رنج این دنیا روبرو بشیم و از زیر بار مسئولیتمون شونه خالی نکنیم.
کتاب میگه این یکی از پایههای اصلی رواندرمانی هست؛ که به آدمها یادآوری کنه با محدودیتهای فردی و مشکلات زندگی چطور کنار بیان. /۳
عشق و رابطه عاطفی معمولا اتفاقی شروع میشن. ولی حفظ و نگهداری اون تلاش زیادی لازم داره و دیگه اتفاقی نیست. نگهداری رابطه عاشقانه به مراتب سختتر از شروع اونه. /۱
نویسنده میگه وقتی مراجعینی داره که از روابطشون ناراضیان - خواستههایی دارن که برآورده نمیشه؛ نسبت به پارتنرشون احساس دوری میکنن و… ازشون میخواد که برنامه هفتگی دِیت رفتن داشته باشن و زمان مشخصی رو کنار بذارن برای حرفهای رمانتیک. /۲
اکثر مراجعین چنین پیشنهادی رو خیلی مفید نمیدونن. وقتی دوباره بعد از مدتها دِیت میرن، میبینن اصلا نمیدونن راجع به چی صحبت کنن و چطور حرف بزنن. بهشون میگه شما یادتون رفته دٍیت رفتن چی بود. به این کار ادامه بدید، حتی اگه براتون لذت زیادی هم نداره. /۳
Once a cheater, always a cheater?
کسی که یک بار خیانت کرده، باز هم میکنه؟ (آیا قابل اعتماد هست؟)
استر پرل، که نویسنده و مشاور معروفی در همین زمینه است، میگه بستگی داره. بعضی وقتها آره، ولی در اکثر موارد خیر. بطور کلی اعتقادی به این حرف نداره. /۱
برای چه افرادی چنین حرفی درسته؟ اونهایی که انقدر از خودراضی و نارسیسیستیک هستن که اصلا به بقیه فکر نمیکنن. همیشه خودشون رو در جای درست میبینن، و خودشون رو بالاتر از قوانین و محدودیتها تصور میکنن.
میگه در این موارد هم، خیانت مشکل اصلی نیست؛ صرفا جلوه ظاهریِ مشکل اساسیتریه. /۲
میگه ولی اکثر افرادی که خیانت کردن، خیانتکارهای قدیمی نبودن. اونها آدمهایی بودن که برای دههها در رابطهشون وفادار و متعهد بودن. اتفاقا زمانی دید خیلی قویای علیه خیانت داشتن، و افراد خیانتکار رو هم حسابی قضاوت میکردن... تا اینکه یک روز خودشون رو در همون موقعیت دیدن. /۳
در زندگی برای همهمون پیش میاد که یا کسی ما رو برنجونه، یا ما باعث رنجش کسی بشیم. حس درد یا حس گناهِ این خاطرات همراه ما هستن، تا یادآوری کنن که دوباره در چنین چاههایی نیافتیم. /۱
بعضیها دوست ندارن راجع به اتفاقات بد گذشته فکر کنن. خودشون رو با کارها و افکار دیگه مشغول میکنن تا حواسشون از اونها پرت بشه.
بعضیها هم توان درک کاملی ندارن که بفهمن چه به سرشون اومده و چرا این درد رو در خودشون احساس میکنن. /۲
مثلا کودکانی که آزار میبینن یا ازشون سواستفاده میشه، اصلا فلسفه دنیا و انگیزههای انسانها رو درک نمیکنن که بفهمن چرا باهاشون چنین رفتاری شده. /۳
در زمان کودکی، ما تصور متفاوتی از محیط پیرامون و وقایع زندگی داریم. اونها رو همونطور که هستن میبینیم و بخاطر میسپریم. ولی در گذر زمان ساختار حافظه ما عوض میشه و تنها چیزهایی رو بخاطر میسپاریم که کاربردی هستن. /۱
«فضای خونه» برای کودکان حس و حال متفاوتی داره. وقتی به خونه یا محلهای که در کودکی توش زندگی کردیم برمیگردیم، جزییات زیادی از حال و هوای اون روزها رو به یاد میاریم. تجارب زمان کودگی با اون فضا گره خورده است. ولی در بزرگسالی کمتر دنیا رو اینطوری میبینیم. /۲
دنیای کودکی دنیای ممکنهاست. همهچی رو میشه در اون متصور بود. هرچه که بزرگتر میشیم از این دنیا بیشتر فاصله میگیریم و اطلاعات رو جور دیگهای پردازش میکنیم. دید عملگرایانه ما رو محدود به توان درکمون میکنه. همه ابعاد زندگی به این خلاصه میشه که چه کاربردی برای ما دارن. /۳
ما در هر لحظه به جهتهای مختلف کشیده میشیم. کارهایی میکنیم که دوست نداریم، و کارهایی رو که باید انجام بدیم پشتگوش میندازیم. وقت تلف میکنیم، کارها رو به تعویق میندازیم، نگران میشیم، ولی تغییری در رفتارمون ایجاد نمیکنیم. /۱
نیازهای درونی ما سلسلهمراتبی هستن. در صورتیکه فرد روی خودش کنترل داشته باشه، غریزههای اصلی در پایین این سلسلهمراتب قرار میگیرن - گرسنگی، خشم، ناراحتی، شادی، شهوت و…
ولی اگه کنترلی روی این احساس نباشه، اونها اختیار فرد رو به دست میگیرن. /۲
نداشتن کنترل درونی، باعث میشه درد و رنجِ اضطراب بیشتر بشه. انگیزه در فرد از بین میره. و بدتر از همه، باعث میشه فرد در سردرگمی بسر ببره. ناتوانی در تصمیمگیری از بدترین دردهاست و آسیب روانیاش معادل شکنجه است. /۳