متن یک نامه خودکشی بجا مانده از دهه ۱۹۷۰:
"به سمت پل میروم؛
اگر در مسیر حتی یک نفر
به من لبخند بزند
نخواهم پرید"
...
شاید پیام ظاهری این ماجرا این باشه که "بیشتر به هم لبخند بزنیم"، ولی برای من درس دیگهای داشته.
این نوشته رو از جیب لباس یکی که با پریدن از پل گلدنگیت سانفرانسیسکو خودکشی کرده بود پیدا کردن. مشخص شد اون فرد ساعت ۳ صبح برای خودکشی اقدام کرده بود. ساعتی که اصلا تو اون منطقه آدم زیادی وجود نداشته که بخوان بهش لبخند بزنن.
شاید پیام ظاهری این ماجرا این باشه که "با هم مهربونتر باشیم" یا "یک لبخند میتونه جون کسی رو نجات بده." ولی برای من این ماجرا یادآور این نکته است که حس قربانی بودن تا چه اندازه میتونه خطرناک باشه. اینکه احساس کنی کنترل زندگیات دست خودت نیست و دلت به حال خودت میسوزه.
وقتی باور کنی قربانی هستی، همه وقایع رو طوری میبینی، یا تعمدا کارهایی میکنی، که این حس رو تایید کنن. برای اثبات حس قربانی بودن هم شواهد کم نیست.
من این رو خوب میفهمم چون تا همین چند سال پیش خودم این حس رو داشتم. اینکه طرف ساعت ۳ صبح رفته خیابون تا کسی رو نبینه که بهش لبخند بزنن، برام یادآور لجبازیِ آشناییه که دوست داری ببینی تا حس قربانی بودنت رو تایید کنه.
قصدم سرزنش این آدم نیست. اون قطعا نیاز به کمک داشته. ولی هر بار که سرگذشتش رو میخونم این نکته بهم یادآوری میشه که اگه روزی "دلم به حال خودم سوخت" بدونم دارم وارد چه فازی میشم. بدونم اگه بپذیرم قربانیام، تا کجا میتونم پیش برم تا فقط این حس رو، که حتی خوشایند هم نیست، تایید کنم.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
مشکل اصلی فرد «هموابسته» اینه که خودش رو کمارزش میدونه. احساس میکنه تنها وقتی ارزشمند دیده میشه که به بقیه کمک کنه. به همین دلیل تا میتونه به بقیه کمک میکنه، و در روابط و دوستیها، بیشتر از سهم و ظرفیتش کار انجام میده. /۱
مسیحیها میگن "همونطور همسایهات رو دوست داشته باش که خودت رو دوست داری." ولی مشکل فرد «هموابسته» اینه که اون دیگران رو بیشتر از خودش دوست داره و احترام بیشتری برای اونها قائله. به اون باید توصیه برعکس کرد؛ همونقدر که بقیه رو دوست داری، خودت رو هم دوست داشته باش. /۲
افراد «هموابسته» ارزش کمی برای خودشون قائل هستن. در بعضی از موارد، حتی از خودشون متنفرن. تحمل کارهای اشتباهشون رو ندارن و باور دارن آدمهای دوستداشتنیای نیستن. فکر میکنن از دیگران پایینترن، و نظر و تصمیمهای خودشون رو قبول ندارن. /۳
"راحتترین راه برای دیوانه شدن اینه که خودمون رو در زندگی دیگران وارد کنیم، و سادهترین راه برای رسیدن به آرامش خاطر اینه که سرگرم زندگی خودمون باشیم." /۱
حرف کلی کتاب اینه که "از خودمون مراقبت کنیم" ولی گاهی از این پیام برداشت اشتباه پیش میاد و برای توجیه موارد نادرست استفاده میشه:
- توجیه برای کنترلگری: یکی بدون دعوت با پنج تا بچه و گربهاش بیاد خونه شما و بگه این آخر هفته تصمیم گرفتم "از خودم مراقبت کنم" و اومدم پیش تو! /۲
- توجیه برای از زیر مسئولیت شونه خالی کردن: من میدونم پسرم تو اتاقش داره مواد مصرف میکنه. ولی زندگی خودشه و مشکل من نیست. من میرم بیرون برای خودم خرید کنم. من باید "از خودم مراقبت کنم" /۳
چه در ظاهر شکننده باشیم، چه محکم و قوی، همه ما در زمانهایی میترسیم یا احساس نیاز و توجه میکنیم. همه ما کودک درونی داریم که محتاج توجه و عشق دیدنه. ولی افراد «هموابسته» خودشون رو لایق عشق و علاقه دیگران نمیدونن و الگوی رفتاریای رو انتخاب میکنن که منجر به وابستگیشون میشه. /۱
شاید در گذشته رها شده باشن، یا بهشون دائما بیتوجهی شده باشه، یا اون تایید لازم رو از پدر و مادر دریافت نکردن یا… بنا به دلیلی در گذشته، اونها این باور رو در خودشون تقویت کردن که مشکلی دارن و دوست داشتنی نیستن. /۲
افراد «هموابسته» برای جبران این حس خودکمبینی شدیدا به دیگران وابسته میشن تا به کمک قدرتی که در اونها احساس میکنن، خلا عاطفیشون رو پر کنن. در حالی که اون نیاز انقدر زیاده که شاید اصلا برآورده نشه، یا اصلا آدم اشتباهی رو برای خودشون انتخاب میکنن. /۳
افراد «هموابسته» آدمهای مهربونی هستن، ولی اینکه چطور مهربونی کنن رو متوجه نشدن. چون خودخواهی رو امر بدی میدونن، انقدر به دیگران توجه میکنن که خودشون رو فراموش میکنن. در روابطشون، نقش مادری/پدری رو بازی میکنن و ناخواسته به خود و دیگری آسیب میرسونن. /۱
افراد «هموابسته» بقیه رو تر و خشک میکنن. ولی این روحیه اونها رو وارد الگوی رفتاریِ مخربی میکنه که کتاب بهش میگه «مثلث دراما» /۲
نجاتدهنده ← دادستان ← قربانی
فرد هموابسته دیگران رو از دست مسئولیتهاشون «نجات میده» و خودش اون وظایف رو به عهده میگیره. ولی بعدا بخاطر همین کار از اونها ناراحت میشه و احساس میکنه دیگران ازش سواستفاده کردن. پس دلش برای خودش میسوزه و احساس قربانی بودن میکنه. /۳
بعضی وقتها یک آدم به ظاهر ضعیف، کنترلگر قویای هست. اون بلده با مظلوم نمایی و بیچاره نشون دادن خودش، با ایجاد احساس شرم و گناه، یا روشهای دیگه با احساسات بقیه بازی کنه. با این کار، دیگران رو وادار میکنه تا کاری بکنن که خودش میخواسته. /۱
فرد «هموابسته» روشهای مختلفی برای کنترلگری به کار میبره؛ گاهی غر میزنه؛ گاهی گریه میکنه؛ بعضی وقتها التماس میکنه؛ در زمانهای دیگه تهدید میکنه و اولتیماتوم میده؛ گاهی در طرف ایجاد شرم میکنه؛ گاهی خودش رو بیچاره نشون میده و مظلومنمایی میکنه و... /۲
فرد «هموابسته» در پوشش عشق و علاقه سعی در کنترل دیگران داره. در ظاهر اینطور نشون میدن که "من فقط دارم کمک میکنم". ولی در باطن، اون اعتقاد داره که خودش در جایگاه درسته و طرف مقابلش داره اشتباه میکنه.
فرد «هموابسته» همیشه در حال عکسالعمل نشون دادن نسبت به رفتارِ بقیه، مشکلاتشون، و حرفهای اونهاست - یا با عصبانیت، یا کنترلگری، یا احساس شرم و تنفر از خود و...
انقدر نگران رفتار دیگرانه و نسبت به اونها عکسالعمل نشون میده، که نمیتونه در کنار بقیه راحت باشه. /۱
اگه کسی بدون فکر کردن و بررسی دقیق شرایط، همیشه آماده باشه که واکنش نشون بده، یعنی اجازه داده بقیه مشخص کنن چه روحیهای داشته باشه؛ کی خوشحال باشه، کی آروم، کی ناراحت و… یعنی کنترلش دیگه دست خودش نیست. /۲
ما وقتی عکسالعمل نشون میدیم، خیلی دستپاچه عمل میکنیم. همین باعث میشه درست فکر نکرده باشیم و تصمیم عجولانهای بگیریم. احساس میکنیم اتفاق اورژانسیای افتاده و باید سریع عمل کنیم. ولی واقعیت اینه که در برخورد با احساسات و رفتار بقیه، چنین اجباری وجود نداره. /۳