پذیرفتن با واقعیت مهمترین قدم برای رسیدن به آرامشه. کنار اومدن با شرایط - همونطور که هستن - یک قدم اساسی در مواجهه با تغییرات خواسته و ناخواستهای هستن که در زندگی اتفاق میافتن. ولی رسیدن به این مرحله (پذیرفتن واقعیت) همیشه راحت نیست. /۱
بعضی وقتها، پذیرفتن واقعیت کار سختی نیست؛ ماشینمون مشکلی نداره، بچهها تو مدرسه مشکلی ندارن، همه تو خونه حالشون خوبه، خونه چیزی کم و کسر نداره و… ولی به محض اینکه مشکلی پیش بیاد، کنار اومدن با این تغییر و شرایط جدید شاید راحت نباشه. /۲
وقتی ماشین یه روز کار نکنه، یا یکی تو خونه بیماری جدی بگیره، یا پارتنرمون یه روز تصمیم بگیره رابطه رو تموم کنه و… کنار اومدن با شرایط جدید دیگه راحت نیست. ما دوست داریم همه چی برگرده به همون حالت عادی خودشون و دوباره آرامشمون رو بدست بیاریم. /۳
فرد «هموابسته» روزانه با مشکلات زیادی روبرو میشه که خیلی از اونها مشکلات خودش نیستن. تحمل این همه فشار و نگرانی انقدر کار سختی هست که اون در خیلی از زمانها در فاز انکار به سر میبره. /۴
شرایط زندگی فرد «هموابسته» واقعا پیچیده و غیرقابل تحمل هم هست. پذیرش واقعیت تو این شرایط کار راحتی نیست. در نصف زمانها اصلا نمیدونن واقعیت چی هست؛ یا خودشون یا دیگران دارن بهشون دروغ میگن. اونها دائما در بحران زندگی میکنن، و هرلحظه باید خودشون رو با واقعیت جدیدی وفق بدن. /۵
حتی اگه فرد تصمیم به یک تغییر سازنده هم بگیره و بخواد از «هموابسته» بودن خودش رو نجات بده، باز هم داره با یک تغییر روبرو میشه. پس باید مراحل وفق پیدا کردن با واقعیت جدید رو یاد بگیره. /۶
بنا به دلایل گفته شده، کتاب رسیدن به مرحلهی «پذیرش» رو برای فرد هموابسته ضروری میدونه.
پذیرفتن واقعیت به معنی تطبیق پیدا کردن نیست. به این معنی نیست که فرد خودش رو کنار بکشه و خودش رو بیچاره ببینه. /۷
فرد «هموابسته» باید واقعیتها رو ببینه، شرایط خودش رو درک کنه، و بقیه افراد رو همونطور که هستن بپذیره. فقط در این صورته که اون میتونه شرایط رو درست ارزیابی کنه، مشکلات زندگیاش رو متوجه بشه، و براشون تغییرات یا راهکارهای لازم رو پیدا کنه. /۸
فرد «هموابسته» در قدم اول باید بپذیره که «هموابسته» هست. تنها در صورتی میتونه تغییرات لازم رو در خودش ایجاد کنه و از این شرایط رها بشه، که اول بپذیره چنین روحیاتی داره. /۹
برای پذیرش واقعیتهای زندگی و در مواجهه با تغییرات/مشکلات/… این پنج مرحله اتفاق میافته* ۱. انکار؛ ۲. عصبانیت؛ ۳. چانه زنی؛ ۴. افسردگی؛ ۵. پذیرش /۱۰
...
*که بهش «پنج مرحلهی اندوه» میگن
فاز اول: انکار
اکثر افراد «هموابسته» در این فاز زندگی میکنن. استرس و اضطراب زندگی اونها انقدر زیاد هست که نمیخوان مشکلات خودشون و زندگی رو ببینن. پس دروغهای دیگران رو میپذیرن، یا واقعیتها رو به خودشون جور دیگهای نشون میدن، تا شرایط زندگی براشون قابل تحمل باشه. /۱۱
فرد «هموابسته» خوب میدونه در زندگیاش مشکلات زیادی هست؛ متوجه میشه کم کم عشقش رو به فردی که زمانی دوست داشته از دست داده؛ یا از سکس لذتی نمیبره؛ یا اونطور که باید به خودش و سلامتیاش توجهی نمیکنه؛ ولی از مواجه شدن با این مشکلات طفره میره. /۱۲
فاز انکار یک واکنش طبیعی به تغییرات و مشکلات زندگی هستن. در این فاز فرد خودش رو از درد و رنج دور نگه میداره تا بتونه زندگی کنه. این فاز یک مکانیزم دفاعی مثبته، تا فرد فرصت پیدا کنه و خودش رو برای مواجهه با اون تغییر یا مشکل آماده کنه. /۱۳
فاز انکار مثل یک ضربهگیر برای روان آدم عمل میکنه و بطور کل امر بدی نیست. ولی اگه فرد قرار باشه دائما در این فاز بمونه و با مشکلاتش مواجه نشه، اونوقت تبدیل به فاجعه میشه - آرامش یا بیحسیهای موقتی، و اضطراب و استرس دائمی /۱۴
فاز دوم: عصبانیت
بعد از اینکه فرد دست از انکار واقعیت برداشت، مستقیم به فاز پذیرش نمیرسه. قدم بعدی عصبانیته. گاهی این عصبانیت توجیه شده است و گاهی نه. گاهی این یک عصبانیت کنترل شده است، ولی گاهی هم تبدیل به خشم بزرگی میشه. /۱۵
کتاب میگه به همین دلیل وقتی میخوان به یکی که در حال انکار حقیقت هست، سعی میکنن واقعیت رو نشون بدن، اون عصبانی میشه. پشت نقابِ خودفریبی که فرد به صورتش زده، یک فرد درهمشکسته وجود داره. وقتی اون نقاب رو به زور از روی صورتش برمیدارن، فرد چطور تیکههای خودش رو کنار هم نگه داره /۱۶
فاز سوم: چانهزنی
وقتی که عصبانیت فرد فروکش کرد، شروع میکنه به چانهزنی با خودش، با زندگی، با طرف مقابلش و… که "اگه فلان کار رو بکنم/بکنی، این مشکل هم حل میشه" /۱۷
گاهی این چونهزنی به عمل خوبی منتهی میشه. مثلا "اگه من و پارتنرم پیش مشاور بریم، شاید بتونیم رابطهمون رو نجات بدیم." ولی گاهی هم احمقانه است "اگه من همیشه خونه رو تمیز نگه دارم و غذای خوب آماده کنم، همسرم دیگه الکل نمیخوره، یا پایبند زندگیاش میشه" /۱۸
فاز چهارم: افسردگی
وقتی فرد میبینه که چانهزنیهاش جواب ندادن، وقتی از تلاشهاش خسته شد، طبیعتا ناراحت و افسرده میشه. این قسمت اساسی مواجه شدن با تغییری دردناک در زندگیه. اگرچه فاز دردناکیه، ولی فرد باید حتما زمانی رو به اندوه خوردن و گریه کردن و… بگذرونه. /۱۹
فاز پنجم: پذیرفتن
بعد از افسردگی نوبت به پذیرفتن میرسه. البته این پذیرفتن به معنی به پوچی رسیدن نیست. به این معنی نیست که فرد بگه "اصلا چه اهمیتی داره چکار کنم" /۲۰
این فاز نشون دادن تموم شدن درد و رنجه. فرد احساس رهایی میکنه. با واقعیت همونطور که هست کنار میاد، مشکل یا تغییر در زندگیاش رو پذیرفته، و برای ادامه زندگیاش تصمیمگیری میکنه. /۲۱
در این فاز، حتی فرد به این نتیجه هم میرسه که اون مشکل یا تغییر ناگهانی در زندگی براش فوایدی هم داشته. اگرچه شاید نتونه علت اون مشکل یا تغییر رو درست متوجه بشه. /۲۲
برای رسیدن به فاز پذیرش، فرد ممکنه دقیقا این مسیر رو از شماره یک تا پنج طی نکنه. مثلا ممکنه گاهی بین فازهای انکار و عصبانیت هی جابجا بشه. یا مستقیم از فاز انکار وارد فاز چانهزنی بشه. ولی در هر صورت، از این پروسه خواهد گذشت. /۲۳
خلاصه، در این فصل کتاب توضیح داد که فرد «هموابسته» چقدر نیاز داره تا به پذیرش واقعیت برسه. اون در زندگیاش مشکلات زیادی داره که برای مواجه نشدن باهاشون داره تو فاز انکار زندگی میکنه؛ و هم اینکه برای ایجاد هر تغییری هم باید از این مراحل بگذره. /۲۴
دونستن این مراحل (پنج مرحلهی اندوه) کمک میکنه تا فرد با خودش مهربونتر باشه، و با شرایطش راحتتر کنار بیاد. گذر از این مراحل راحت نیست، ولی ضروری هستن؛ تا فرد بتونه به آرامش برسه و تغییرات لازم رو در خودش و زندگیاش ایجاد کنه. /۲۵ و پایان
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
فرد «هموابسته» خودش رو از احساسات جدا میکنه تا بتونه دردهای زندگی رو تحمل کنه. فاصله گرفتن از احساسات یک مکانیزم دفاعیه تا فرد زیر رنجهای روحی که هر روز بهش وارد میشه له نشه. ولی سرکوب احساسات برای بلند مدت برای اون مشکلات زیادی ایجاد میکنه. /۱
بعضی وقتها فرد نمیخواد احساساتش رو نشون بده، چون حس امنیت نمیکنه. فکر میکنه با نشون دادن احساسات در موقعیت آسیبپذیر قرار میگیره و ضعیف دیده میشه. یا در خونه یا اجتماعی بزرگ شده که جایی برای بروز احساسات نبوده. /۲
فرد «هموابسته» به راحتی میتونه تشخیص بده بقیه چه حسی دارن و برای چه مدتی درگیر اون حس بودن. بهرحال، اون سالها برای کنترل دیگران تلاش کرده و تمام هدفش خوشحال کردن بقیه بوده. پس درک احساس دیگران رو خوب بلده. در عین حال، از درک احساس خودش ناتوانه. /۳
با آدمهای «تاکسیک» یا اونهایی که قصد اذیت کردنتون رو دارن چطور رفتار میکنید؟
من یه روش ۴ مرحلهای دارم که خیلی برام مفید بوده. مینویسمش شاید به درد شما هم خورد
۱. بفهمید با کی طرفید
۲. نقطه ضعفها، و حد و مرز شخصیتون چیا هستن
۳. فاصله گرفتن از موقعیت پراسترس
۴. احترام به خود
یه اصطلاحی هست که اینجا یاد گرفتم
"hurt people hurt people"
(آدمهایی که خودشون یه دردی دارن، بقیه رو اذیت میکنن)
کسی که به شما حرفی میزنه تا ناراحتتون کنه، خودش از یه چیزی ناراحته. با حمله کردن و ناراحت کردن شما میخواد خودش رو خالی کنه.
کسی که حرف ناراحت کنندهای میزنه، داره از یه چیزی میسوزه و این تنها راهیه که بلده تا خودش رو تخلیه کنه.
یادآوری این نکته کمک میکنه تا تو این موقعیتها آرامشتون رو حفظ کنید. هدف آدم «تاکسیک» اینه که شما رو عصبانی یا ناراحت کنه. هدف شما باید این باشه که اون به خواستهاش نرسه.
مشکل اصلی فرد «هموابسته» اینه که خودش رو کمارزش میدونه. احساس میکنه تنها وقتی ارزشمند دیده میشه که به بقیه کمک کنه. به همین دلیل تا میتونه به بقیه کمک میکنه، و در روابط و دوستیها، بیشتر از سهم و ظرفیتش کار انجام میده. /۱
مسیحیها میگن "همونطور همسایهات رو دوست داشته باش که خودت رو دوست داری." ولی مشکل فرد «هموابسته» اینه که اون دیگران رو بیشتر از خودش دوست داره و احترام بیشتری برای اونها قائله. به اون باید توصیه برعکس کرد؛ همونقدر که بقیه رو دوست داری، خودت رو هم دوست داشته باش. /۲
افراد «هموابسته» ارزش کمی برای خودشون قائل هستن. در بعضی از موارد، حتی از خودشون متنفرن. تحمل کارهای اشتباهشون رو ندارن و باور دارن آدمهای دوستداشتنیای نیستن. فکر میکنن از دیگران پایینترن، و نظر و تصمیمهای خودشون رو قبول ندارن. /۳
متن یک نامه خودکشی بجا مانده از دهه ۱۹۷۰:
"به سمت پل میروم؛
اگر در مسیر حتی یک نفر
به من لبخند بزند
نخواهم پرید"
...
شاید پیام ظاهری این ماجرا این باشه که "بیشتر به هم لبخند بزنیم"، ولی برای من درس دیگهای داشته.
این نوشته رو از جیب لباس یکی که با پریدن از پل گلدنگیت سانفرانسیسکو خودکشی کرده بود پیدا کردن. مشخص شد اون فرد ساعت ۳ صبح برای خودکشی اقدام کرده بود. ساعتی که اصلا تو اون منطقه آدم زیادی وجود نداشته که بخوان بهش لبخند بزنن.
شاید پیام ظاهری این ماجرا این باشه که "با هم مهربونتر باشیم" یا "یک لبخند میتونه جون کسی رو نجات بده." ولی برای من این ماجرا یادآور این نکته است که حس قربانی بودن تا چه اندازه میتونه خطرناک باشه. اینکه احساس کنی کنترل زندگیات دست خودت نیست و دلت به حال خودت میسوزه.
"راحتترین راه برای دیوانه شدن اینه که خودمون رو در زندگی دیگران وارد کنیم، و سادهترین راه برای رسیدن به آرامش خاطر اینه که سرگرم زندگی خودمون باشیم." /۱
حرف کلی کتاب اینه که "از خودمون مراقبت کنیم" ولی گاهی از این پیام برداشت اشتباه پیش میاد و برای توجیه موارد نادرست استفاده میشه:
- توجیه برای کنترلگری: یکی بدون دعوت با پنج تا بچه و گربهاش بیاد خونه شما و بگه این آخر هفته تصمیم گرفتم "از خودم مراقبت کنم" و اومدم پیش تو! /۲
- توجیه برای از زیر مسئولیت شونه خالی کردن: من میدونم پسرم تو اتاقش داره مواد مصرف میکنه. ولی زندگی خودشه و مشکل من نیست. من میرم بیرون برای خودم خرید کنم. من باید "از خودم مراقبت کنم" /۳
چه در ظاهر شکننده باشیم، چه محکم و قوی، همه ما در زمانهایی میترسیم یا احساس نیاز و توجه میکنیم. همه ما کودک درونی داریم که محتاج توجه و عشق دیدنه. ولی افراد «هموابسته» خودشون رو لایق عشق و علاقه دیگران نمیدونن و الگوی رفتاریای رو انتخاب میکنن که منجر به وابستگیشون میشه. /۱
شاید در گذشته رها شده باشن، یا بهشون دائما بیتوجهی شده باشه، یا اون تایید لازم رو از پدر و مادر دریافت نکردن یا… بنا به دلیلی در گذشته، اونها این باور رو در خودشون تقویت کردن که مشکلی دارن و دوست داشتنی نیستن. /۲
افراد «هموابسته» برای جبران این حس خودکمبینی شدیدا به دیگران وابسته میشن تا به کمک قدرتی که در اونها احساس میکنن، خلا عاطفیشون رو پر کنن. در حالی که اون نیاز انقدر زیاده که شاید اصلا برآورده نشه، یا اصلا آدم اشتباهی رو برای خودشون انتخاب میکنن. /۳