فرد «هموابسته» خودش رو از احساسات جدا میکنه تا بتونه دردهای زندگی رو تحمل کنه. فاصله گرفتن از احساسات یک مکانیزم دفاعیه تا فرد زیر رنجهای روحی که هر روز بهش وارد میشه له نشه. ولی سرکوب احساسات برای بلند مدت برای اون مشکلات زیادی ایجاد میکنه. /۱
بعضی وقتها فرد نمیخواد احساساتش رو نشون بده، چون حس امنیت نمیکنه. فکر میکنه با نشون دادن احساسات در موقعیت آسیبپذیر قرار میگیره و ضعیف دیده میشه. یا در خونه یا اجتماعی بزرگ شده که جایی برای بروز احساسات نبوده. /۲
فرد «هموابسته» به راحتی میتونه تشخیص بده بقیه چه حسی دارن و برای چه مدتی درگیر اون حس بودن. بهرحال، اون سالها برای کنترل دیگران تلاش کرده و تمام هدفش خوشحال کردن بقیه بوده. پس درک احساس دیگران رو خوب بلده. در عین حال، از درک احساس خودش ناتوانه. /۳
برای فرد «هموابسته» نشون ندادن احساسات میتونه دلیل دیگهای هم داشته باشه؛ فکر کردن یا بیان کردن احساسات فرد رو وادار میکنه برای اون کاری بکنه یا تصمیمی بگیره. ولی فرد «هموابسته» انقدر دغدغهی دیگران رو داره که نمیخواد یه دغدغهی جدید بهشون اضافه کنه. /۴
احساسات بخشی از وجود همه آدمها هستن و اگه فرد اونها رو در خودش سرکوب کنه، با بخشی از وجودش بیگانه میشه. مشکل دیگه اینه که فرد برای فرار از احساسات منفی (خشم، ناراحتی و…) از درک احساسات خوشایند هم عاجز میشه. احساساتی مثل هیجان، شادی و… /۵
کتاب میگه احساسات منشا انرژی هستن، و کسی که احساساتش رو سرکوب میکنه، انرژی زندگی رو از خودش میگیره. حتی احساسات منفی هم میتونن محرکهای مثبتی باشن. مثلا خشم میتونه به فرد کمک میکنه تا با مشکلی که مدتها ازش فراری بوده روبرو بشه و براش کاری بکنه. /۶
ارتباط برقرار کردن با احساسات هیچ اشکالی نداره. ما نباید بخاطر حسی شرمنده باشیم. احساس ما هیچوقت نامناسب نیستن. ولی ما نباید اجازه بدیم احساسات ما کنترل رفتارمون رو بدست بگیرن. اینکه از کسی عصبانی بشیم (حس) خیلی فرق داره تا اینکه بریم بزنیمش (عمل) /۷
سرکوب احساسات باعث از بین رفتنشون نمیشه. اگه ما به اونها بیتوجه باشیم، اتفاقا برای مدت طولانیتری در سر ما زندگی میکنن و روزی خودشون رو نشون میدن. در خیلی از موارد ابعاد بزرگتری هم پیدا میکنن. عصبانیت تبدیل به تنفر میشه، و ناراحتی تبدیل به افسردگی. /۸
توصیه کتاب در این فصل اینه که با احساساتمون در ارتباط باشیم، که شاید در ابتدا سخت باشه. میگه ما در حدود صد تا حس مختلف داریم، ولی برای شروع از دستهبندی کلی احساسات شروع کنید: ۱) خوشحالی، ۲) ناراحتی، ۳) عصبانیت، ۴) ترس. /۹
در موارد مختلف فکر کنید چه حسی در شما ایجاد شده. کدوم یکی از این ۴ حس کلی هست. بدون قضاوت یا سانسور کردن بیان کنیدش. کم کم احساسات دیگه رو هم (در زیر این چهار حس اصلی) اضافه میکنید. درک احساسات قدم اوله. /۱۰
بعد، نوبت به بررسی افکاری میرسه که همراه اون احساسات هستن. ببینید چرا اون احساس رو دارید و چه فکرهایی باعث ایجاد اونها شدن. ببینید آیا نیاز به قدم بعدی هست؟ آیا کاری هست که باید انجام بدید؟ /۱۱
با فکر کردن به احساسات، کنترل اونها و رفتارمون دست خود ماست. ولی اگه نسبت به احساسمون بیتوجه باشیم، کنترل رفتار ما دست اونها میافته. ما نباید اجازه بدیم احساسات رفتار ما رو مشخص کنن. /۱۲
اگه ما عصبانی هستیم، نباید داد و بیداد راه بندازیم یا کسی رو کتک بزنیم. اگه افسرده هستیم، به این معنی نیست که باید کل روز رو توی تخت بمونیم. اگه ترسیدیم، دلیل نمیشه که برای کار مورد نظرمون اپلای نکنیم. /۱۳
با توجه کردن به احساسمون در قبال اونها مسئول میشیم. نسبت به احساسات دیگران هم درک و پذیرش بیشتری پیدا میکنیم. میپذیریم هرکس مسئول احساس خودشه و با کنترلگری سعی در تغییر یا سرکوب احساس دیگران نداریم. /۱۴
احساسات ما موارد زیادی از خواستههامون رو مشخص میکنن. بعضی وقتها به ما میگن که باید طرز فکرمون رو هم عوض کنیم. افکار و احساسات با هم ارتباط تنگاتنگی دارن. طرز فکر ما روی احساسات ما اثر میذاره. به همین دلیل مهمه که بعد از درک احساسات، یک بار افکارمون رو بررسی کنیم. /۱۵
توصیه دیگه کتاب اینه که در مورد چیزهایی که احساس میکنیم با دیگران صحبت کنیم. افرادی که قضاوت نمیکنن و «آدمِ امن» ما به حساب میان. اولین مزیت این کار اینه که وقتی ببینیم یکی دیگه چطور ما رو میپذیره و قضاوت بدی راجع به احساساتمون نداره، باعث میشه ما هم خودمون رو بپذیریم. /۱۶
تا وقتی حسی در سر ماست، دغدغهی بزرگی دیده میشه. مزیت دیگهی صحبت کردن از احساسات اینه که وقتی ما در مورد اونها (و افکار همراهش) صحبت میکنیم، ابعاد اون دغدغه منطقیتر میشه. در خیلی از موارد، خودمون راهحلی براش پیدا میکنیم. /۱۷
یکی از اصلهای مهم روابط صمیمی یا عاشقانه اینه که افراد با هم در مورد احساساتشون دائم حرف بزنن. داشتن «صداقت عاطفی» برای حفظ و تحکیم اون رابطه لازمه. /۱۸
یکی از مشکلات افراد «هموابسته» اینه که هیچوقت نمیتونن از احساس خوب بطور کامل لذت ببرن. اونها این باور رو دارن که دیر یا زود احساس منفی سراغشون میاد. به همین دلیل، وسط یک تجربه خوب هم ممکنه نگران یا ناراحتِ اتفاق بدِ بعدی باشن. /۱۹
ما باید اجازه بدیم احساسات بیان و برن. بهشون توجه کنیم، ولی اجازه ندیم رفتار ما رو کنترل کنن. اگه احساسی رو برای مدت طولانی در خودمون میبینیم و نمیدونیم براش چکار کنیم، شاید وقت اون رسیده که از افراد حرفهای (تراپیست، مشاور، …) کمک بگیریم. /۲۰
نویسنده میگه خودش برای حفظ ارتباط با احساساتش این کارها رو انجام میده:
- ورزش و فعالیت بدنی
- نوشتن نامه به دیگران، که هیچوقت ارسال نمیکنه
- صحبت کردن با افراد امن
- داشتن برنامه منظم برای مدیتیشن (زمانهایی برای خودش و در سکوت) /۲۱
خلاصه، این تعهد رو داشته باشید که از خودتون مهربانانه مراقبت میکنید و احساساتتون رو میشنوید. به خودتون و احساساتتون اعتماد کنید. شما باهوشتر و تواناتر از چیزی هستید که فکر میکنید. /۲۲ و پایان
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
پذیرفتن با واقعیت مهمترین قدم برای رسیدن به آرامشه. کنار اومدن با شرایط - همونطور که هستن - یک قدم اساسی در مواجهه با تغییرات خواسته و ناخواستهای هستن که در زندگی اتفاق میافتن. ولی رسیدن به این مرحله (پذیرفتن واقعیت) همیشه راحت نیست. /۱
بعضی وقتها، پذیرفتن واقعیت کار سختی نیست؛ ماشینمون مشکلی نداره، بچهها تو مدرسه مشکلی ندارن، همه تو خونه حالشون خوبه، خونه چیزی کم و کسر نداره و… ولی به محض اینکه مشکلی پیش بیاد، کنار اومدن با این تغییر و شرایط جدید شاید راحت نباشه. /۲
وقتی ماشین یه روز کار نکنه، یا یکی تو خونه بیماری جدی بگیره، یا پارتنرمون یه روز تصمیم بگیره رابطه رو تموم کنه و… کنار اومدن با شرایط جدید دیگه راحت نیست. ما دوست داریم همه چی برگرده به همون حالت عادی خودشون و دوباره آرامشمون رو بدست بیاریم. /۳
با آدمهای «تاکسیک» یا اونهایی که قصد اذیت کردنتون رو دارن چطور رفتار میکنید؟
من یه روش ۴ مرحلهای دارم که خیلی برام مفید بوده. مینویسمش شاید به درد شما هم خورد
۱. بفهمید با کی طرفید
۲. نقطه ضعفها، و حد و مرز شخصیتون چیا هستن
۳. فاصله گرفتن از موقعیت پراسترس
۴. احترام به خود
یه اصطلاحی هست که اینجا یاد گرفتم
"hurt people hurt people"
(آدمهایی که خودشون یه دردی دارن، بقیه رو اذیت میکنن)
کسی که به شما حرفی میزنه تا ناراحتتون کنه، خودش از یه چیزی ناراحته. با حمله کردن و ناراحت کردن شما میخواد خودش رو خالی کنه.
کسی که حرف ناراحت کنندهای میزنه، داره از یه چیزی میسوزه و این تنها راهیه که بلده تا خودش رو تخلیه کنه.
یادآوری این نکته کمک میکنه تا تو این موقعیتها آرامشتون رو حفظ کنید. هدف آدم «تاکسیک» اینه که شما رو عصبانی یا ناراحت کنه. هدف شما باید این باشه که اون به خواستهاش نرسه.
مشکل اصلی فرد «هموابسته» اینه که خودش رو کمارزش میدونه. احساس میکنه تنها وقتی ارزشمند دیده میشه که به بقیه کمک کنه. به همین دلیل تا میتونه به بقیه کمک میکنه، و در روابط و دوستیها، بیشتر از سهم و ظرفیتش کار انجام میده. /۱
مسیحیها میگن "همونطور همسایهات رو دوست داشته باش که خودت رو دوست داری." ولی مشکل فرد «هموابسته» اینه که اون دیگران رو بیشتر از خودش دوست داره و احترام بیشتری برای اونها قائله. به اون باید توصیه برعکس کرد؛ همونقدر که بقیه رو دوست داری، خودت رو هم دوست داشته باش. /۲
افراد «هموابسته» ارزش کمی برای خودشون قائل هستن. در بعضی از موارد، حتی از خودشون متنفرن. تحمل کارهای اشتباهشون رو ندارن و باور دارن آدمهای دوستداشتنیای نیستن. فکر میکنن از دیگران پایینترن، و نظر و تصمیمهای خودشون رو قبول ندارن. /۳
متن یک نامه خودکشی بجا مانده از دهه ۱۹۷۰:
"به سمت پل میروم؛
اگر در مسیر حتی یک نفر
به من لبخند بزند
نخواهم پرید"
...
شاید پیام ظاهری این ماجرا این باشه که "بیشتر به هم لبخند بزنیم"، ولی برای من درس دیگهای داشته.
این نوشته رو از جیب لباس یکی که با پریدن از پل گلدنگیت سانفرانسیسکو خودکشی کرده بود پیدا کردن. مشخص شد اون فرد ساعت ۳ صبح برای خودکشی اقدام کرده بود. ساعتی که اصلا تو اون منطقه آدم زیادی وجود نداشته که بخوان بهش لبخند بزنن.
شاید پیام ظاهری این ماجرا این باشه که "با هم مهربونتر باشیم" یا "یک لبخند میتونه جون کسی رو نجات بده." ولی برای من این ماجرا یادآور این نکته است که حس قربانی بودن تا چه اندازه میتونه خطرناک باشه. اینکه احساس کنی کنترل زندگیات دست خودت نیست و دلت به حال خودت میسوزه.
"راحتترین راه برای دیوانه شدن اینه که خودمون رو در زندگی دیگران وارد کنیم، و سادهترین راه برای رسیدن به آرامش خاطر اینه که سرگرم زندگی خودمون باشیم." /۱
حرف کلی کتاب اینه که "از خودمون مراقبت کنیم" ولی گاهی از این پیام برداشت اشتباه پیش میاد و برای توجیه موارد نادرست استفاده میشه:
- توجیه برای کنترلگری: یکی بدون دعوت با پنج تا بچه و گربهاش بیاد خونه شما و بگه این آخر هفته تصمیم گرفتم "از خودم مراقبت کنم" و اومدم پیش تو! /۲
- توجیه برای از زیر مسئولیت شونه خالی کردن: من میدونم پسرم تو اتاقش داره مواد مصرف میکنه. ولی زندگی خودشه و مشکل من نیست. من میرم بیرون برای خودم خرید کنم. من باید "از خودم مراقبت کنم" /۳
چه در ظاهر شکننده باشیم، چه محکم و قوی، همه ما در زمانهایی میترسیم یا احساس نیاز و توجه میکنیم. همه ما کودک درونی داریم که محتاج توجه و عشق دیدنه. ولی افراد «هموابسته» خودشون رو لایق عشق و علاقه دیگران نمیدونن و الگوی رفتاریای رو انتخاب میکنن که منجر به وابستگیشون میشه. /۱
شاید در گذشته رها شده باشن، یا بهشون دائما بیتوجهی شده باشه، یا اون تایید لازم رو از پدر و مادر دریافت نکردن یا… بنا به دلیلی در گذشته، اونها این باور رو در خودشون تقویت کردن که مشکلی دارن و دوست داشتنی نیستن. /۲
افراد «هموابسته» برای جبران این حس خودکمبینی شدیدا به دیگران وابسته میشن تا به کمک قدرتی که در اونها احساس میکنن، خلا عاطفیشون رو پر کنن. در حالی که اون نیاز انقدر زیاده که شاید اصلا برآورده نشه، یا اصلا آدم اشتباهی رو برای خودشون انتخاب میکنن. /۳