همه آدمها دو نیاز اساسی دارن: ۱) که عشق بورزن و عشق دریافت کنن؛ و ۲) احساس بکنن آدم ارزشمندی هستن و حداقل یک نفر دیگه باشه که همین باور رو نسبت به اونها داشته باشه.
بعضیها این احساس رو در خودشون سرکوب کردن. ولی اونها از بین نمیرن، و دلیل خیلی از کارهای ما هستن. /۱
فرد «هموابسته» باید یاد بگیره این نیازها رو تامین کنه، بدون اینکه باعث رنجش خودش و دیگران بشه. /۲
...
تا اینجا کتاب راهکارهای زیر رو معرفی کرده بود
- کنارهگیری (فصل ۵)
- ناجی نبودن (فصل ۸)
- دست برداشتن از کنترلگری (فصل ۶)
- مستقیم حرف زدن (فصل ۱۷)
- توجه به خود (فصل ۱۳)
- و…
روابط عاشقانه نباید همیشه و در همه لحظات دردناک باشن. ما نباید به درد و رنج و تحمل کردن عادت بکنیم. ما مجبور نیستیم در روابطی بمونیم که برامون چیزی جز درد و ناراحتی نداره. /۳
ما میتونیم یاد بگیریم روابط سالم و ناسالم رو تشخیص بدیم. بفهمیم کدوم روابط مخرب هستن و ترکشون کنیم. و کدومها برای ما خوب هستن، و میتونیم رفتار جدیدی یاد بگیریم که باعث پیشرفت خود و رابطهمون بشه. /۴
آدمهای مختلفی در زندگی سر راه ما قرار میگیرن. ولی این مسئولیت ماست که رابطهای رو نگه داریم یا تموم کنیم. ما به عشقِ مخرب نیازی نداریم. /۵
وقتی فرد «هموابسته» یاد بگیره خودش رو از مسئولیتهای دیگران کنار بکشه (به زور نجاتشون نده و کنترلگری نکنه) فرصت پیدا میکنه برای خودش هدف داشته باشه و در زندگی و کار پیشرفت میکنه.
رسیدن به اهداف همراه با سختیه، ولی حداقل در جهت درستی هست. درد و رنج بیهدف نیست. /۶
در مسیر رهایی از «هموابستگی» فرد یاد میگیره تعادل رو به زندگیش برگردونه. اون یاد میگیره میتونه عشق بورزه و عشق دریافت کنه، و در عین حال، زندگیش هم در جریان باشه و ازش لذت ببره.
و از همه مهمتر، در همه حال خودش رو دوست داشته باشه. /۷
برای پیدا کردن تعادل، فرد باید همیشه حواسش باشه در زمینهی خاصی زیادهروی نکرده باشه:
- مسئولیتهاش رو در قبال دیگران بفهمه
- در توجه دادن و توجه دریافت کردن تعادل برقرار کنه
- بفهمه تا کجا جز وظایفش هست، و کجاها رو باید رها کنه /۸
- بدونه چه مسائلی رو باید حل کنه و چه مسائلی حل نمیشن و باید بپذیرتشون
- بفهمه تا کجا باید انتظاراتش رو کم کنه، و در عین حال، حس ارزش و احترامی که برای خودش قائل هست رو نادیده نگیره /۹
اولین قدم برای تغییر «پذیرش و آگاهی از مشکل» هست. بعد از اون، قدم مهم دیگه «عمل قاطعانه» است (برای اعمال تغییر)
ما باید ذهنمون رو باز نگه داریم و آمادگیاش رو داشته باشیم که روشها و رفتار جدید رو امتحان کنیم. /۱۰
لیست مشکلاتی که از «هموابستگی» گفته شد (فصل ۴) رو ببینید. سعی کنید روی یکی متمرکز بشید و رفعش کنید. انقدر راهکار جدید رو تکرار کنید تا بهش عادت کنید. کتاب میگه حدودا ۲۱ بار طول میکشه تا رفتار جدید برامون عادی بشه. بعد برید سراغ مشکل بعدی که میبینید /۱۱
نویسنده یک مثال از خودش میزنه؛ از روزهایی که رمق حرکت کردن نداشت و به ورطهی پوچی و افسردگی رسیده بود. میگه یک روز متوجه میشه خونهاش آتش گرفته. حالا مجبور شد پا به پای اهل خونه و آتشنشانها تلاش کنه تا بچهها و متعلقاتش رو نجات بده. /۱۲
همین تحرک ناخواسته باعث تغییر روحیهاش شد. دید داره برای چیزی تلاش میکنه
همین توصیه رو هم برای ما داره. میگه ممکنه ما به خودمون بگیم "وقتی حال روحیم بهتر شد، فلان کار رو میکنم" ولی برعکسش درسته. اگه ما کاری رو انجام بدیم، باعث تغییر روحیهمون میشه
(عمل باعث تغییر روحیه میشه) /۱۳
همینکه ما شروع کنیم تا از «هموابستگی» رها بشیم، بقیه مسیرِ تغییر برامون هموار میشه. شاید در جاهایی عقبگرد داشته باشیم. ولی طبیعیه. گاهی لازمه کمی به عقب بریم تا بتونیم قدم رو به جلوی بهتری برداریم. /۱۴
شاید جاهایی باید تصمیم سخت بگیریم. مثل تموم کردن رابطهای که دیگه کار نمیکنه.
یا تلاش برای درست کردن رابطهای که مشکل داره، ولی از دست نرفته. میشه کمی صبور بود و برای اصلاحش تلاش کرد. /۱۵
بعضی وقتها ما کسی رو نداریم و در رابطهای نیستیم. شرایط سختیه، ولی از همین فرصت میشه استفاده کرد تا خودمون رو بهتر بشناسیم و بیشتر دوست داشته باشیم. میتونیم روی اهدافمون تمرکز کنیم و باعث رشد و پیشرفتمون بشیم. /۱۶
در هر موقعیتی هستیم، میتونیم آهسته جلو بریم. ما هر وقت که بخوایم میتونیم کسی رو دوست داشته باشیم، ولی نباید بیدلیل عجله داشته باشیم که باعث آزرده شدن خودمون بشیم. اگر قراره کسی رو دوست داشته باشیم، بهتره از سر قدرت باشه، نه بخاطر ضعف و نیازمند بودن. /۱۷
قطعا در این مسیر، زمانهایی پیش میاد که تعادلمون رو از دست میدیم و برمیگردیم به همون رفتار و احساسات دیوانه کنندهی زمان «هموابستگی». بهرحال، «هموابستگی» یک عادت رفتاری بوده و طبیعیه که هر از گاهی بروز پیدا کنه. بخاطرش شرمنده نباشید و تلاش برای مخفی کردنش نکنید. /۱۸
بدونید میتونید خودتون رو جمع و جور بکنید. با دوستهاتون صحبت کنید، و اگه لازم داشتید کمک دریافت کنید. این بار شما آمادهتر و مجهزتر هستید که با این مشکل روبرو بشید. شما میتونید حلش کنید. /۱۹
خلاصه، «هموابستگی» یک بیماری لاعلاج نیست. شما میتونید یاد بگیرید که دوباره زندگی کنید، عشق بورزید، و از هر دو لذت ببرید. /۲۰ و پایان
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
اگه کسی برای مدت طولانی با رنجی زندگی کرده باشه، ممکنه نسبت به ترس، اضطراب، و بقیه احساسهای ناخوشایند اعتیاد پیدا کنه. وقتی مشکلی نباشه احساس خلا میکنه. خودش مشکلاتی ایجاد میکنه، یا مسائل زندگیاش رو بزرگنمایی میکنه، تا در دراما زندگی کنه. /۱
خیلی از افراد «هموابسته» به دراما اعتیاد پیدا میکنن. باید حواسشون به این روحیه باشه. بدونن گاهی تمایل به احساس درد و ناراحتی دارن، و بهتره خودشون رو به نوعی آروم کنن. اگه لازم بود، دنبال کارهای چالشبرانگیز برن تا دراما رو اونجا تجربه کنن، نه در زندگی شخصی. /۲
«انتظارات»
ما شاید انتظار داشته باشیم بقیه طور خاصی رفتار بکنن. یا دوست داشته باشیم بعضی از اتفاقها اونطوری که ما میخوایم رقم بخورن. ولی فکر کردن به نتیجه ما رو وادار به کنترلگری میکنه، که هم در خیلی از موارد غیرممکنه، و هم درنهایت مشکلات بیشتری ایجاد میکنه. /۳
فرد «هموابسته» در حرف زدن مشکل داره - کلماتش رو با دقت انتخاب میکنه، ولی با این هدف که بقیه رو خوشحال کنه؛ یا اگر خواستهای داره، با روش غیرمستقیم و کنترلگری (مثلا دادن احساس گناه) اون رو بیان میکنه. چیزهایی که مدنظرش هستن رو نمیگه، و به چیزهایی که میگه اعتقادی نداره. /۱
با همه تلاشی که میکنه، از حرفهاش بوی گندِ خودسانسوری به مشام میرسه*. از انتخاب کلمات و نوع بیانشون میشه فهمید که فرد داره سعی میکنه چیزی رو مخفی کنه - احساساتش، افکارش، شرمش یا…
کمبود اعتماد به نفس از حرفهاش کاملا مشخصه. /۲
...
*چقدر از این اصطلاح کتاب خوشم اومد
فرد «هموابسته» ممکنه بگه خوبه، ولی حالش بد باشه؛ الکی بخنده، درحالیکه واقعا بخواد گریه کنه. اجازه میده بقیه تحقیرش کنن. حرفهاش رو غیرقاطعانه و غیرمستقیم میزنه. زیادی عذرخواهی میکنه. جاهایی هم که ناراحت میشه و تهدید میکنه، بعدش به سرعت کوتاه میاد و عقبنشینی میکنه. /۳
داشتن هدف به ما جهت میده. رسیدن به هدفها هیجانانگیزن و باعث بالا رفتن اعتماد به نفسمون میشن. ولی فرد «هموابسته» با این لذت بیگانه است. اون زندگی رو فقط از زاویه دیدِ ضمیمه شدن به زندگی دیگران (دوستان، پارتنر، خونواده و…) تجربه کرده، و تا حالا برای شخص خودش هدفی نداشته. /۱
نویسنده میگه یکی از هیجانات زندگیش بعد از رها شدن از «هموابستگی» همین هدفگذاری بوده. میگه مشخص کردن اهداف روزانه، هفتگی، ماهانه، سالانه و… به زندگیاش انگیزه داده و کمکش کرده در زمانهای سخت با آرامش بیشتری عبور کنه. /۲
داشتن هدف مثل رانندگیه. ما هیچوقت سوار ماشین نمیشیم که بیهدف برونیم و شاید به جایی برسیم. ما از قبل میدونیم کجا میخوایم بریم. شاید در جاهایی مجبور بشیم مسیرمون رو عوض کنیم، ولی این تغییر مسیرها برای پیدا کردن راه یا مقصد منطقیتر هستن. /۳
"به نظر تو باید چکار کنم؟"
نویسنده میگه این یکی از رایجترین سوالهایی که افراد «هموابسته» ازش میپرسن. اکثر اونها در تصمیمگیری مشکل دارن و به فکر و نظر خودشون اعتماد زیادی ندارن. اونها برای خرید چیز سادهای مثل مایع ظرفشویی ممکنه بین دوتا گزینه یه ربع فکر کنن! /۱
فرد «هموابسته» به قدرت فکر کردن و تصمیمگیری خودش اعتماد نداره؛ که علتهای مختلف میتونه داشته باشه. مثلا در کودکی حرفش رو کسی جدی نگرفته و همیشه بجاش تصمیمگیری کردن. اون فرصت نداشته اعتماد به نفس لازم رو برای تصمیمگیری در خودش پیدا کنه. /۲
فرد «هموابسته» نگران نظر دیگران هم هست. نمیخواد با گرفتن تصمیم اشتباه باعث بشه اونها ازش ناراحت بشن یا دیگه قبولش نداشته باشن. اون همیشه تلاش میکنه تصمیم بینقصی بگیره، و همین باعث میشه تصمیمگیری و فکر کردن براش استرسآور باشه. /۳
«خشم» یکی از احساس طبیعی ما آدمهاست. همه در زمانهایی ممکنه عصبانی بشن. ولی فرد «هموابسته» نمیدونه با خشم باید چکار کنه. در عین حال که بیشتر از آدمهای دیگه عصبانی میشه، یاد نگرفته چطور رابطهی سالمی با این احساس داشته باشه. راهحل چیه؟ /۱
رابطهی فرد «هموابسته» با خشم پیچیده است. اون دائما از دست اطرافیانش ناراحت و عصبانی میشه، ولی بعدش، به سرعت خودش رو سرزنش میکنه که چرا از دست اونها عصبانی شده، پس احساس شرم میکنه. وقتی احساس شرم کرد، دوباره عصبانی میشه که چرا شرمسار شده...
و این ادامه پیدا میکنه. /۲
خشم و احساس گناهی که بعدش سراغ فرد «هموابسته» میاد، دائما به اعتماد به نفسش ضربه میزنن. اون خودش رو هی بیشتر و بیشتر سرزنش میکنه و ارزش خودش رو هر روز کمتر میبینه. /۳
فرد «هموابسته» خودش رو از احساسات جدا میکنه تا بتونه دردهای زندگی رو تحمل کنه. فاصله گرفتن از احساسات یک مکانیزم دفاعیه تا فرد زیر رنجهای روحی که هر روز بهش وارد میشه له نشه. ولی سرکوب احساسات برای بلند مدت برای اون مشکلات زیادی ایجاد میکنه. /۱
بعضی وقتها فرد نمیخواد احساساتش رو نشون بده، چون حس امنیت نمیکنه. فکر میکنه با نشون دادن احساسات در موقعیت آسیبپذیر قرار میگیره و ضعیف دیده میشه. یا در خونه یا اجتماعی بزرگ شده که جایی برای بروز احساسات نبوده. /۲
فرد «هموابسته» به راحتی میتونه تشخیص بده بقیه چه حسی دارن و برای چه مدتی درگیر اون حس بودن. بهرحال، اون سالها برای کنترل دیگران تلاش کرده و تمام هدفش خوشحال کردن بقیه بوده. پس درک احساس دیگران رو خوب بلده. در عین حال، از درک احساس خودش ناتوانه. /۳