وقتی کسی پیش ما از تجربهای که باعث شرمساریاش شده حرف بزنه، ما یکی از این دو واکنش رو احتمالا نشون میدیم:
- یا خودمون هم تجربهی مشابهی داشتیم؛ دردش رو میفهمیم و یکم آروم میشیم که در این درد تنها نیستیم
- یا بین خودمون و اون تجربه فاصله میندازیم و سرزنش میکنیم /۱
علت اینکه بین خود و اون روایت فاصله میندازیم اینه که میخوایم از شرم دور باشیم. این فاصله گرفتن به سرعت تبدیل میشه به سرزش و قضاوت. همین به فراگیری شرم دامن میزنه و دردش رو دوچندان میکنه
"من اصلا زنهایی که سکس دوست ندارن رو درک هم نمیکنم"
"عجب آدم احمقی که نفهمید همسرش عوضیه" /۲
وقتی تجربهای که باعث شرمساری کسی شده رو میشنویم، یک ترسی هم در خودمون ایجاد میشه. دوست داریم خودمون رو بالاتر از اون موقعیت ببینیم؛ کسی که هیچوقت در اون شرایط قرار نمیگیره. /۳
علاوه بر اون، ما نیاز به ارتباط با بقیه و یکرنگی با اونها داریم. وقتی میبینیم بقیه در حال قضاوت یکی دیگه هستن، ما هم ممکنه با سرزنش کردن و قضاوتگری همون راه رو بریم تا احساس تعلق به گروه رو از دست ندیم. /۴
ما در زمانی زندگی میکنیم که سرزنش کردن، شرم دادن، و قضاوت کردن به وفور رخ میده، و از سمت دیگه این پیام رو دریافت میکنیم که با خودمون در صلح باشیم و احساس طرد شدن نداشته باشیم.
این انتظارات متناقض رو کتاب در ادامه با مفهوم «تارِ شرم» بیشتر توضیح میده. /۵
شرم با «حس گناه»، «خجالت» و «تحقیر» فرق داره. بعضیها معتقدن این احساس چهار درجهی مختلفِ یک حس هستن. ولی نویسنده اعتقاد داره اینها احساسی کاملا متفاوتند. /۶
«خجالت» (Embarrassment) کمتر از بقیه جدیه. یه اشتباهی رخ داده و ما بخاطرش معذب میشیم. ولی در عین حال میدونیم این اتفاق نرماله و ممکن بود برای هرکسی پیش بیاد. بعدا در موردش جوک میگیم و ازش میگذریم. (مثلا از دستشویی بیاید بیرون و زیپ شلوار باز باشه) /۷
«حس گناه» (Guilt) رو خیلیها با شرم اشتباه میگیرن. حس گناه و شرم هر دو احساسی هستن که با ارزیابی خود شروع میشن. ولی در حس گناه فرد احساس میکنه "من یک کار اشتباه انجام دادم" (تمرکز روی عمل) ولی در حس شرم فرد میگه "من آدم بدی هستم" (تمرکز روی شخصیت) /۸
حس گناه میتونه محرک مثبتی برای تغییر باشه. ما یک عملی انجام دادیم که مغایر با ارزشهای خودمون هست. بخاطرش عذرخواهی میکنیم و سعی میکنیم رفتارمون رو درست کنیم. /۹
ولی حس شرم تمرکزش روی شخصیت ماست. ما باور میکنیم آدم بدی هستیم. باید بخشی از خودمون رو مخفی کنیم. این حس باعث تغییر مثبت در ما نمیشه. باعث مخفی کاری میشه، یا فرد رو در انجام تصمیمهای آیندهاش فلج میکنه. کسی که احساس شرم میکنه، ممکنه بقیه رو هم برنجونه و بهشون احساس شرم بده /۱۰
حس «تحقیر» (Humiliation) هم با شرم فرق داره. مثلا معلمی سر کلاس به دانشآموزی بگه احمق. درسته دانشآموز احساس ناخوشایندی خواهد داشت، ولی این باور رو داره که سزاوار اون رفتار نبوده. به همین دلیل، در موردش با بقیه صحبت میکنه و از زیر این بار روانی راحتتر خارج میشه. /۱۱
ولی در حس شرم، فرد پذیرفته که مشکلی داره. اگه کسی بهش بگه احمق، در ذهن خودش به اون حق میده که چنین چیزی بهش بگه. حس شرم باعث میشه اون خودش رو مخفی کنه، و با کسی در موردش حرف نزنه. همین حرف نزدن شرایط رو بدتر هم میکنه. /۱۲
احساس تحقیر میتونه تبدیل به شرم بشه. مخصوصا اگه تکرار بشه. مثلا پارتنرتون دائم به شما بگه یا این حس رو بده که احمق هستید و شما هم کم کم بپذیرید
هر حرف یا عملی روی همه اثر یکسان نمیذاره. حرفی که ممکنه در یکی احساس شرم ایجاد کنه، برای یکی دیگه ممکنه اصلا ناراحتکننده هم نباشه /۱۳
ولی یک چیز در همه مشترکه؛ حس شرم حاصل یک سری انتظارات متناقض در لایههای مختلفه. گروههای مختلف، مثل خونواده، فرهنگ، دین، طبقه اجتماعی، و… یک سری انتظاراتی در ذهن ما ایجاد کردن که باید چه کسی باشیم، و چطور رفتار کنیم. /۱۴
کتاب «تارِ شرم» رو رسم کرده تا نشون بده چه گروههایی انتظارات خودشون رو به ما تحمیل میکنن، و توضیح بده که وزنِ انتظاراتشون با هم یکسان نیست. هرچقدر نزدیکتر به مرکز هستیم (خود شخص، خونواده، پارتنر، دوستان) انتظاراتشون سنگینتر احساس میشن، تا لایههای دورتر (تلویویون و تبلیغات) /۱۵
این لایهها و گروهها برای همه یکسان نیستن. مثلا یکی در خونوادهای بزرگ میشه که حرف زدن از مشکلات روانی تابو هست. درحالیکه یکی دیگه در خونوادهای بزرگ میشه که همه برای خودشون تراپیست دارن.
ولی برای همه این لایههایی از گروههای مختلف و انتظاراتشون وجود داره. /۱۶
وقتی انتظارات گروههای مختلف با هم در یک راستا نباشن، فرد در شرایطی قرار میگیره که نمیتونه همه اونها رو برآورده کنه - اینکه چه کسی باشه و چطور رفتار کنه - و دچار شرم میشه. به قول کتاب، در تار شرم گیر میکنه و حس بد بودن، بیچارگی و تنهایی داره. /۱۷
گیر افتادن در این تار شرم خیلی راحته. ترکیب انتظارات متناقض و گزینههای محدود برای فرد راهی جز احساس شرم باقی نمیذاره. مثلا زنی میخواد در بیرون از خونه کار کنه. ولی از طرفی نگرانه که به خونوادهاش بیتوجه شده، و زن یا مادر خوبی نیست. (پاسخ ندادن به انتظارات گروه سنتیتر) /۱۸
برعکسش هم هست. مثلا اگه زنی بخواد در خونه بمونه و از بچههاش مراقبت کنه، باز هم احساس میکنه قضاوت میشه (پاسخ ندادن به انتظارات گروه مدرنتر) /۱۹
کتاب یه مثال جالب از تعریف زیبایی میزنه. میگه از یه طرف گفته میشه که از بدن خودتون خجالت نکشید. شما هرطور که باشید زیبایید. همهمون هم میدونیم که تصاویر مدلها دستکاری شده هستن - روی صورتها فیلتر اعمال شده و بدنها هم تغییر کرده. /۲۰
با این حال، ما روزانه بیشتر از ۳۰۰ تبلیغ میبینیم که از همین مدلها استفاده میشه. دوری کردن از این تبلیغات، درست مثل اینه که برای مشکل آلودگی هوا بگیم نفس نکش! /۲۱
یه پروژهای شروع شده بود به اسم «زیبایی واقعی». در این پروژه، عکس زنهای معمولی با لباس زیر نشون داده میشد تا بقیه متوجه بشن بدن نرمال و طبیعی یعنی چی. نویسنده این عکسها رو به زنها نشون میده و نظرشون رو میپرسه. میگه نصف زنها گفتن از این تصاویر حس خوبی نمیگیرن. /۲۲
میگفتن این خیلی خوبه که این تصاویر هست تا با انتظارات غیرواقعی از بدن زنها مقابله بشه، ولی در عین حال، این عکسها به ما حس خوبی نمیده. به ما انگیزه نمیده وزنمون رو کم کنیم و تیپ بهتری داشته باشیم. عدهای میگفتن ما از دیدن این عکسها خجالت میکشیم... ایکاش لباس میپوشیدن! /۲۳
انقدر لایهها و گروههای مختلف و انتظارات متفاوت وجود داره که در عمل راهی برای ما باقی نمیمونه که نتونیم همه اونها رو برآورده کنیم. /۲۴
شرم به آدمها حس بیقدرتی و بیچارگی میده. فرد میخواد مخفی بشه. تحقیقهای مختلف نشون دادن که حس شرم، در قسمت منطقی مغز (نئوکورتکس) پردازش نمیشه. بلکه قسمت غریزی مغز رو فعال میکنه - جنگ، گریز، فلج شدن. فرد دیگه نمیتونه منطقی فکر کنه. /۲۵
کتاب از زنی مثال میزنه که کنار خونوادهاش در آخرهفتهای مشغول استراحت بود. یه دعوتنامه به دستش میرسه برای تولد یکی از دوستهای فرزند خردسالش. این تولد قرار بود تو استخر خونه میزبان برگزار بشه و از مادرها هم خواسته بودن همراه بچهها تو استخر باشن. /۲۶
ناخودآگاه این زن عصبانی میشه، سر بچهها و شوهرش فریاد میزنه و میره تو اتاق در رو محکم میبنده. بعدا برای نویسنده توضیح میده که اون لحظه احساس شرم عمیق داشته. بعد از بارداری هیچوقت نتونسته بود وزنش رو کم بکنه و نسبت به بدنش احساس ناامنی میکرده. /۲۷
وقتی تو اون دعوتنامه میبینه که برنامه تو استخر هست، احساس شرم میکنه. همین باعث میشه، غیرمنطقی رفتار کنه، و داد و بیداد راه بندازه. /۲۸
حس شرم باعث میشه فرد خودش یا دیگران رو سرزنش کنه. به قول کتاب یا از درون یا به بیرون منفجر میشه، تا بتونه اون حس بیچارگی و بیقدرتی خودش رو جبران کنه. فرد ممکنه به دیگران حس شرم بده تا بتونه برای لحظهای از شرمی که در خودش احساس میکنه حواسش پرت بشه. /۲۹
خلاصه، شرم حس دردناک و قدرتمندیه که به فرد احساس کوچیک بودن میده. حس اینکه پرنقص و بیارزشه. این حس حاصلِ انتظاراتِ لایههای متفاوته که با هم در یک راستا نیستن و فرد رو دچار تضاد کردن. /۳۰
شرم باعث میشه فرد منطقی فکر و رفتار نکنه. وقتی احساس کوچیک و بیارزش بودن کرد، کارهایی بکنه که با شخصیتش در تضاد هستن - رو به رفتار خودتخریبی بیاره (عدم توجه به خود، خودزنی و…) یا باعث رنج و شرم در دیگران بشه تا حواسش از درد خودش پرت شه. /۳۱ و پایان
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
همه آدمها دو نیاز اساسی دارن: ۱) که عشق بورزن و عشق دریافت کنن؛ و ۲) احساس بکنن آدم ارزشمندی هستن و حداقل یک نفر دیگه باشه که همین باور رو نسبت به اونها داشته باشه.
بعضیها این احساس رو در خودشون سرکوب کردن. ولی اونها از بین نمیرن، و دلیل خیلی از کارهای ما هستن. /۱
فرد «هموابسته» باید یاد بگیره این نیازها رو تامین کنه، بدون اینکه باعث رنجش خودش و دیگران بشه. /۲
...
تا اینجا کتاب راهکارهای زیر رو معرفی کرده بود
- کنارهگیری (فصل ۵)
- ناجی نبودن (فصل ۸)
- دست برداشتن از کنترلگری (فصل ۶)
- مستقیم حرف زدن (فصل ۱۷)
- توجه به خود (فصل ۱۳)
- و…
روابط عاشقانه نباید همیشه و در همه لحظات دردناک باشن. ما نباید به درد و رنج و تحمل کردن عادت بکنیم. ما مجبور نیستیم در روابطی بمونیم که برامون چیزی جز درد و ناراحتی نداره. /۳
اگه کسی برای مدت طولانی با رنجی زندگی کرده باشه، ممکنه نسبت به ترس، اضطراب، و بقیه احساسهای ناخوشایند اعتیاد پیدا کنه. وقتی مشکلی نباشه احساس خلا میکنه. خودش مشکلاتی ایجاد میکنه، یا مسائل زندگیاش رو بزرگنمایی میکنه، تا در دراما زندگی کنه. /۱
خیلی از افراد «هموابسته» به دراما اعتیاد پیدا میکنن. باید حواسشون به این روحیه باشه. بدونن گاهی تمایل به احساس درد و ناراحتی دارن، و بهتره خودشون رو به نوعی آروم کنن. اگه لازم بود، دنبال کارهای چالشبرانگیز برن تا دراما رو اونجا تجربه کنن، نه در زندگی شخصی. /۲
«انتظارات»
ما شاید انتظار داشته باشیم بقیه طور خاصی رفتار بکنن. یا دوست داشته باشیم بعضی از اتفاقها اونطوری که ما میخوایم رقم بخورن. ولی فکر کردن به نتیجه ما رو وادار به کنترلگری میکنه، که هم در خیلی از موارد غیرممکنه، و هم درنهایت مشکلات بیشتری ایجاد میکنه. /۳
فرد «هموابسته» در حرف زدن مشکل داره - کلماتش رو با دقت انتخاب میکنه، ولی با این هدف که بقیه رو خوشحال کنه؛ یا اگر خواستهای داره، با روش غیرمستقیم و کنترلگری (مثلا دادن احساس گناه) اون رو بیان میکنه. چیزهایی که مدنظرش هستن رو نمیگه، و به چیزهایی که میگه اعتقادی نداره. /۱
با همه تلاشی که میکنه، از حرفهاش بوی گندِ خودسانسوری به مشام میرسه*. از انتخاب کلمات و نوع بیانشون میشه فهمید که فرد داره سعی میکنه چیزی رو مخفی کنه - احساساتش، افکارش، شرمش یا…
کمبود اعتماد به نفس از حرفهاش کاملا مشخصه. /۲
...
*چقدر از این اصطلاح کتاب خوشم اومد
فرد «هموابسته» ممکنه بگه خوبه، ولی حالش بد باشه؛ الکی بخنده، درحالیکه واقعا بخواد گریه کنه. اجازه میده بقیه تحقیرش کنن. حرفهاش رو غیرقاطعانه و غیرمستقیم میزنه. زیادی عذرخواهی میکنه. جاهایی هم که ناراحت میشه و تهدید میکنه، بعدش به سرعت کوتاه میاد و عقبنشینی میکنه. /۳
داشتن هدف به ما جهت میده. رسیدن به هدفها هیجانانگیزن و باعث بالا رفتن اعتماد به نفسمون میشن. ولی فرد «هموابسته» با این لذت بیگانه است. اون زندگی رو فقط از زاویه دیدِ ضمیمه شدن به زندگی دیگران (دوستان، پارتنر، خونواده و…) تجربه کرده، و تا حالا برای شخص خودش هدفی نداشته. /۱
نویسنده میگه یکی از هیجانات زندگیش بعد از رها شدن از «هموابستگی» همین هدفگذاری بوده. میگه مشخص کردن اهداف روزانه، هفتگی، ماهانه، سالانه و… به زندگیاش انگیزه داده و کمکش کرده در زمانهای سخت با آرامش بیشتری عبور کنه. /۲
داشتن هدف مثل رانندگیه. ما هیچوقت سوار ماشین نمیشیم که بیهدف برونیم و شاید به جایی برسیم. ما از قبل میدونیم کجا میخوایم بریم. شاید در جاهایی مجبور بشیم مسیرمون رو عوض کنیم، ولی این تغییر مسیرها برای پیدا کردن راه یا مقصد منطقیتر هستن. /۳
"به نظر تو باید چکار کنم؟"
نویسنده میگه این یکی از رایجترین سوالهایی که افراد «هموابسته» ازش میپرسن. اکثر اونها در تصمیمگیری مشکل دارن و به فکر و نظر خودشون اعتماد زیادی ندارن. اونها برای خرید چیز سادهای مثل مایع ظرفشویی ممکنه بین دوتا گزینه یه ربع فکر کنن! /۱
فرد «هموابسته» به قدرت فکر کردن و تصمیمگیری خودش اعتماد نداره؛ که علتهای مختلف میتونه داشته باشه. مثلا در کودکی حرفش رو کسی جدی نگرفته و همیشه بجاش تصمیمگیری کردن. اون فرصت نداشته اعتماد به نفس لازم رو برای تصمیمگیری در خودش پیدا کنه. /۲
فرد «هموابسته» نگران نظر دیگران هم هست. نمیخواد با گرفتن تصمیم اشتباه باعث بشه اونها ازش ناراحت بشن یا دیگه قبولش نداشته باشن. اون همیشه تلاش میکنه تصمیم بینقصی بگیره، و همین باعث میشه تصمیمگیری و فکر کردن براش استرسآور باشه. /۳
«خشم» یکی از احساس طبیعی ما آدمهاست. همه در زمانهایی ممکنه عصبانی بشن. ولی فرد «هموابسته» نمیدونه با خشم باید چکار کنه. در عین حال که بیشتر از آدمهای دیگه عصبانی میشه، یاد نگرفته چطور رابطهی سالمی با این احساس داشته باشه. راهحل چیه؟ /۱
رابطهی فرد «هموابسته» با خشم پیچیده است. اون دائما از دست اطرافیانش ناراحت و عصبانی میشه، ولی بعدش، به سرعت خودش رو سرزنش میکنه که چرا از دست اونها عصبانی شده، پس احساس شرم میکنه. وقتی احساس شرم کرد، دوباره عصبانی میشه که چرا شرمسار شده...
و این ادامه پیدا میکنه. /۲
خشم و احساس گناهی که بعدش سراغ فرد «هموابسته» میاد، دائما به اعتماد به نفسش ضربه میزنن. اون خودش رو هی بیشتر و بیشتر سرزنش میکنه و ارزش خودش رو هر روز کمتر میبینه. /۳