(١/١١) وقتی از کشورهای "استعمار شده" بین قرون ١۵ام تا ١٩ام حرف میزنیم، همش تصویر یکسری کشور کاملا بیدفاع و مظلوم به ذهن میاد، درحالیکه بعضیا خوب از خجالت استعمارگران دراومدن.
بهترین مثال، "سریلانکا"ست؛ زمان رسیدن پرتغالیها.
جزیره سریلانکا (که اون زمان اسمش "سیلان" بود)
(٢/١١) پر از معابد ثروتمند و مردمی آرام و صلحطلب بود که بهشون میگفتن مردم "شینگالی"؛ تا اینکه پرتغالیها سر رسیدن. اونا اینقدر به طلا و جواهرات معابد ناخنک زدن و اینقدر دنبال زنان شینگالی افتادن و آزارشون دادن که خلقیات شینگالیها از این رو به اون روز شد.
البته شینگالیها
(٣/١١) از اسلحههای اروپایی خوششون نمیومد و به روش خودشون خشونت به خرج میدادن؛ مثل مخفی شدن، کمین کردن و دام گذاشتن توی جنگلها! قطعا تفنگ سلاح خطرناک و اکثراً مؤثریه ولی وقتی ناگهان یه شینگالی یه تخت سنگ بزرگ رو از ناکجاآباد حواله مغزتون میکنه، دیگه کاری ازش برنمیاد!
(١١/۴) البته اونا اسیر هم میگرفتن و وای به حال اسرا!
مثلا یکبار که ۵٠تا اسیر پرتغالی بدست آوردن، از ۵٠ جفت چشمهایی که بود، ۴۵جفت رو از حدقه درآوردن و آلت تناسلی همشون رو بریدن و اونا رو برگردوندن به اردوگاه پرتغالیها!
اینقدر از این کارا کردن که تا ١٧٩۵ که پای بریتانیا
(١١/۵) هم به سریلانکا باز شد، شینگالیها در اینجور خشونتها استاد شده بودن.
شینگالیها بودایی بودن و در آیین بودایی کشتن مستقیمِ افرادْ حرامه. راه بوداییها برای حل این مشکل این بود که طرفشون رو روی زمین دراز میکردن و با فیلهای دستآموز از روی طرف رد میشدن! (کلا کلاه شرعی
(١١/۶) رو در هر دینی میشه ساخت.)
ارتش بریتانیا یکبار سعی کرد کاخ کوهستانی پادشاه شینگالی رو تصاحب کنه ولی شکست سختی از شینگالیها خورد و مجبور شد صلح کنه. شینگالیها به انگلیسیها گفتن که آزادن تا به ساحل جزیره برگردن و حدود ١۵٠ زخمی که داشتن رو هم میتونن توی بیمارستانهای
(٧/١١) شینگالی بذارن و قول دادن حسابی ازشون مراقبت کنن. بریتانیاییها حرفشون رو باور کردن و رفتن. شینگالیها هم اینقدر خوب به مجروحان خدمت کردن که فقط ٢تاشون زنده موندن!
یکی از این بازماندگان شخصی بود به نام "گروهبان تیان". او گفته:
"شینگالیها سر اغلب سربازان رو با چماق
(٨/١١) خرد کردن. بعد از اون مُردهها و افراد رو به مرگ رو از بیمارستان خارج کردن و توی یه چاه انداختن. اجسادی هم که روی زمین موند رو توی کوچه و خیابون رها کردن تا خوراک سگهای وحشی بشن. ولی هیچکس رو دفن نکردن."
این گروهبان تیان از خوش شانسهای روزگار بود چون زیر یک تپه بزرگ
(٩/١١) از اجساد به هوش اومد و نمرده بود! تازه بعد از اون هم یه نگهبان شینگالی دیدش و دارش زد... که البته باز از خوش شانسیش طناب پاره شد و تیان تونست خودش رو به یه کلبه برسونه و یک هفته اونجا پنهان بشه. ولی دوباره پیدا دستگیرش کردن. منتها ایندفعه بردنش و خوب ازش مراقبت کردن.
(١٠/١١) گروهبان تیان سالها در شینگالی زندگی و حتی ازدواج کرد. منتها همقطارانش به خوش شانسی تیان نبودن. بعد از جنگ، یهو شینگالیها تغییر عقیده دادن و تصمیم گرفتن انگلیسیها رو قبل از رسیدن به ساحل جزیره قتلعام کنن و همینکار رو هم کردن. شینگالیها همه رو سَر بریدن. البته
(١١/١١) یک سرجوخه به نام "جورج بارنسلی" به شکل معجزه آسایی زنده موند و خودشو به مردن زد و در یک فرصت مناسب فرار کرد.
بارنسلی به عنوان یک قهرمان به بریتانیا برگشت، ولی دوسال بعد بخاطر افراد در مصرف الکل درگذشت!
❇️مجموعه #جنگ_سرد (١۵):
(١/١٨) در مرحله دوم نیمچه کودتای کمونیستی سال ١٩٩١ در شوروی هستیم.
کودتا در روز ١٩آگوست رسماً شروع شد و با روز اولش با سخنرانی پرشور یلتسین در مقابل کاخ سفید (ساختمان پارلمان روسیه) به پایان رسید و با وجود قلع و قمع رسانهای، بازتاب خوبی گرفت.
(٢/١٨) روز ٢٠آگوست درجه اضطراب سران کودتا روی ١٠٠٠ بود، جوریکه تصمیم گرفتن مستقیما به صورت نظامی با یلتسین شاخ به شاخ بشن بلکه سرجاش بشینه.
در همین راستا ژنرال "کالینین" که توسط "یانایف" (جانشین زوری گورباچف) به فرماندهی نظامی کل ناحیه موسکو انتخاب شده بود، اعلام کرد
(٣/١٨) که از ساعت ١١شب ٢٠آگوست تا ساعت ۶ صبح روز بعد حکومت نظامی مطلق برقراره. برای همین هم اطرافیان یلتسین شستشون خبردار شد که خبراییه و به احتمال قوی ساختمان پارلمان در خطر حمله نظامیه.
با وجود نداشتن اسلحه و وسیله دفاعی، افراد حاضر در ساختمان پارلمان شروع کردن به
❇️مجموعه #جنگ_سرد (١۴):
(١/٢۴) آنچه گذشت:
با شروع شدن دوران حکومت گورباچف، شخصی جدید به نام "بوریس یلتسین" هم پا به صحنه گذاشت و کشمکشی بین نیروهای آزادیخواه و کمونیست در شوروی درگرفت. اصلاحاتی که گورباچف با خودش به شوروی آورد، راه رو کمکم برای استقلال جماهیرِ تحتنظر
(٢/٢۴) شوروی باز کرد. با اینکه همچنان اولویت اصلی گورباچف حفظ موجودیت شوروی بود، وی از دخالت مستقیم در پروسه ظهور لیبرالیسم و اعلام استقلال تعدادی از جمهوریها پرهیز کرد. همزمان یلتسین در خط مقدمِ جنگ با کمونیسم ایستاده بود، اگرچه تا حدی هم در مقابل تندروهای کمونیست
(٣/٢۴) از گورباچف طرفداری میکرد.
اینجا بود که اذهان کمونیستهای تندرو که آرمانهای عمامانشون لنین-استالین-مارکس رو در خطر میدیدن، به وحشت افتاد و تصمیم گرفتن از شر گورباچف و یلتسین و تمام اهدافشون یکجا خلاص بشن. چطوری؟ تنها راهی که هر عوضیِ کلهپوکِ تشنه به قدرتی سراغ
(١/٢۴) #مغولستان!
کشوری که با وجود ١.۶ میلیون کیلومتر مربع مساحت، فقط ٣.٢ میلیون نفر جمعیت داره. این کشور فقط دو همسایه شمالی (روسیه) و جنوبی (چین) داره که البته طولانیترین مرز دنیا رو هم با چین داره؛ حدود ۴۶٠٠ کیلومتر.
در چنین جایگاهی حتما باید درباره #کورونا اخبار
(٢/٢۴) زیادی ازش به گوش میرسید. ولی دقیقا چه اتفاقی این مدت در مغولستان افتاده؟
مغولستان کشوریه که اقتصادش بر محور کشاوزی، دامپروری و صادرات مواد عالی و کانی میگرده. البته تاثیر کشاورزی و دامپروری همچنان بیشتره.
امکانات پزشکی-بهداشتی مغولستان در کل متوسط روبه پایینه.
(٣/٢۴) هواش سرد و خشکه و همین موضوع خودش باعث مریضیهای فصلی در کشور میشه که بدون کورونا، همونا اگر از کنترل خارج بشن، خودش یک بحرانِ بزرگ میشه؛ بخصوص در فاصله زمانی ماه نوامبر تا فوریه که بیماری ذاتالریه بسیار شیوع پیدا میکنه.
بخاطر همین مسائل، مردم مغولستان با توصیههایی
(۵/١) در روز هشتم سپتامبر صدای خسخس از گلوی مائو شنیده شد. خدمتکار مائو که برای ١٧سال گذشته در خدمت وی بود قلمی را لای انگشتان دست مائو گذاشت و مائو به زحمت زیاد خطوط کجومعوجی را روی کاغذ رسم کرد. مائو سپس ٣ضربه خفیف به حاشیه تخت چوبیاش زد. خدمتکار متوجه شد که منظور
(۵/٢) مائو از اینکار، پرسش درباره "تاکئو میکی"، نخست وزیر ژاپن است. (اسم نخستوزیر ژاپن در زبان چینی معنای "٣ تخت چوب" را دارد.) مائو هرگز میکی را ملاقات نکرده و تا آن زمان هم هیچ علاقه خاصی به او نشان نداده بود. میکی، در زمانیکه که مائو جویای احوالش شده بود، مشغول مبارزه
(۵/٣) با یک کودتای درون حزبی بود و سعی داشت مقام نخستوزیری خود را حفظ کند.
"مِنگ" (یکی از دو دوستدختر و پرستار مائو) بولتن خبری را جلوی چشمان مائو گرفت تا وی آخرین اخبار درباره نخستوزیر ژاپن را بخواند. این گزارش خبری درباره یک رهبرِ دیگرِ در آستانه سقوط، آخرین چیزی بود
❇️مجموعه #انقلاب: #انقلاب_آمریکا (۴):
(١/١٨) کلونی پایتخت خودش، فیلادلفیا، رو از دست داده بود.
نیروهای واشنگتن در Valley Forge (نزدیک فیلادلفیا) مستقر شده بودن. باز هم زمستان شده بود که يعنی کمبود مواد خوراکی، سرما و مریضی بیشتر؛ اینبار همراه با اعتراض علنی سربازان.
(٢/١٨) ولی ناگهان شخصی اهل پروسیا با نام:
Friedrich Wilhelm Heinrich Steuben(تصویر)
که توجه بنجامین فرانکلین استخدام شده بود، از ناکجاآباد رفت سراغ واشنگتن و گفت که اومده تا افرادش رو با استانداردهای اروپایی آموزش بده! او به سربازان نحوه صحیح شلیک کردن، آرایش نظامی گرفتن
(٣/١٨) و کجاها و به چه شکلی کمپ بزنن رو آموزش داد و مقرارت سختی علیه تخطی کنندگان از قوانین وضع کرد.
ارتش واشنگتن زمستان ١٧٧٨ رو اینطوری پشت سر گذاشت و حالا قوی و آموزش دیده و آماده پس گرفتن فیلادلفیا بود. ولی اصلا نیازی به عملیات نظامی نشد!
با مداخله فرانسه، بریتانیا
❇️مجموعه #انقلاب: #انقلاب_آمریکا (٣):
(١/١٨) ایالات متحده آمریکا متولد شد و مردم مجسمه جورج سوم رو پایین کشیدن و ازش ۴٢٠٠٠ توپ فلزی ساختن.
اینکار از نظر بریتانیا خیانت تلقی میشد. یعنی جورج سوم اگر دستش باز بود، تمام سربازان آمریکایی و اعضای کنگره رو حلقآویز میکرد.
(٢/١٨) واشنگتن درست حدس زده بود. بریتانیا برگشت و اینبار هدفش نیویورک بود. جورج سوم ١٣٠ کشتی با ٢۵هزار نیرو به نیویورک اعزام کرد.
واشنگتن میدونست جنگیدن با قدرتمندترین ارتش دنیا کار سادهای نخواهد بود. ولی چاره دیگه نداشت. آمریکا انتخاب خودشو کرده بود. استقلال.
(٣/١٨) به واشنگتن واقعا سخت میگذشت. زمستان دوباره رسیده بود. اعتماد بنفس سربازان سقوط کرده بود و حتی خیلیاشون خدمت رو ترک کردن. موضوع فقط سربازان نبودن. بخاطر طولانی شدن جنگ، اعتقادات همه نسبت به استقلال رو به سقوط بود. واشنگتن باید کاری میکرد. هرکاری که حس میهنپرستی