بابام خدابیامرز اسمش علی بود.
حساب کرده بودن من تو شهادت امام سجاد به دنیا میا و میخواستن اسممو بذارن سجاد. نگو از زمان کلنگزنی تا زمان بهرهبرداری رو، ظاهراً با تقویم شمسی حساب کرده بودن و من یه چند روز قبل از عاشورا به دنیا اومدم، شدم حسین.
بعدِ من یه دختر احداث کردن شد زینب.
بعدش یه پسر به عمل آوردن که شد عباس.
باز مرغ هوسشون پَر گرفت، یه دختر تأسیس کردن که شد فاطمه.
مامانم و داداش بزرگهم ضدحال جمعن. مامانم مریمه، داداشمم غلامرضا. چون مشکل مغزی داشت و بردن پابوس آقام امام رضا و اعتقاد دارن شفاش داد. منتها اگه داداشمو از نزدیک دیده باشید،/
\میفهمید که امام رضا میتونست در زمینهٔ شفا دادنش یهخرده قویتر عمل کنه.
یه حسن هم داشتیم که پسرداییم بود منتها این همهش خونهٔ ما بود.
خلاصه بابام با تأسیس شعبهٔ جدیدي از خاندان عصمت و طهارت فقط یه شب فاصله داشت که دیگه با تیر زدیمش.
بگید که از ماز جبرانی بامزهتر نبود. بگید لعنتیا.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
چندین بار ازم پرسیدهن سریالای محبوبت چیه.
جوابم مثلاً همچی چیزي بوده: چرنوبیل، امام علی، سوپرانوز، بریکینگ بد.
همیشه بهشدت میخندن و فکر میکنن شوخی میکنم.
بابا امام علی - فارغ از هر نوع جنجال اعتقادی - سریال بسیار بسیار بسیار قویایه. بسیار فراتر از سطح ایرانه.
از هزاردستان هیچ خوشم نیومد. میگن علی حاتمی نتونست چیزي رو که میخواد بسازه. باشه. قبول. نتیجه، چیزیه که ساخت. از اون بدم میاد. با احترام بسیار به زحمتاش، و به بازیِ نفسگیر و کلاس جهانیِ چندین نفر از بازیگراش؛ بالاتر از همه(به نظر من) محمدعلی کشاورز؛ در نقش مزخرف شعبون استخونی.
سریال امام علی سریال بسیار محترمیه. آهنگسازش کارِ خوب نساخت، شاهکار کرد، قیامت کرد. تهیهکنندهش همینطور. نویسندهش (حسین پناهی؛ گرچه کار به اسم میرباقری تموم شد، اما بعدها دیدیم میرباقری از این نبوغا نداره) حقیقتاً «ترکوند». میزانسن و بازیا از عالی هم عالیتر بود.
همین دیشب به آبجیم پیام دادم زینب، هرچی به عباس پیام میدم جواب نمیده (بله. وقتي با هم صحبت میکنیم انگار روضهٔ سالار شهیدانه)؛ چندین روزه غذا تن ماهی میخورم، غذای بیرون افتضاحه، هوس غذای مامانو کردهم مثل سگ. حال ندارم بلند شم بیام قم. میشه ازش عذرخواهی کنی و بهش بگی؟
این پیشنهادم اونقدر هم که فکر میکنید با پررویی همراه نبود. مادرم هزاران بار گفته هر وقت خواستی بگو غذاهای مورد علاقهتو بپزم برات بفرستم. قلیه میگو، قیمه بوشهری، سمبوسه... همه با برنجي که تهدیگشو یه طوري درمیاره که فقط از عطرش آدم پرواز میکنه.
من به زینب گفتم که مثلاً مامان ظرف سه چهار روز آینده این زحمتو تدریجاً بکشه، غذا رو بذاره تو فریزر، بعدش برام بفرسته.
حتی دوازده ساعت هم از این تقاضام نمیگذره.
عکس فرستاد که غذاها حاضر و آمادهست. یک ساعت دیگه میدم اتوبوسا، سه ساعت دیگه برو بگیر. این. این.
برای رفقایي که مثل خودم عذر شرعی دارن (گشنهشون میشه) این غذا بسیار ساده و خوشمزهست:
تن ماهی (باشه بابا. «کنسرو ماهی تون». اه): یک عدد
پیاز: یک عدد درشت
رب گوجه: یک قاشق غذاخوری سرصاف
نمک، فلفل، زردچوبه: یه چُسه
دستور:
ابتدا یه دونه از این خردکن دستیا که قیمتي هم ندارن برداشته،
پوست پیاز را کنده، به چهار قسمت تقسیمش کرده، توش ول داده، دستهشو یه ده دوازده بار اینوری، شیش هفت بار هم اونوری چرخانده تا پیاز حسابی ریز گشته.
سپس درِ تن ماهی را باز کرده، قاشق را همچی توش فشار داده تا روغنش کاملاً توی ماهیتابه (کوچک) خالی شده. پیاز را در روغن تن تفت داده/
تا به رنگ طلاییِ یواش درآمده.
سپس تن ماهی را به پیاز اضافه کرده و با این تهِ قاشق حسابی خرد و ریزریز کرده که تیکههای اندازهٔ دماغ جهانگیری در غذا باقی نمانده و همهٔ تن، بهصورت یکدست درآمده.
در همین حین، رب گوجه و نمک و ادویه را نیز اضافه کرده و مقداري تفت داده.
«مرضیه»، مامانِ مامانِ بابام، زن شریف و دلزندهاي بود.
اسم بچههاش اینا بود:
ماهبیگم، ماهشریفه، ماهروشن، ماهزر، ماهطلا، غلامحسن!
دختراش ماشالا یکي هم از یکي زشتتر بودن؛ ولی زندگیای موفقي داشتن.
ما اینجا به ارزش برندینگ پی میبریم. بیایید اسم گوشی ایرانی رو بذاریم ماهفون.
روی دخترا اسمای گوگولی و ظریف میذاشتن و روی پسرا اسمای خطرناک. اسم مامان مامانم شهربانوئه. شوهرش مجدداً غلامحسن. یه پیرزن ۸۰ ساله بهنام پریزاد تو ولایت دارن. شهرناز و شهربانو هم که ریخته.
دلیل؟
چون سمتای ما زن اساساً جز در سالای بچگی و گوگولی بودن، چندان هویتي نداشت.
اولش «دختر فلانی» بود؛ بعدش میشد زن فلانی، و بعد از بچهدار شدن، مادرِ فلانی، یا بهقولِ ما «دِی» فلانی. مامان بابام «دِیلی (daily)» خونده میشد؛ یعنی مادر علی. و اگه زني پسر میداشت، هرگز به اسم دخترش نمیشناختنش.
زنهای روستایی آزادی عمل داشتن تا حدودي؛ هویت مستقل نه چندان.
ادامهٔ مطلب #جنگ_حران بین #کراسوس و #سورنا .
ماجرا تا اونجا رسید که کراسوس در بدترین مهلکهٔ ممکن افتاد وپسرش رو فرستاد به جنگِ رستهاي از پارتیان. نمیدونست که به دام میره. بعد از باروندنِ تیرای بسیار، وقتي تیرا تموم شد، فکر میکرد راحت شده. ولی سروکلهٔ سلحشوران پارتی پیدا شد...
و پوبلیوس به همراه خودش دستور داد بکشدش تا زنده به دست پارتیان نیفته. کراسوس در اون مربع، در اردوی رومیان، از ماجرا بیخبر بود و به پسرک عزیزش مینازید.
نه تنها پسرش، بلکه بالغ بر پنجهزار لژیونر رومی در اون مهلکه کشته شدن و ۵۰۰ نفر اسیر شدن.
ادامهٔ ماجرا.
چند سوار معدود که تونسته بودن همون اول کاری از مهلکه فرار کنن، به اردوی رومیا برگشتن و از لای هزاران تیر، به کراسوس خبر دادن که سواران پارتی بر پسرش تاختهن. هنوز از مرگش مطلع نبودن. دل کراسوس بهشدت ریخت، اما همچنان خاطرش از پسرش و شجاعتش جمع بود و میگفت قطعاً حریفشون میشه.
بهجز اون الکترولیت که نفهمیدم چی شد، و بهعلاوهٔ شب+تریاک+چایینبات، یه مورد دیگه رو هم نیستم: «شاهد».
روم به دیوار ولی شاهد یعنی بچهخوشگل. یه عده عارف بودن که هر وقت بچهخوشگل میدیدن (چون دختر خوشگل قابل رؤیت نبود) بهش سجده میکردن و میگفتن این شاهد زیبایی خداست! بساطي بوده.
دلیل اینکه «بچه» اینقدر مورد پسند بوده زیاد پیچیده نیست. نُرمهای اخلاقی با امروز فرق میکرد. خود عمل تجاوز به بچه خب همیشه قبیح بود (گیرم نه به قبح امروز)؛ اما همجنسگرایی و سکس رضایتمندانهٔ دو مرد بالغ با هم، دیگه زیادی قبیح بود. بچهبازی «معقولتر» بود.
و البته که جنس مؤنث، «ناموس انسان» تلقی میشد. قبلش ناموس برادرا و پدرش، و بعد، ناموس همسر. معمولاً (لااقل از یه دورهاي به بعد) رویپوشیده ظاهر میشدن و نه تنها امکان دیدنشون نبود، بلکه توصیف زیباییشون هم حرمتشکنی تلقی میشد و ممکن بود باعث جنجال بشه.