ادامهٔ مطلب #جنگ_حران بین #کراسوس و #سورنا .
ماجرا تا اونجا رسید که کراسوس در بدترین مهلکهٔ ممکن افتاد وپسرش رو فرستاد به جنگِ رستهاي از پارتیان. نمیدونست که به دام میره. بعد از باروندنِ تیرای بسیار، وقتي تیرا تموم شد، فکر میکرد راحت شده. ولی سروکلهٔ سلحشوران پارتی پیدا شد...
و پوبلیوس به همراه خودش دستور داد بکشدش تا زنده به دست پارتیان نیفته. کراسوس در اون مربع، در اردوی رومیان، از ماجرا بیخبر بود و به پسرک عزیزش مینازید.
نه تنها پسرش، بلکه بالغ بر پنجهزار لژیونر رومی در اون مهلکه کشته شدن و ۵۰۰ نفر اسیر شدن.
ادامهٔ ماجرا.
چند سوار معدود که تونسته بودن همون اول کاری از مهلکه فرار کنن، به اردوی رومیا برگشتن و از لای هزاران تیر، به کراسوس خبر دادن که سواران پارتی بر پسرش تاختهن. هنوز از مرگش مطلع نبودن. دل کراسوس بهشدت ریخت، اما همچنان خاطرش از پسرش و شجاعتش جمع بود و میگفت قطعاً حریفشون میشه.
در همین اثنا سواري از دور پدیدار شد و به نزدیک اردوی رومیان اومد. هوا پر از گردوغبار بود؛ اما دیدن که سوار با خودش نیزهاي داره و روی نیزه سري.
سر پوبلیوس.
کراسوس به این وحشتناکترین طرز ممکن از مرگ پسرکش مطلع شد و با زانو به خاک افتاد و سراپا خُرد شد و توان صحبت رو از دست داد.
حالِ رومیا رو تصور کنید. زمین از خروش دلاوران پارتی میلرزید، هوا از سُمِ اسبشون پُر از گردوخاک شده بود، و آسمون از تیرهاشون سیاه شده بود. بیوقفه بر سرِ رومیا تیر میباروندن. رومیا هم باید جلوی این تیرها، با زوزهٔ وحشتناکشون، که اگه به کسي میخورد گوشت واستخون رو به هم میپیوست/
مقاومت میکردن، هم خروش دلیران پارتی رو تاب میآوردن، و هم عملاً بدون فرمانده مونده بودن. بار غمِ کراسوس چنان سنگین بود که به زانو به خاک افتاده بود در سکوت محض. وصف زمین، این بیت فرزانهٔ طوس بود:
زِ سُمّ ستوران در آن پهن دشت
زمین شد شش و آسمان گشت هشت!
(یعنی اینقدر تاختن/
که یک طبقه از هفت زمین کم شد و یک طبقه به هفت آسمان اضافه شد! بینهایت بیت درخشانیه).
و وصف هوا که از کثرت تیرهای زوزهکش به هیئت شب دراومده بود، باز، این مصرع خداوندگار طوس:
هوا دامِ کرکس شد از پرِّ تیر!
باید مقاومت میکردن، هر لحظه یکيشون شکافته میشد، و بیفرماندهی رو هم تاب/
میآوردن.
شب شد و تیراندازی بیوقفهٔ پارتیان تموم شد. بنا به دلایل مذهبی، شب نمیجنگیدن. و دیگه چه جنگي؟ لشکر ۴۳۰۰۰ نفری رو، لژیونهای افسانهای و شکستناپذیر رو، با خفّتِ تمام شکست داده بودن؛ و تازه همین بغل بودن و در اسرع وقت میتونستن حساب بقیه رو هم برسن.
اینجا حق دارید فکر کنید مصائب کراسوس تموم شد. اما راستش مصائب این پولدارترین و جزو ارجمندترین مردان روم، تازه شروع شد!
دو نفر از سرلشکرهاش تصمیم گرفتن خودشون فرماندهی لشکر رو بر عهده بگیرن و برن به شهرِ کارِه یا کارهه، که مال روم بود. این به معنای شورش ضد فرمانده بود،/
و در شرایط عادی اعدام فوری میداشت؛ اما تو این شرایط کسي به این سوسولبازیا فکر نمیکرد.
در دل سیاه شب، زخمیهایي رو که دیگه توان حرکت نداشتن همونجا گذاشتن (که فردای اون روز، تکتکشون در اسرع وقت سلاخی شدن) و شکستهنفیر و دریدهدُهُل، در اثر بدترین شکست تاریخ روم، راه افتادن.
شبِ بیابون بود، در جایي که راهش رو درست بلد نبودن. هزاران نفر که تیر خورده بودن و زخمی بودن، یا راه رو گم کرده بودن، توی بیابون موندن یا سرگردون شدن. تکتک این افراد هم فرداش کشته یا اسیر شدن؛ شامل یه رستهٔ عظیم دوهزاری که گم شده بودن و کشته شدن. بقیهشون، عدهاي معدود، رسیدن.
روم بالغ بر بیست هزار کشته و دههزار اسیر داد! کشتههای پارتی، طبق روایات، به دویست نفر هم نمیرسیدن! شکست از این تحقیرآمیزتر اصلاً قابل تصور نیست.
فردای اون روز سورنا سوار بر اسب اومد دمِ دروازهٔ کارهه، برای مذاکرات اتمام جنگ با کراسوس. کراسوس خُردتر و شکستهتر از این بود/
که بشینه مذاکره هم بکنه؛ اما سرداراش عملاً مجبورش کردن. رفت به درِ دروازه و سورنا شروع کرد به مسخره کردنش که بابا تو بزرگترین سردار رومی؛ یه اسب نباید داشته باشی؟ پیاده؟ خجالت نمیکشی؟
و دستور داد اسب و ارابهاي رو که آماده کرده بود براش بیارن.
ارابه به طرز احمقانهاي، به طرز وحشتناکي گرون بود. از طلای خالص.
شهرت کراسوس به ثروتش بود و سورنا مشخصاً میخواست ثروتش رو مسخره کنه. کراسوس با نهایت ادب امتناع کرد و گفت سوار نمیشم.
سورنا گفت: سوارِ. ارابه. شو.
کراسوس دید قضیه جدیه؛ با بیمیلی سوار شد.
یه سردار پارتی اسب رو هی کرد و شلاقش زد. اسب دیوانهوار میرفت و میاومد.
بینهایت اوضاع ناجوري بود. شخصي که فرماندهِ بسیار مقتدر رومیا بود، و داغ به این سنگینی دیده بود، روی ارابه از ترس جانش داد و فریاد میکرد و پارتیا بهش میخندیدن. درگیری ایجاد شد و چند نفري کشته شدن.
کراسوس از اسب (هم، مثل اصل) افتاد و دستوپاش شکست. یه سردار پارتی بهش نزدیک شد، اول دستشو قطع کرد، و حسابی که کراسوس بیرمق شد، اون سردار سرشو هم برید.
اینجا فکر میکنید مصائب کراسوس تموم شد دیگه. خب بله. مصائب جسم و جانش تموم شد. اما سورنا هنوز کارش با شرفِ کراسوس تموم نشده بود.
به نشانهٔ تحقیر ثروت کراسوس، دستور داد طلا ذوب کنن و ریخت توی گلوی بریدهٔ کراسوس.
قشنگ شوخی سرش نمیشد بزرگوار. و بازم مونده بود.
رفت به لشکرگاه روم. یه سرباز رو که شباهتي به کراسوس داشت پیدا کرد. لباس خوب بهش پوشوند و گفت تو از این به بعد کراسوسی. سرباز از سر اجبار قبول کرد.
چند زنِ کارگر جنسی دنبالش راه انداخت به هلهله و تمسخر. همینطور چندین سرباز دیگه رو هم جدا کرد و اسم سایر سردارای کشته رو روشون گذاشت. رومیا با خودشون یه تبرزینمانندي به نشانهٔ اقتدار روم حمل میکردن. براشون تبرزین اصطلاحاً فِیک دست و پا کرد و به کولشون انداخت؛ و سرِ هر تبرزین،/
\سرِ قطعشدهٔ یک سردار رومی رو نصب کرد. با این وضعیت، با هلهله و تمسخرِ زنهای بهاصطلاح بدکاره، این افراد رو توی ایران چرخوند، و اسم این بساط رو گذاشت رژهٔ پیروزیِ کراسوس! یعنی مراسم رژهٔ پیروزی رو هم که مهمترین مراسم رومی بود، اینطور به گه کشید.
تنها لطفش این بود که گذاشت رومیایي که توی کارهه بودن برگردن؛ و اسرا رو هم - تا جایي که میدونم، به رسم زمان - به بردگی فروخت. لژیونر رومی باید بردگی میکرد!
طبق افسانه، سر کراسوس رو به محضر شاه برد وپرت کرد روی زمین. برای تحقیر اون سر. دو بازیگر یونانی داشتن نمایشي بازی میکردن؛/
و یکيشون سر رو برداشت و بهصورت بداهه شروع کرد باهاش گفتوگو کردن.
شاه البته از قدرت سورنا چنان وحشت کرد که بعدها با دسیسهاي، متأسفانه کشتش.
و حاصل شکست چنان وحشتناک بود که فکر انتقام تا صدها سال از سر رومیا بیرون نرفت. حتی ژولیوس سزار هم قصد انتقام داشت؛/
ولی در مشهورترین ترور سیاسی تاریخ، در نیمهٔ مارس سال ۴۴ قبل از میلاد کشته شد. البته احتمالاً خودشون نمیدونستن قبل از میلاده.
این بود جنگ کراسوس و سورنا.
منبعم این ویدیو بود که گفتم شاید بعضیا انگلیسی بلد نباشن و به بیان خودم به فارسی ترجمهش کردم:
و البته تاریخ تمدن ویل دورانت که متأسفانه به اختصار تام گفته.
یادتون باشه بعضي از فکتهاش (مثلاً شیوهٔ کشتهشدنِ کراسوس) مورد اختلافه؛ اما این کانال، منابع رو خوب چک میکنه.
بعضیا با این موضوع که منبع «ویدیو» باشه مخالفن؛ منتها من بیشتر قصدم این بود که/
\ببینم میتونم فضای وحشتناک اون جنگ رو با صِرفِ کلمات ترسیم کنم یا نه. این دیگه به نظر شما وابستهست. فدای همگی.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
«مرضیه»، مامانِ مامانِ بابام، زن شریف و دلزندهاي بود.
اسم بچههاش اینا بود:
ماهبیگم، ماهشریفه، ماهروشن، ماهزر، ماهطلا، غلامحسن!
دختراش ماشالا یکي هم از یکي زشتتر بودن؛ ولی زندگیای موفقي داشتن.
ما اینجا به ارزش برندینگ پی میبریم. بیایید اسم گوشی ایرانی رو بذاریم ماهفون.
روی دخترا اسمای گوگولی و ظریف میذاشتن و روی پسرا اسمای خطرناک. اسم مامان مامانم شهربانوئه. شوهرش مجدداً غلامحسن. یه پیرزن ۸۰ ساله بهنام پریزاد تو ولایت دارن. شهرناز و شهربانو هم که ریخته.
دلیل؟
چون سمتای ما زن اساساً جز در سالای بچگی و گوگولی بودن، چندان هویتي نداشت.
اولش «دختر فلانی» بود؛ بعدش میشد زن فلانی، و بعد از بچهدار شدن، مادرِ فلانی، یا بهقولِ ما «دِی» فلانی. مامان بابام «دِیلی (daily)» خونده میشد؛ یعنی مادر علی. و اگه زني پسر میداشت، هرگز به اسم دخترش نمیشناختنش.
زنهای روستایی آزادی عمل داشتن تا حدودي؛ هویت مستقل نه چندان.
بهجز اون الکترولیت که نفهمیدم چی شد، و بهعلاوهٔ شب+تریاک+چایینبات، یه مورد دیگه رو هم نیستم: «شاهد».
روم به دیوار ولی شاهد یعنی بچهخوشگل. یه عده عارف بودن که هر وقت بچهخوشگل میدیدن (چون دختر خوشگل قابل رؤیت نبود) بهش سجده میکردن و میگفتن این شاهد زیبایی خداست! بساطي بوده.
دلیل اینکه «بچه» اینقدر مورد پسند بوده زیاد پیچیده نیست. نُرمهای اخلاقی با امروز فرق میکرد. خود عمل تجاوز به بچه خب همیشه قبیح بود (گیرم نه به قبح امروز)؛ اما همجنسگرایی و سکس رضایتمندانهٔ دو مرد بالغ با هم، دیگه زیادی قبیح بود. بچهبازی «معقولتر» بود.
و البته که جنس مؤنث، «ناموس انسان» تلقی میشد. قبلش ناموس برادرا و پدرش، و بعد، ناموس همسر. معمولاً (لااقل از یه دورهاي به بعد) رویپوشیده ظاهر میشدن و نه تنها امکان دیدنشون نبود، بلکه توصیف زیباییشون هم حرمتشکنی تلقی میشد و ممکن بود باعث جنجال بشه.
از هیئت سهگانهٔ روم، یعنی کراسوس، پُمپِی، ژولیوس سزار، دو نفر اخیر فتح مهمي کرده بودن و کراسوس که در این بین پولدارترین بود وخودشو بهترین ژنرال میدونست، قصد داشت فتحالفتوح کنه: سرزمین پارت. مهمترین فتح تاریخ روم میشد.
ظرف یک سال به تحقیرآمیزترین مرگي کشته میشد. #رشته_توییت
سه ویژگی بود که تمام شخصیت کراسوس رو تعریف میکرد. اول: پولدار بود. در حد مرگ پولدار بود.
دوم: بانفوذ بود. از ثروتش برای نفوذ سیاسی استفاده میکرد.
سوم: رقابتي با پمپی داشت در حد دشمنی؛ اما مجبور بود باهاش کنار بیاد و حتی یک سال با هم کنسول روم بودن. کنسول روم هر سال دو نفر بودن.
قیام اسپارتاکوس رو کراسوس سرکوبی کرده بود؛ اما اعتبارش به دلایل مفصل، به اسم پمپی تموم شد («اعتبارِ» مصلوب کردن هزاران نفر. احسنت.)
و باهاش مشکلات دیگه هم داشت. و ضمناً پمپی موجود احمقي بود اما خودش اطلاع نداشت.
دوران کنسولی کراسوس که تموم شد، قرار شد بره استاندار سوریه بشه.
گمونم اواسط دههٔ هفتاد بود که ملودیساز بزرگ اما نه چندان مشهور، بهنام عباس خوشدل، دید یکي از بهترین کاراش، بهنام «موج دریا»، به خوانندگی «پریسا» (ایرادي داره اگه مثل استاد شجریان و غیره، بگیم استاد پریسا؟) داره شهید میشه؛ چون تو جمهوری اسلامی نمیشد صدای زن رو پخش کرد.
تصمیم گرفت بسپره به یکي از بهاصطلاح «داغ»ترین خوانندههای روز، یعنی علیرضا افتخاری. خوانندههای دامبولیِ پاپ هنوز تو جمهوری اسلامی امکان بروز نداشتن و افتخاری خوانندهٔ روز بود.
اما کار به این سادگی نبود. نیاز به تنظیم جدید بود و شاید شعر جدید. تنظیم جدید رو به فریدون شهبازیان سپردن. تنظیم استاااااااااااادانه و بینظیر. شعرش مونده بود.
طبق افسانه، کارشون «هفت میلیون نسخه» فروخت. این رقم حتی توی پایتخت موسیقی و سرگرمی دنیا (آمریکا) هم رقم کمي نبود.
شبِ سردِ زمستوني بود تو قم. سرد که میگم یعنی آب دماغت که بیرون میاومد اگه فوراً پاکش نمیکردی یخ میبست.
رفتم که از روی یه پل هوایی رد شم. پیرزني یه کیسه دستش بود و بهزحمت میخواست بره بالا. حسبِ وظیفه، که تکتکتون هم انجام میدید و افه چُسی نیست، بهش گفتم بارتو بده من.
برگشت نگاهم کرد. گفت: خیر ببینی مادر. خیر از جَوونیت ببینی. بار نیست مادر. نونه. نون میخوای؟ هزار تومن.
دست کرد یه نون شیرمال از تو کیسهش درآورد. یه قرون تو جیبم نبود و عابربانک از اون پلِ هوایی دوووور.
وقتي دید خشکم زده با ناامیدی... با ناامیدی نون رو گذاشت تو کیسهش. آه کشید.
و بعدش صحنهاي که سرمای شب رو صد برابر سردتر کرد:
لبخند زد.
از اون لبخندای استیصالِ پیرزنا. درست از همون نوعي که وقتي تو فیلمِ «بیا و بنگر» یه پیرزنِ فلج رو با تختش میارن میذارن رو تپه که شاهدِ زندهزنده سوختنِ تمامِ همروستاییاش باشه، به سربازای نازی نگاه میکنه،/
رفیقم میگفت ما ایرانیا استادِ ریدن به مفاهیمیم. مثلاً از چیزي بهعنوانِ «ماشین»، چیزي بهعنوانِ «سمند» ساختیم، و از [سانسور]، [سانسور] ساختیم.
تمامِ هدفِ این «یارو با تابلو» این بود که شعارای کوچیک و بامزۀ گوگولی بنویسه که واقعاً بامزه بودن؛ و از طریقش به عرش رسید و میلیونر شد.
ملکالشعرا بهار سرِ این جمله به دردسر افتاد:
«خدایا، پروردگارا، تو به حکمت و مشیت بالغ خود به آلمان بیسمارک، به اتریش مترنیخ، به فرانسه ناپلئون دادی و به ما نیز آنچه لایق و درخور آن بودیم عطا نمودی».
این بندهخدا دیگه نهایتِ «شعارِ» کلّی و واقعاً «شعار»ش اینه که: ماسک بزن کسکش.
نمونۀ ایرانیش، که نمونۀ ریدهمالِ خارجیشه، و البته احتمالاً به اعتقادِ ملکالشعرا بهار «آنچه لایق و در خور آنیمـ»ـه، شد دو تا یابو که تو یه عکس کنارِ کارتنخواب مینویسن فقر یعنی کتاب نخونی و فلان («بگویید کیک بخورند»)، «کتابو» یا «کتاب رو» رو بنویسی/