«مرضیه»، مامانِ مامانِ بابام، زن شریف و دلزندهاي بود.
اسم بچههاش اینا بود:
ماهبیگم، ماهشریفه، ماهروشن، ماهزر، ماهطلا، غلامحسن!
دختراش ماشالا یکي هم از یکي زشتتر بودن؛ ولی زندگیای موفقي داشتن.
ما اینجا به ارزش برندینگ پی میبریم. بیایید اسم گوشی ایرانی رو بذاریم ماهفون.
روی دخترا اسمای گوگولی و ظریف میذاشتن و روی پسرا اسمای خطرناک. اسم مامان مامانم شهربانوئه. شوهرش مجدداً غلامحسن. یه پیرزن ۸۰ ساله بهنام پریزاد تو ولایت دارن. شهرناز و شهربانو هم که ریخته.
دلیل؟
چون سمتای ما زن اساساً جز در سالای بچگی و گوگولی بودن، چندان هویتي نداشت.
اولش «دختر فلانی» بود؛ بعدش میشد زن فلانی، و بعد از بچهدار شدن، مادرِ فلانی، یا بهقولِ ما «دِی» فلانی. مامان بابام «دِیلی (daily)» خونده میشد؛ یعنی مادر علی. و اگه زني پسر میداشت، هرگز به اسم دخترش نمیشناختنش.
زنهای روستایی آزادی عمل داشتن تا حدودي؛ هویت مستقل نه چندان.
معدود زنهایي به اسم خودشون خونده میشدن. از نسل مامان من به بعد، تعدادشون بیشتر شد و مادرم رو ندرتاً به اسم دِیرضا (برادرم) میشناسن و نوعاً به اسم مریم. اسم خودش. زن مستقلیه بر خلاف منفعل بودن ظاهریش.
اون پریزاد رو هم به اسم «حاج پریزاد» میشناسن. اما بیبیم، دِی حاجیابرِیمه.
یعنی اسمایي به این زیبایی روی دخترا میذاشتن و تقریباً هیچوقت به کار نمیبردن. خود منم اسم شهربانو رو بیشتر از اسمای جدیدالإحداث دوست دارم.
در مقابل، بین مردای ولایتشون، جز یه «مش افراسیاب»، بقیه عمدتاً یا اعضا و جوارح پروردگار (عینالله، یدالله) یا غلام یکي از ائمه بودن.
یه گمبلر ترامپ هم داشتن که آدم بیآزاري بود.
حدود ۲۵ سال پیش یه پیرزن صد ساله هم دیدیم بهنام عالَمبها. ثبت ملی شده بود گمونم.
ولی اون مش افراسیاب سوژهٔ جالبي بود خداییش. جزو معدود افراسیابای تاریخ بود که تونست بود به خراسان برسه. بقیهشونو رستم نمیذاشت برن پابوس آقام امام رضا.
• • •
Missing some Tweet in this thread? You can try to
force a refresh
ادامهٔ مطلب #جنگ_حران بین #کراسوس و #سورنا .
ماجرا تا اونجا رسید که کراسوس در بدترین مهلکهٔ ممکن افتاد وپسرش رو فرستاد به جنگِ رستهاي از پارتیان. نمیدونست که به دام میره. بعد از باروندنِ تیرای بسیار، وقتي تیرا تموم شد، فکر میکرد راحت شده. ولی سروکلهٔ سلحشوران پارتی پیدا شد...
و پوبلیوس به همراه خودش دستور داد بکشدش تا زنده به دست پارتیان نیفته. کراسوس در اون مربع، در اردوی رومیان، از ماجرا بیخبر بود و به پسرک عزیزش مینازید.
نه تنها پسرش، بلکه بالغ بر پنجهزار لژیونر رومی در اون مهلکه کشته شدن و ۵۰۰ نفر اسیر شدن.
ادامهٔ ماجرا.
چند سوار معدود که تونسته بودن همون اول کاری از مهلکه فرار کنن، به اردوی رومیا برگشتن و از لای هزاران تیر، به کراسوس خبر دادن که سواران پارتی بر پسرش تاختهن. هنوز از مرگش مطلع نبودن. دل کراسوس بهشدت ریخت، اما همچنان خاطرش از پسرش و شجاعتش جمع بود و میگفت قطعاً حریفشون میشه.
بهجز اون الکترولیت که نفهمیدم چی شد، و بهعلاوهٔ شب+تریاک+چایینبات، یه مورد دیگه رو هم نیستم: «شاهد».
روم به دیوار ولی شاهد یعنی بچهخوشگل. یه عده عارف بودن که هر وقت بچهخوشگل میدیدن (چون دختر خوشگل قابل رؤیت نبود) بهش سجده میکردن و میگفتن این شاهد زیبایی خداست! بساطي بوده.
دلیل اینکه «بچه» اینقدر مورد پسند بوده زیاد پیچیده نیست. نُرمهای اخلاقی با امروز فرق میکرد. خود عمل تجاوز به بچه خب همیشه قبیح بود (گیرم نه به قبح امروز)؛ اما همجنسگرایی و سکس رضایتمندانهٔ دو مرد بالغ با هم، دیگه زیادی قبیح بود. بچهبازی «معقولتر» بود.
و البته که جنس مؤنث، «ناموس انسان» تلقی میشد. قبلش ناموس برادرا و پدرش، و بعد، ناموس همسر. معمولاً (لااقل از یه دورهاي به بعد) رویپوشیده ظاهر میشدن و نه تنها امکان دیدنشون نبود، بلکه توصیف زیباییشون هم حرمتشکنی تلقی میشد و ممکن بود باعث جنجال بشه.
از هیئت سهگانهٔ روم، یعنی کراسوس، پُمپِی، ژولیوس سزار، دو نفر اخیر فتح مهمي کرده بودن و کراسوس که در این بین پولدارترین بود وخودشو بهترین ژنرال میدونست، قصد داشت فتحالفتوح کنه: سرزمین پارت. مهمترین فتح تاریخ روم میشد.
ظرف یک سال به تحقیرآمیزترین مرگي کشته میشد. #رشته_توییت
سه ویژگی بود که تمام شخصیت کراسوس رو تعریف میکرد. اول: پولدار بود. در حد مرگ پولدار بود.
دوم: بانفوذ بود. از ثروتش برای نفوذ سیاسی استفاده میکرد.
سوم: رقابتي با پمپی داشت در حد دشمنی؛ اما مجبور بود باهاش کنار بیاد و حتی یک سال با هم کنسول روم بودن. کنسول روم هر سال دو نفر بودن.
قیام اسپارتاکوس رو کراسوس سرکوبی کرده بود؛ اما اعتبارش به دلایل مفصل، به اسم پمپی تموم شد («اعتبارِ» مصلوب کردن هزاران نفر. احسنت.)
و باهاش مشکلات دیگه هم داشت. و ضمناً پمپی موجود احمقي بود اما خودش اطلاع نداشت.
دوران کنسولی کراسوس که تموم شد، قرار شد بره استاندار سوریه بشه.
گمونم اواسط دههٔ هفتاد بود که ملودیساز بزرگ اما نه چندان مشهور، بهنام عباس خوشدل، دید یکي از بهترین کاراش، بهنام «موج دریا»، به خوانندگی «پریسا» (ایرادي داره اگه مثل استاد شجریان و غیره، بگیم استاد پریسا؟) داره شهید میشه؛ چون تو جمهوری اسلامی نمیشد صدای زن رو پخش کرد.
تصمیم گرفت بسپره به یکي از بهاصطلاح «داغ»ترین خوانندههای روز، یعنی علیرضا افتخاری. خوانندههای دامبولیِ پاپ هنوز تو جمهوری اسلامی امکان بروز نداشتن و افتخاری خوانندهٔ روز بود.
اما کار به این سادگی نبود. نیاز به تنظیم جدید بود و شاید شعر جدید. تنظیم جدید رو به فریدون شهبازیان سپردن. تنظیم استاااااااااااادانه و بینظیر. شعرش مونده بود.
طبق افسانه، کارشون «هفت میلیون نسخه» فروخت. این رقم حتی توی پایتخت موسیقی و سرگرمی دنیا (آمریکا) هم رقم کمي نبود.
شبِ سردِ زمستوني بود تو قم. سرد که میگم یعنی آب دماغت که بیرون میاومد اگه فوراً پاکش نمیکردی یخ میبست.
رفتم که از روی یه پل هوایی رد شم. پیرزني یه کیسه دستش بود و بهزحمت میخواست بره بالا. حسبِ وظیفه، که تکتکتون هم انجام میدید و افه چُسی نیست، بهش گفتم بارتو بده من.
برگشت نگاهم کرد. گفت: خیر ببینی مادر. خیر از جَوونیت ببینی. بار نیست مادر. نونه. نون میخوای؟ هزار تومن.
دست کرد یه نون شیرمال از تو کیسهش درآورد. یه قرون تو جیبم نبود و عابربانک از اون پلِ هوایی دوووور.
وقتي دید خشکم زده با ناامیدی... با ناامیدی نون رو گذاشت تو کیسهش. آه کشید.
و بعدش صحنهاي که سرمای شب رو صد برابر سردتر کرد:
لبخند زد.
از اون لبخندای استیصالِ پیرزنا. درست از همون نوعي که وقتي تو فیلمِ «بیا و بنگر» یه پیرزنِ فلج رو با تختش میارن میذارن رو تپه که شاهدِ زندهزنده سوختنِ تمامِ همروستاییاش باشه، به سربازای نازی نگاه میکنه،/
رفیقم میگفت ما ایرانیا استادِ ریدن به مفاهیمیم. مثلاً از چیزي بهعنوانِ «ماشین»، چیزي بهعنوانِ «سمند» ساختیم، و از [سانسور]، [سانسور] ساختیم.
تمامِ هدفِ این «یارو با تابلو» این بود که شعارای کوچیک و بامزۀ گوگولی بنویسه که واقعاً بامزه بودن؛ و از طریقش به عرش رسید و میلیونر شد.
ملکالشعرا بهار سرِ این جمله به دردسر افتاد:
«خدایا، پروردگارا، تو به حکمت و مشیت بالغ خود به آلمان بیسمارک، به اتریش مترنیخ، به فرانسه ناپلئون دادی و به ما نیز آنچه لایق و درخور آن بودیم عطا نمودی».
این بندهخدا دیگه نهایتِ «شعارِ» کلّی و واقعاً «شعار»ش اینه که: ماسک بزن کسکش.
نمونۀ ایرانیش، که نمونۀ ریدهمالِ خارجیشه، و البته احتمالاً به اعتقادِ ملکالشعرا بهار «آنچه لایق و در خور آنیمـ»ـه، شد دو تا یابو که تو یه عکس کنارِ کارتنخواب مینویسن فقر یعنی کتاب نخونی و فلان («بگویید کیک بخورند»)، «کتابو» یا «کتاب رو» رو بنویسی/